ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

سلام سلام 

عیدتون مبارک تنتون سالم لبتون خندون دلتون خوش heart

 

 

 

هدیه گیج و منگ بین مهمانها پیش رفت. باورش نمیشد که هادی آن حرفها را زده باشد. واقعاً چی گفته بود؟

مریم سر سفره عقد تنها نشسته بود. کنارش نشست و پرسید: مریم ما بیداریم؟

مریم خندان نگاهش کرد و گفت: بنظرم بیداریم. پنجه‌ی کفشم داره پامو له می‌کنه. دو قدم دور اتاق راه رفتم. اگر تو تالار جشن بود و باید یه عالمه راه می‌رفتم می‌مردم.

-: اینا رو ول کن مریم. بعداً کفشامونو عوض می‌کنیم. اینجا رو ببین.

گوشیش را رو به مریم گرفت. عکس را نشانش داد و توی گوشش زمزمه کرد: باورم نمیشه.

مریم متعجب به عکس نگاهی انداخت و بعد به هدیه نگاه کرد و پرسید: این یعنی چی؟

هدیه با حالتی گناهکار گفت: تو اتاقت بودم. جلوی آینه...

مریم با عجله گفت: تا اینجاشو که فهمیدم. چی شد که با هادی عکس گرفتی؟ بده ببینم. خودش می‌دونه. ها می‌دونه. داره به دوربین نگاه می‌کنه. مال الانه؟

-: لباسم که اینو میگه. می‌دونی که دفعه اوله که پوشیدمش. چند روز پیش باهم خریدیم. خودت گفتی بهت میاد.

+: خیلی خب بابا تو هم. به جای بلبل زبونی قصه‌ی عکس دو نفره رو بگو.

-: نه می‌خوام اول تعریف کنم اون خانم تپله ازم خواستگاری کرد. گفت پسرش دکتره. یعنی دانشجویه.

+: هدیههههههه....

-: متین باش عروس خانم همه دارن نگاهمون می‌کنن.

مریم نیم نگاهی به جمع انداخت و از زیر دامن بلندش پای هدیه را له کرد.

-: لگد نپرون وحشی! به تو هم میگن عروس؟ خیلی خب میگم بهت. یعنی خودمم نمی‌دونم چی شده. یهویی امد گفت باهم باشیم یا همچین چیزی. خیلی نفهمیدم چی میگه. گفت الان موقعیت ازدواج رو نداره. منم دیدم جلو آینه‌ایم یهو ازش عکس گرفتم که بعداً باورم بشه اون حرفا رو زده. ولی بازم گیجم. بنظرت چی گفت؟ مگه هادی اصلاً به من نگاه می‌کنه؟

 +: والا چی بگم؟ مطمئنی توهم نزدی؟ هادی خیلی درگیر کارشه. هروقت هم سر ازدواج باهاش شوخی می‌کنیم و سربسرش می‌ذاریم میگه اصلاً حرفشو نزنین الان نمی‌تونم کسی رو وارد زندگیم کنم.

هدیه شانه‌ای بالا انداخت و با بی‌خیالی گفت: دایی منم از این حرفا میزد ولی عقل از سرش پرید.

+: تو الان هم به داییت توهین کردی هم به داداش من؟

هدیه جلوی دهانش را گرفت. خمیازه‌ای کشید و خواب آلود گفت: اینجوری فکر کن. آخه باید یه چیزیش شده باشه که با اون همه وقار و متانت پا شه بیاد طرف من. آخه من؟ فکر می‌کردم همیشه دیوونه بازیام به نظرش زشته.

مریم دست دور بازوهای او انداخت، سرش را روی شانه‌اش گذاشت و گفت: دیوونه. خیلی هم باحالی. داداشم از خداشه. خیلی خوشحالم. کاش الان تنها بودیم کلی دو تایی جیغ جیغ می‌کردیم. باورت میشه؟ همونی همیشه می‌گفتیم شد.

جشن تا دیروقت ادامه داشت. برای شام فینگرفودهای کوچکی پذیرایی کردند. آخر شب همه رفتند، مردهای خانواده آمدند و جمع خانوادگی شد.

هادی که رسید به دنبال هدیه چشم گرداند. او را کنار مادر و خاله‌اش دید. لبخندی زد و نگاه گرفت. هدیه از گوشه‌ی چشم متوجه‌ی او شد. هنوز باورش نمیشد که هادی آن حرفها را زده باشد.

میثم که حالا دیگر خودش را عضوی از خانواده می‌دانست به مادرزنش گفت: اگه اجازه بدین الان با هادی کمک کنیم اینجاها رو به شکل اولش برگردونیم.

هدیه که حالا نزدیکش ایستاده بود آرام گفت: خودشیرین قند عسل....

میثم سعی کرد به لحن او نخندد. هدیه هم عقب رفت. پیش مریم نشست و غرغرکنان نجوا کرد: یکی نیست بگه از خودت مایه بذار. چکار به هادی داری؟

مریم چپ چپ نگاهش کرد. هدیه شانه‌ای بالا انداخت و گفت: خب راست میگم دیگه. من برم تو حموم لباسمو عوض کنم. طفلک هادی گناه داره. یه کم کمکش کنم.

مریم دیگر طاقت نیاورد. از خنده ریسه رفت. هدیه هم با خونسردی برخاست. کیسه‎ی محتوی بلوز و شلوار جینش را از اتاق مریم برداشت و به حمام رفت. لباس عوض کرد. آرایشش را هم کاملاً شست. موهایش را هم که ساده سشوار کرده و دورش ریخته بود بافت. نفسی به راحتی کشید. خنک شده بود. شال نخی غیرمجلسی‌اش را روی سرش انداخت و بیرون رفت.

همان موقع میثم و هادی در حالی که مبل دو نفره‌ای را جابجا می‌کردند جلوی او رسیدند. میثم با دیدن تغییر او گفت: تعویض هلو با لولو.

اگر هر وقت دیگری بود هدیه می‌خندید و دو تا روی متلک او می‌گذاشت و تحویلش میداد. اما الان جلوی هادی خیلی خجالت کشید و سر به زیر انداخت. شاید نباید لباس عوض می‌کرد. آیا واقعاً زشت شده بود؟ نکند هادی پشیمان بشود؟ مگر همان لباس و آرایش باعث نشده بود که هادی آن حرفها را بزند؟ آیا حالا طلسم شکسته بود؟

سر به زیر انداخت. کیسه‌ی بزرگ لباس شب و وسایلش را به اتاق مریم برد و همان جا لب تختش نشست. با صدای پیام گوشیش آن را برداشت. شماره ناشناس بود. پیام را باز کرد.

÷: تو همیشه خوبی.

متعجب به شماره نگاه کرد. بعد ناگهان برگشت و تماسهای اخیر را چک کرد. خودش بود! هادی!

تمام صورتش را لبخند پر کرد. دلش می‌خواست جوابی بدهد اما اینقدر هیجان‌زده بود که نمی‌فهمید چی بنویسد.

همان موقع صدای هادی را شنید که به کسی می‌گفت: شاید تو اتاق مریم باشه. الان نگاه می‌کنم.

و پیش آمد. دم در تقه‌ی کوتاهی به در باز اتاق زد. بعد سر کشید و با لبخند نگاهی به او انداخت.

هدیه از خجالت سرخ شد و پرسید: دنبال من می‌گردن؟

هادی پیش آمد. یک جعبه از کنار آینه برداشت و گفت: نه. این جعبه رو می‌خوان. چرا تنها نشستی؟

هدیه برخاست. گفت: بابا داره خداحافظی می‌کنه. فکر کنم داریم میریم.

هادی با جعبه توی درگاه ایستاد. لبخندی زد و نجوا کرد: کم دیدمت امشب.

هدیه به قالب شاد و بیخیال خودش برگشت و گفت: اوووه اینقدر ببینی بعداً که خسته بشی.

هادی قاطعانه گفت: نمیشم.

هدیه به راهی که هادی سد کرده بود اشاره کرد و گفت: برم دیگه؟

هادی با بی میلی راه را باز کرد و هدیه بیرون رفت.

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۰۲ ، ۱۸:۴۷
Shazze Negarin

سلام سلام

نیمه شبتون پر از رویاهای طلایی

 

 

توی حیاط یک آلاچیق کوچک زیبا داشتند که جان میداد برای عکسهای دو نفره. بعد از تجدید آرایش مریم با عکاس و هدیه به حیاط رفتند. عکسها را طوری می‌گرفتند که لکه‌های کت میثم دیده نشود. غیر از این مشکلی نداشتند.

عکاس داشت دوربینش را برای عکس بعدی تنظیم می‌کرد. هدیه هم کنار او ایستاده بود و نظر میداد. میثم با گلهای رز کوچک صورتی که لبه‌ی یقه کشتی لباس مریم دوخته شده بود بازی می‌کرد. مریم ناباورانه به لکه‌های کت میثم چشم دوخته بود. دوستش داشت! این عزیزترین هدیه‌ی امروزش بود.

عکاس گفت: خب آقاداماد حالا یه کم سرت رو خم کن. پیشونیتو بذار رو پیشونی عروس خانم. تو چشمای هم نگاه کنین.

هدیه از آن طرف گفت: نخندینا!

و باعث شد همه خنده شان بگیرد و ژست عکس بهم بخورد. همان موقع هادی هم رسید. پشت سر هدیه ایستاد و با لبخند به بامزگیهایش نگاه کرد.

عکاس گفت: حالا دوباره.

هدیه گفت: این دفعه دقت کنین. تکرار نکنم.

میثم با خنده سر برداشت و گفت: هدیه برو تو!

=: د اگه من برم تو کی بهتون یادآوری کنه که نخندین! خودتون که حواس ندارین. تو هپروتین. هی می‌خندین عکسا رو خراب می‌کنین. بعداً دو تا عکس از این جشن پرشور نمی‌مونه که نشون بچتون بدم بگه چرا مامان و بابام منو دعوت نکرده بودن؟

میثم سر برداشت و گفت: هادی این بچه رو جمع کن ببر تو.

هدیه دستپاچه برگشت و گفت: وای خاک به سرم شما اینجایین؟ آبروم رفت.

هادی هم خندید و رو به میثم گفت: میگن بیاین کیک ببرین.

عکاس گفت: بذارین تا تاریک نشده عکسای حیاط رو بگیرم.

هادی شانه‌ای بالا انداخت و گفت: باشه.

بعد برگشت و از هدیه پرسید: کیف کادوهای مریم رو کجا گذاشتین؟ یه کارت هدیه مونده می‌خوام بذارم کنار بقیه.

-: همون تو اتاقشه.

÷: میشه باهام بیاین؟

هدیه نگاهی به جمع انداخت و بعد آرام همراه هادی رفت.

توی آسانسور هادی سر به زیر چشم به پایین دامن ساتن بنفش بلند هدیه دوخته بود. خیلی دلش می‌خواست حرفی بزند، از خودش بگوید... شاید...

نفس عمیقی کشید. بدون این که حرفی به خاطرش برسد، آسانسور به مقصد رسید. همین که وارد شدند، خاله‌ سارا متعجب و عصبانی از هادی پرسید: پس عروس دوماد کو؟ نیومدن کیک ببرن؟

هادی که هنوز غرق افکار خودش بود، دستهایش را باز کرد و با لحنی معترضانه گفت: نه نیومدن. می‌خوای من و هدیه‌خانم ببُریم؟

بلافاصله از جمله‌ای که گفت پشیمان شد. هدیه و سارا با حیرت به او نگاه کردند. خاله سارا زودتر به خود آمد و غر زد: خیلی بامزه بود. بالاخره گفتی بهشون یا نگفتی؟

هادی در حالی که به طرف اتاق مریم می‌رفت دستی توی هوا تکان داد و گفت: گفتم. عکساشون که تموم شد میان.

=: خب زودتر!

هدیه اما هنوز مات و مبهوت مانده بود. صدای موزیک و مهمانها خانه را پر کرده بود. هیچکس به او توجهی نداشت. همانطور جلوی در ایستاده بود تا این که یکی از مهمانها خواست از در بیرون برود.

مجبور شد کنار برود تا به او راه بدهد. بعد هم با قدمهایی مقطع به طرف اتاق مریم رفت. در دل به خود گفت: جدی نگیر. هیچ منظوری نداشت. می‌خواست خاله‌اش باهاش دعوا نکنه. یه چیزی پروند. همین.

اتاق مریم پر از وسیله‌های مختلف شده بود. هرچه زیاد بود به آنجا آورده بودند تا توی هال و پذیرایی جای بیشتری برای مهمانها داشته باشد. هادی انتهای اتاق ایستاده بود و دنبال کیف می‌گشت. با دیدن هدیه سر برداشت. با کمی تردید گفت: معذرت می‌خوام که به خاله سارا اینجوری گفتم. قصدی نداشتم. یهویی از دهنم پرید.

هدیه سری به تایید تکان داد و همان نزدیک در لب تخت نشست. عمیقاً غمگین شده بود. معلوم بود که هادی توجهی به او ندارد. این پسر اینقدر آقا و با شخصیت چطور از هدیه‌ی شاد و شوخ خوشش بیاید؟

خسته بود. چند روز بود که شبانه‌روز مشغول کمک عروسی بود. رژیم هم گرفته بود که امشب لباسش روی تنش خوش بنشیند. حسابی گرسنه بود. سر به زیر انداخت. شکمش بیرون نزده بود. لباس براق صاف و قشنگ بود ولی به چشم هادی نیامده بود. البته که هادی چشم پاکتر از آن بود که به او نگاه بکند. سعی کرد بغضش را مهار کند.

هادی گفت: من این کیف رو پیدا نمی‌کنم.

هدیه با صدایی خش دار گفت: زیر میز آینه شه.

هادی به زحمت از روی وسیله‌ها خم شد و در حالی که کیف را برمی‌داشت پرسید: جای بهتری نبود بذارین؟

-: می‌خواستم تو دید نباشه.

هادی کارت را توی کیف گذاشت. سر برداشت و متعجب پرسید: شما خوبین؟

هدیه تند از جا برخاست تا قبل از این که هادی اشکش را ببیند از اتاق بیرون برود. ولی سرش گیج رفت و دوباره روی تخت افتاد.

هادی از بین وسیله‌ها خود را به او رساند و با نگرانی پرسید: طوری شده؟

هدیه همانطور که نشسته بود صورتش را با دستهایش پوشاند و گفت: نه نه... فقط سرم گیج رفت.

هادی از اتاق بیرون رفت. یکی از خدمه با یک سینی شربت از آشپزخانه بیرون آمد. هادی یک لیوان شربت نسترن برداشت و به اتاق برگشت. آن را به طرف هدیه گرفت و گفت: بخورین. حتماً قندتون افتاده.

هدیه نگاهی به شربت خوشبو و خنک انداخت. لیوان را گرفت. جرعه‌ای نوشید. واقعاً به آن احتیاج داشت. آرام تشکر کرد.

هادی که توی درگاه اتاق ایستاده بود نگاهی به جمع مهمانها انداخت. کسی به این طرف کاری نداشت. دوباره به هدیه نگاه کرد. کسب و کارش را تازه راه انداخته بود. کلی قرض داشت. معلوم نبود کارش بگیرد و به سوددهی برسد. درست نبود کسی را وارد زندگیش بکند ولی اگر تا وقتی که کارش پا می‌گرفت هدیه کسی را پیدا می‌کرد چه؟ امشب بی‌نهایت زیبا شده بود. تا بحال او را اینطور ندیده بود. همیشه وقتی به خانه‌ی آنها می‌آمد کاملاً ساده بود. ولی در جشن امشب با این لباس و آرایش... بعید نبود که از بین مهمانها کلی خواستگار پیدا کند.

هدیه جرعه‌ی دیگری نوشید. هادی هنوز روبرویش ایستاده بود. چرا نمی‌رفت و او را با درد خودش تنها نمی‌گذاشت؟ به لیوان نگاه کرد. نباید تمامش را می‌خورد. با مریم به هم قول داده بودند که باهم رژیم بگیرند. هرچند که او از مریم لاغرتر بود ولی دوست داشت چند کیلویی کم کند.

هادی پرسید: بهترین؟

بدون این که نگاهش را از کفشهای هادی بگیرد، سری به تایید تکان داد و گفت: خوبم. ممنون.

÷: شربت نسترن دوست ندارین؟

-: چرا. خیلی دوست دارم. ولی رژیم داریم. با مریم قرار گذاشتیم کم بخوریم.

÷: شما که لاغرین!

-: سه چار کیلو کم بشم خیلی خوب میشه.

÷: ای بابا چه کاریه هی لاغر بشم لاغر بشم. بخور اون شربتو. یه استکان بیشتر نیست.

هدیه فروخورده خندید و جرعه‌ی دیگری نوشید. رد رژش لب لیوان مانده بود. هادی رو گرداند و دوباره به مهمانها نگاه کرد. مثلاً پروین خانم دو پسر مجرد داشت یا شرمینه خانم که آن طرف نشسته بود یا...

کلافه چشم بست و باز کرد.

÷: هدیه خانم من...

چی داشت می‌گفت؟ اصلاً از کجا می‌خواست شروع کند؟ او که نمی‌خواست با هدیه دوست معمولی باشد. او را برای زندگی می‌خواست ولی الان که نمی‌توانست...

هدیه سر برداشت و پرسید: بله؟

÷: هیچی...

به سرعت از اتاق بیرون رفت. هنوز چند قدم نرفته بود که صدای دو تا از مهمانها را شنید.

=: اون دختره پیراهن بنفشه کی بود؟ خواهر داماد؟

=: نه بنظرم خواهرزادشه. خیلی خوشگله. اسمش هدیه است.

=: وای خیلی نازه. چند سالشه؟

با همان سرعتی که بیرون آمده بود برگشت. هدیه داشت جلوی آینه شال و لباسش را مرتب می‌کرد.

هادی دستش را روی میز آینه ستون بدنش کرد و کمی به طرف هدیه خم شد. تند شروع به حرف زدن کرد تا قبل از این که از خجالت نتواند ادامه دهد، حرفهایش را زده باشد.

÷: میشه... میشه باهم باشیم؟ یعنی به قصد ازدواج ولی الان موقعیتشو ندارم. کارمو تازه شروع کردم. هنوز معلوم نیست چی بشه. ولی من تمام سعیمو می‌کنم. می‌دونم نباید الان اینا رو بگم ولی امشب... یعنی می‌ترسم...

دستش را از روی میز برداشت. رو گرداند و آرام افزود: می‌ترسم از دستت بدم.

هدیه ناباورانه نگاهش کرد. مطمئن نبود که درست شنیده باشد. از روی چهارپایه بلند شد. آینه قاب دو نفره‌ای از آنها به نمایش گذاشت. هدیه کفش پاشنه بلند پوشیده بود. حالا همقد بودند.

هدیه گوشیش را از جلوی آینه برداشت و پرسید: یه عکس از آینه بگیرم؟

هادی کمی گیج پرسید: از آینه؟

نگاهی به تصویر دو نفره‌شان انداخت و لبخند زد. هدیه هم خندید و عکس گرفت. عکس را چک کرد و گفت: چشماتو بستی. یکی دیگه.

هادی خندان گفت: تو عالی هستی!

هدیه با اعتماد بنفس گفت: می‌دونم.

عکس دیگری گرفت و با خوشحالی گفت: این خیلی خوب شد. اگر کراواتت بنفش بود ست می‌شدیم ولی حالا زرشکی هم بد نیست.

÷: بعد از این قول میدم باهات هماهنگ کنم. الان هم اگر تو اتاقم داشتم می‌رفتم عوض می‌کردم.

-: بهرحال فایده نداره. مردا دارن میرن بیرون. آخ جون زود برین دارم از گرما خفه میشم.

÷: می‌تونم قبل از رفتن شمارتو داشته باشم؟

هدیه شگفت‌زده پرسید: شماره هم می‌خوای؟!

÷: مثلاَ برای این که اون عکس دو نفره رو برام بفرستی.

-: آهان از اون لحاظ. باشه. یادداشت کن.

هادی خندان گوشیش را در آورد و شماره‌ی هدیه را گرفت. بعد از تک زنگی قطع کرد.

هدیه با کنجکاوی پرسید: اسممو می‌خوای چی سیو کنی؟

÷: نمی‌دونم. تو چی می‌نویسی؟

-: اسمتو دیگه. نمی‌خوای بری؟ همه رفتن ها! به مراسم کیک بُرون هم نرسیدیم.

هادی قاه قاه خندید و از در بیرون رفت. هدیه راست می‌گفت. همه‌ی آقایان رفته بودند. او هم از در بیرون رفت.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۰۲ ، ۰۰:۱۸
Shazze Negarin

سلام. خیلی برای تاخیرم معذرت میخوام. 

 

 

هنوز مشغول حرف زدن بودند که مریم را صدا کردند. باید می‌رفت. میثم آهی کشید و با ناامیدی او را راهی کرد.

روزهای بعد به خرید و تدارک کارهای جشن گذشت. هرروز میثم اول وقت سر کار می‌رفت و بعد از دو ساعت مرخصی می‌گرفت تا در خدمت خانواده برای خرید باشد. مادرش، خواهرها، مادر و خاله‌ی مریم و البته سرجهازی همیشگی هدیه‌جان هم تا حد امکان همراهیشان می‌کردند.

حالا نه این که هرروز همه‌ی اینها باشند ولی سه چهار نفر که حتماً بودند. هر دو خانواده هم برای خرید سختگیرررر.... باید تمام مغازه‌‌های بازار و خیابانهای بالای شهر و خیابانهای پایین شهر را وجب به وجب می‌گشتند تا با مختصر پول داماد بهترین خرید را بکنند. میثم با این قسمت ماجرا مشکلی نداشت ولی اگر حضور او را الزامی نمی‌دانستند خیلی بهتر بود! یعنی حتی شد یک روز که مریم امتحان داشت و نیامد... ولی میثم ساعتها در رکاب مادرها درباره‌ی تور و گیپور و ساتن و ابریشم و انواع ریون کسب اطلاعات کرد. آخر هم نخریدند!

یک لباس نامزدی که بیشتر نبود! نه لباسهای آماده را پسندیدند نه پارچه‌ها را... درباره‌ی خرید جواهرات و انتخاب و سفارش شیرینی و میوه‌ی جشن هم اوضاع بهتر نبود.

روز هشتم بود که باهم به خرید می‌رفتند. میثم دیگر از اسم خرید هم می‌خواست بالا بیاورد. باز خدا پدرشان را بیامرزد که بالاخره سر سفارش میوه و شیرینی به توافق رسیده بودند. آجیل هم خریده بودند.

توی بازار سرویس طلایی که روز اول پسندیده بودند را بالاخره خریدند و میثم نفسی به راحتی کشید. نمیشد همان اول بخرند؟ ظاهراً که نمیشد.

گوشی مهدیه زنگ زد. بعد از این که جواب داد با هیجان گفت: دوستم بود. اون لباس نامزدی که توی آلبومش بود از ترکیه براش رسیده. خدا کنه اندازه مریم بشه. میگه خدایی شد الان امد. قرار نبود تو این سری سفارشش باشه. زود تموم کنین بریم حوض نخعی.

میثم سعی کرد پوف کلافه‌اش را فرو بخورد. بازار کجا حوض نخعی کجا؟ گرمااااا...

مامان آهی کشید و گفت: خدا رو شکر. ولی هنوز حلقه نخریدیم. مال میثم که باید نقره باشه، مریم جون هم میگه ست، باید بگردیم یه طلا و نقره‌ی ست پیدا کنیم.

میثم زیر گوش مریم پرسید: نمیشه ست نباشه؟ آخه برای تو باید نگین دار باشه، من که نگین نمی‌خوام.

مریم نگاه مستاصلی به او انداخت و حرفی نزد. میثم سر برداشت و به نورگیر سقف بازار خیره شد. این درست که مریم را دوست داشت ولی واقعاً از این تشریفات خسته شده بود. طوری که ممکن بود به سرش بزند و همه چیز را رها کند.

هدیه یک جفت حلقه‌ی ست را پشت ویترین نقره فروشی نشان داد و پرسید: این چطوره؟

مریم با خستگی سر تکان داد و گفت: خوبه.

نرگس خانم به تندی گفت: نه نمیشه مال عروس طلا نباشه.

میناخانم مادر مریم وساطت کرد و گفت: حالا اینا ست می‌خوان اینو بگیرین، بعداً اگه دلتون خواست یه انگشتر هدیه بدین.

میثم آرام گفت: به نظر منم خوبه.

و بالاخره رأی بر خرید حلقه‌ها قرار گرفت. جوک داستان اینجا بود که حلقه‌ها اندازه نشد. و وقتی که نزدیک بود که میثم نعره‌زنان جمع را ترک کند، مریم یک جفت زیباتر از قبلی پیدا کرد. اندازه شد و خریدند.

حالا نوبت حوض نخعی بود. گرما و ترافیک و خستگی... مغازه هم کوچک بود. و البته خانمها دست به یکی کردند و تصمیم گرفتند لباس را نشان میثم ندهند تا برایش سورپریز باشد.

وقتی خریدشان تمام شد، هدیه و مریم زیر گوش هم پچ پچ می‌کردند و می‌خندیدند. میثم هم کلی توی قیافه بود. حتی نگذاشته بود رنگ لباسی که این همه برایش پول داده بود را ببیند. حالا که چی؟

مریم هم خسته بود. اما اینقدر ذوق و هیجان جشن کوچکش را داشت که دلش می‌خواست برای همه چیز سنگ تمام بگذارد. این چند روز فرصتی نشده بود که با میثم حرف بزنند. وقتی به خانه می‌رسیدند اینقدر خسته بودند که اگر فرصت چند خط پیام دادن میشد خیلی بود که همان را هم میثم دیگر حوصله نداشت. فقط می‌خواست این روزها بگذرد.

برای آزمایش هم با هدیه و مریم باهم رفتند. این بار هادی هم آمد. هدیه از هیجان حضور هادی روی دور مسخره‌بازی افتاده بود. دائم لودگی می‌کرد و با مریم می‌خندیدند. حتی هادی هم می‌خندید. میثم هم حرص می‌خورد و همین باعث خنده‌ی بیشتر آن سه نفر میشد.

بعد از آزمایش هم برای ناهار به خواهش مریم از همان مغازه که میثم می‌شناخت ساندویچ کتلت خریدند و توی پارک دور هم خوردند. میثم این قسمت ماجرا را دوست داشت. این که توی پارک بنشیند و ساندویچ ساده‌اش را کنار دوستان بخورد و فراموش کند که چقدر این روزهایش شلوغ می‌گذرد. هرچند جای ناشکری نداشت. همه چیز به خوشی بود. فقط دلش برای روزهای آزاد بی‌مسئولیتش تنگ شده بود.

با صدای مریم سر بلند کرد. داشت به هدیه می‌گفت: با همین ساندویچ کتلت پشت گوشامو مخملی کرد ها! و الا من هنوز می‌خواستم مقاومت کنم.

هدیه گفت: تو چقدر ساده‌ای خواهر! من عمراً با ساندویچ کتلت کوتاه بیام. کمِ کم یه استیک آبدار با سیب زمینی سرخ کرده می‌خوام.

هادی پرسید: مغزشم خونی باشه؟

هدیه چهره درهم کشید و گفت: اییی نه... کاملاً پخته و پر مزه باشه!

هادی ابرویی بالا انداخت و گفت: باکلاسا اونجوری می‌خورن.

=: می‌خوام صد سال باکلاس نباشم. ما همین جوری هستیم. صاف و یه رنگ مثل کف دست.

هادی خندید و به او نگاه کرد. حیف که فعلاً امکان ازدواج نداشت. و الا هدیه گزینه‌ی خوبی بود. از صبح کلی از شوخیهایش خندیده بود. در کنار اینها به جای خود دختر عاقلی بنظر می‌رسید. یا اقلاً از تعریفهای مریم اینطور برداشت می‌کرد.

میثم به آن دو نگاه کرد. اگر باهم جفت می‌شدند جالب بود. گروه چهار نفره‌ی خوبی می‌شدند. ولی هدیه خیلی شادتر و نوجوان‌تر از آن می‌نمود که بتواند مسئولیت زندگی مشترک را به عهده بگیرد. در حالی که هادی کاملاً پخته به نظر می‌رسید و بعید نبود که همین الان هم کسی را زیر نظر داشته باشد.

مریم اما با وجود آن که می‌گفت و می‌خندید در دل اینقدر پریشان بود که توجهی به هادی و هدیه نداشت. هر چند لحظه یک بار نیم نگاهی به میثم می‌انداخت که این روزها چندان توجهی خرج او نمی‌کرد. نه از نگاههای یواشکی خبری بود نه از پیامهای عاشقانه... بیشتر انگار به زور آنها را همراهی می‌کرد. خیلی می‌ترسید که میثم او را نخواهد. ولی جرأت پیش قدم شدن و حرف زدن با او را نداشت. خودش هم که چیزی نمی‌گفت. ولی هرروز انگار از او دورتر و دورتر میشد.

با تمام این احوال روز جشن رسید. مریم سعی کرده بود که برای سرپوش گذاشتن روی نگرانیهایش توجهش را به جشن بدهد. زیباترین تزئینات را آماده کرد. گلهای رنگین سفارش داد. اتاق پذیرایی خانه‌ی پدریش را به بهترین وجه آراست. سفره عقد زیبایی آماده کرد. با مشورت خاله‌اش و مادر هدیه از یکی از بهترین آرایشگاههای شهر وقت گرفت. با هدیه به آرایشگاه رفت.

میثم اما روز آخر توی بیمارستان گیر افتاده بود. یکی از دستگاهها خراب شد و مجبور شد تا دم آخر سر کار بماند. خدا را شکر می‌کرد که شب قبل آرایشگاه رفته و موهایش را مرتب کرده بود. ولی از این که نتوانست به موقع دم آرایشگاه زنانه و به دیدن عروسش برسد خیلی عذاب وجدان داشت. حتی فرصت نکرد با پیامی عذرخواهی کند. فقط به هادی زنگ زد و خواهش کرد که او به دنبال دخترها برود.

خودش هم همین که آزاد شد با عجله به خانه برگشت. دوشی گرفت. اصلاح کرد. لباسش را که مامان برایش آماده گذاشته بود را پوشید. وقتی به خانه‌ی پدری مریم رسید از دیدن تزئینات جشن دهانش باز ماند. باورش نمیشد این همان خانه‌ی ساده‌ای باشد که دو هفته پیش برای خواستگاری به آنجا رفته بود. مبهوت آن همه رنگ و نقش و صدای موزیک و شلوغی جمع شده بود که یک نفر بازویش را به شدت کشید و غرید: وایسادی چی رو نگاه می‎کنی بیا دیگه. عاقد نیم ساعته امده!

خواهرش مرضیه بود. عاقد آمده بود؟ بله انگار آمده بود. همه منتظر او بودند. دایی عروس به شوخی گفت: فکر کردیم داماد فرار کرده.

با بیچارگی گفت: گیر افتاده بودم.

دایی ضربه‌ی دوستانه‌ای به شانه‌ی او زد و گفت: طوری نیست. بیا.

صورت مریم با تور و چادر پوشیده شده بود. زیر پارچه‌ها از گرما عرق می‌ریخت و کم مانده بود اشکش هم در بیاید. میثم نه تنها دنبالش نیامده بود بلکه الان هم دیر کرده بود. حتماً او را نمی‌خواست. گذشته از اینها با آن همه گرما لابد تمام زحمات آرایشگر بر باد رفته بود. نه از زیبایی موهایش چیزی مانده بود و نه از آرایش صورتش.

میثم که نشست فقط نفس پرحرصی کشید.

میثم با ناراحتی گفت: سلام. ببخشید.

از دم در تا کنار سفره‌ی عقد بارها این عبارت را گفته بود. این بار هم خطاب به مریم گفت ولی فرصت جوابی نشد. عاقد صحبتهایش را شروع کرد.

وقتی برای بار سوم عروس را مخاطب قرار داد، مریم سر برداشت. باید قبول می‌کرد؟ میثم که او را نمی‌خواست. این زندگی به کجا می‌رسید؟ به یاد زندگی عاشقانه‌ی یکی از دوستانش افتاد که سر شش ماه به طلاق رسید. آنها که اینقدر عاشق بودند اینطور شد؛ اینها چی؟

نیم نگاهی به میثم انداخت. از پشت تور و چادر سایه‌ی محوی از او میدید.

میثم با پریشانی به آینه‌ی پیش رویش نگاه کرد. اگر قبول نمی‌کرد چی؟ در دلش التماس کرد: خواهش می‌کنم قبول کن. خواهش می‌کنم.

مریم آهی کشید و دوباره سر به زیر انداخت. میثم را دوست داشت. باید قبول می‌کرد. این را به خودش مدیون بود. میثم اگر نمی‌خواست می‌توانست قبل از اینها برود. مجبور نبود بیاید سر سفره‌ی عقد هرچند با تاخیر بنشیند.

بالاخره سر برداشت و گفت: با اجازه‌ی بزرگترا.... بله.

میثم نفسی به راحتی کشید اما مریم آن را آه حاکی از ناراحتی و بی‌میلی تعبیر کرد و غمگین سر به زیر انداخت. اشک از گوشه‌ی چشمش نیش زد. توجهی به جواب محکم و مثبت میثم نکرد. به سر و صدای شاد اطرافش هم توجهی نداشت. شنیده بود وقت عقد دعا مستجاب می‌شود. نجواکنان برای خوشبختی خودش و همه دعا کرد.

نفهمید عاقد کی رفت. فقط صدای هدیه را شنید که با هیجان به میثم می‌گفت: وایسین. وایسین. چادرشو بردار. تورشو بزن عقب. یواش باش می‌خوام عکس بگیرم.

هر دو برخاستند. میثم به طرف مریم چرخید. پرسید: اجازه هست؟

یکی از مهمانها که همان نزدیک ایستاده بود با خنده گفت: زنته دیگه. برش دار.

هدیه گفت: سکوت علامت رضاست. زود باش شارژم داره تموم میشه.

نفس عمیقی کشید. با دست لرزان چادر را برداشت. تور را هم بالا برد. نگاهش روی نگاه خیس مریم ماند و ناباورانه زمزمه کرد: بمیرم. گریه چرا؟

مریم لب زد: دوسم نداری.

و میثم بی توجه به جمع او را به یک‌باره در آغوش گرفت. ده بار تکرار کرد: معذرت میخوام.

صدای هو کشیدن و شوخیهای جمع را درباره‌ی هول بودنش می‌شنید و نمی‌شنید. بالاخره هم مرضیه بود که شانه‌اش را کشید و با نگرانی غرید: میثم بسه. زشته.

هدیه با دستمال کاغذی پیش آمد. در حالی که سعی می‌کرد آثار لوازم آرایش را از کت سفید او کمی پاک کند، غر و لند کنان گفت: نگاه چکار کردی با خودت! دایی من پفی صبری! وسط مجلس آخه!

مریم اما بین بغض خندید. دستی روی جای رژ لبش کشید و گفت: ولش کن.

میثم هم خندید. از جعبه دستمالی که دست هدیه بود یکی کشید. گوشه‌ی چشمهای مریم را پاک کرد و گفت: نبینم گریه کنی. نصف آرایشت که خرج کت من شد. بقیه‌شم با اشکات پاک کن.

هدیه دستمال را کشید و گفت: بده من خرابش می‌کنی.

میثم به حرکات سریع او نگاه کرد و خندان پرسید: هدیه بهت گفته بودم عاشقتم؟

=: نه. از حالا به بعد هم نگفتی نگفتی. ما از این عادتا نداریم. تو اگه داری خرج مریم بکن.

میثم شانه‌های مریم را محکم گرفت و گفت: اون که جای خود داره.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۰۲ ، ۱۷:۰۱
Shazze Negarin

سلام عزیزانم

روزتون بخیر و خوشی

 

 

از اتاق بیرون رفت و خجالت زده به مادرش گفت: صداتونو شنید. آبرومو بردین.

مامان با حرص گفت: به اون آبرویی که تو دیشب از من بردی در! خیلی خجالت کشیدم. همه داشتن خیلی محترمانه صحبت می‌کردن. یهو قهر کردی رفتی تو اتاق که چی؟ اول که چایی نمیارم، بعد که دم در وایمیستم، اینو نمی‌پوشم، اون کارو می‌کنم... بعد یه دفعه قهر؟ اینقدر این خانواده محترم، اینقدر مهربان اینقدر خوب.... حقشون این نبود. نمی‌خواستی هم صبر می‌کردی برن، یا میومدی می‌نشستی، ازت می‌پرسیدن می‌گفتی به توافق نرسیدیم یا هر دلیل مسخره‌ای که دیشب برای میثم آوردی رو بهشون می‌گفتی.

آهی کشید. باز شروع شد. دیشب تا آخر شب مامان تیربارانش کرده بود، امروز هم دوباره...

نالید: حالا که آشتی کردیم.

مامان غرید: لطف کردین. می‌خواستی بگی نه! بنده خدا میثم چقدر خاطرتو خواسته که با وجود اداهای دیشب دوباره امروز پا شده امده دنبالت.

+: دارم کم کم شک می‌کنم که شما مامان اون هستین یا من؟

=: کاری به اون ندارم. از نرگس خانم و دختراش خجالت کشیدم. همه جوره داشتن به دل تو راه میومدن. هر حرفی میشد می‌گفتن هرچی عروس بگه. همین یه پسره. هرکار بتونیم برای عروسمون می‌کنیم. بعد تو یه دفعه رفتی تو اتاق و نیومدی بیرون. زشت شد.

مریم خواست با حاضرجوابی بگوید حالا در عمل معلوم نیست آنقدرها هم به میل عروس عمل کنند؛ اما خب رویش نشد.

صدای زنگ گوشی مامان هم مزید بر علت شد. در حالی که می‌رفت که جواب بدهد، غرغرکنان گفت: حالا تو ظرفا رو بشور.

چشم کشداری گفت و به آشپزخانه رفت.

میثم ذوق‌زده از اتاقش بیرون رفت. به دنبال مامان چشم گرداند. توی اتاقش استراحت می‌کرد. چند لحظه بی‌صدا دم در ایستاد. دل بیدار‌ کردنش را نداشت ولی صبر و قرار هم نداشت. نگاهی به ساعت انداخت. سه ونیم بود. امیدوار بود زودتر بیدار بشود.

کمی دوروبر چرخید. چون نمی‌توانست صبر کند از خانه بیرون زد. خودش نفهمید با کدام انرژی توی گرما این همه راه رفت. وقتی به خود آمد از خانه خیلی دور شده بود. تاکسی گرفت و برگشت. وقتی به خانه رسید مامان و بابا توی هال نشسته بودند و چای و میوه می‌خوردند.

نفس عمیقی کشید. توی درگاه ایستاد و سلام کرد. بابا سر برداشت و جوابش را داد. مامان هنوز کمی سرسنگین بود. همانطور که میوه پوست می‌کرد، زیر لب جواب داد. نگاهش نکرد.

میثم با لبخندی عاشقانه به مادرش نگاه کرد. بابا سری تکان داد و به اشاره پرسید: چی شده؟

میثم هم سر بالا انداخت به معنی این که هیچی.

بعد پیش رفت. جلوی پای مادرش روی زمین نشست. خم شد روی دست او را بوسید.

مامان حرصی گفت: لازم نیست خودتو لوس کنی. بچه کوچولوی سرتق یه دنده. اشتباه از من بود که فکر می‌کردم آدم شدی وقت دامادیته. پاشو برو یه دوش بگیر گرما رفتی بیرون بو گند میدی.

میثم همانطور نشسته کمی عقب کشید. خندید و گفت: چشم حموم هم میرم. قبلش یه چیزی بگم؟

مامان دستش را به نشانه‌ی بی اهمیت بودن موضوع توی هوا تکان داد. هنوز نگاهش نمی‌کرد.

_: من یه کاری کردم.

مامان با خشم گفت: تو خیلی کارا کردی.

_: نه این یکی تقریباً خوبه. امروز...

لب به دندان گزید. با کمی جرح و تعدیل گفت: از هدیه شماره دوستشو گرفتم.

مامان سر برداشت و نگاهش کرد. میثم امیدوار شد. با لبخندی پرانرژی گفت: حرف زدیم. به توافق رسیدیم. با مادرش هم صحبت کرد موافق بودن.

مامان زیر لب غر زد: اونا اصلاً مخالفتی نداشتن.

_: پس حله دیگه. بریم دوباره خواستگاری.

=: نه دیگه الان معنی نداره دوباره مزاحمشون بشیم.

میثم ناباورانه به مادرش نگاه کرد. یعنی چی؟؟؟

بابا خندید و گفت: قیافشو!

مامان هم گفت: بادش در رفت. پاشو پاشو برو حموم. میگم جمعه نهار بیان اینجا درباره‌ی مجلس بله برون قرار مدار بذاریم.

میثم ذوق زده از جا پرید. دست انداخت گردن مادرش و بین غرغرهایش درباره‌ی بوی بد تنش صورتش را بوسه باران کرد. بعد هم پدرش را بوسید و بالاخره به حمام رفت.

تازه وقتی زیر دوش ایستاد نگران شد و فکر کرد که اگر خانواده‌ی مریم جمعه نتوانند بیایند یا مثلاً اگر پدرش مخالفتی داشته باشد یا مادربزرگش... پیرزن دیشب بد نگاهش نمی‌کرد؟ کمی خصمانه نبود؟ نکند او را نپسندیده باشد و نخواهد نوه‌ی دسته گلش را به او بسپارد؟...

بیرون که آمد مامان هنوز روی مبل نشسته بود. جرأت نداشت بپرسد. به اتاقش رفت. موهایش را خشک کرد و برگشت. با تردید پرسید: زنگ زدین؟

مامان که می‌خواست سربسرش بگذارد گفت: زدم.

_: چی گفتن؟

=: چی رو چی گفتن؟

_: میان؟

=: کجا؟

_: ماماااان...

=: مامان و برگ چغندر... چقدر دیشب منو حرص دادی. حقت بود زنگ نمی‌زدم.

_: من غلط کردم. من معذرت می‌خوام.

دوباره جلوی پای مادرش نشست و دستش را بوسید.

مامان بالاخره نرم شد و گفت: میان. به خواهراتم گفتم تنها بیان. شوهر بچه‌ها رو نیارن شلوغ نباشه بشه حرف بزنیم.

با خنده پرسید: یعنی اون هدیه‌ی جونورم نمیاد؟

=: هرچی هست به خالوش رفته. من گفتم بدون بچه‌ها ولی هدیه از لجبازی عین خودته. بعید نیست پاشه بیاد.

_: مادربزرگ پدربزرگشم گفتین؟

=: نه اونا که کرمون نیستن. با داییش یزد زندگی می‌کنن. ان‌شاءالله برای بله برون میان.

_: اون دو نفر که دیشب بودن کی بودن؟

=: عمه و عموش.

_: درست...

تا جمعه سه روز راه بود. مامان هم بیکار ننشست و تا توانست از میثم انتقام کشید. به اندازه‌ی یک خانه تکانی مفصل از او کار کشید. همه‌ی خانه را حتی توی کمدها که مهمانها نمی‌دیدند را بیرون ریخت و تمیز کرد. میثم هم بدون اعتراض انجام میداد. ترجیح میداد زمانی که خانه است به کار بگذرد تا به انتظار این سه روز که به نظرش سی روز طول می‌کشید.

سه روز به هر شکل گذشت. مامان تدارک مفصلی دید و کمی از ظهر گذشته بود که مهمانها آمدند. هدیه هم آمده بود. دم در کنار میثم به انتظار مهمانها ایستاد.

اول پدر مریم آمد. با پدر و مادر میثم سلام و علیک کرد. بعد با میثم دست داد و ضربه‌ای دوستانه به بازویش زد. بعد مادرش با یک ظرف شیرینی خانگی آمد. آن را به نرگس‌خانم داد. با میثم هم سلام و علیک گرمی کرد و به اتاق پذیرایی رفت.

هدیه زیر گوش میثم گفت: بالاخره وقت امدن یار شد. هی دل هی دل...

_: تو برای چی امدی؟ مامان گفت بچه‌ها رو دعوت نکرده.

=: چون من بچه نیستم.

ولی نفر بعدی هادی برادر مریم بود. که خیلی عادی با همه سلام و علیک کرد و رد شد.

بالاخره نوبت مریم رسید. با یک مانتو کتی و شلوار ست آبی روشن با حاشیه‌های گلدوزی صورتی با شال صورتی آبی وارد شد. میثم به سختی آب دهانش را فرو داد. این دختر درست به لطافت گلهای بهاری بود.

مریم با خانواده‌ی میثم حال و احوال کرد. نرگس‌خانم و دخترها یکی یکی در آغوشش گرفتند و خوشامد گفتند. هدیه رفیقش را در آغوش کشید و چند ضربه‌ی محکم به پشتش زد. میثم با ناراحتی گفت: هدیه یواشتر! کبود شد.

هدیه قاه قاه خندید و مریم را رها کرد. مریم با لبخند ملیحی به طرف میثم برگشت. آرام سلام کرد. میثم با خوشحالی گفت: سلام. خوش اومدی.

میثم چای آورد و هدیه پذیرایی کرد. بعد نوبت به ناهار شد. میثم می‌رفت و می‌آمد. فرصت نمیشد دو دقیقه نزدیک مریم بنشیند. بعد از ناهار باز چای بیاور، بعد دسر، بعد ظرفهای کثیف را جمع کن...

بزرگترها هم حرف می‌زدند. درباره‌ی جشن نامزدی و مهریه و برنامه‌هایشان قرار و مدار می‌گذاشتن. گاهی نظر عروس و داماد را هم می‌پرسیدند. میثم در رفت و آمد فقط رای ممتنع میداد. مهریه به نظرش معقولانه بود و این که جشن نامزدی را چطور و کجا بگیرند هم به نظرش اهمیتی نداشت. تنها نگرانیش این بود که مهمانی داشت به آخر می‌رسید و نتوانسته بود بیشتر از همان سلام و علیک دم در با مریم حرف بزند.

بالاخره نرگس‌خانم به دادش رسید و رو به پدر و مادر مریم گفت: اگه اجازه بدین عروس و داماد کمی هم تنهایی صحبت کنن شاید بالاخره شرط و شروطی داشته باشن که به ما نخوان بگن.

میثم ناباورانه لبخند زد. با اجازه‌ی بزرگترها مریم برخاست و همراه میثم به اتاقش رفت. میثم در اتاق را پشت سر مریم بست و گفت: آخیش! فکر کردم الان میرین خونتون نشد دو دقه حرف بزنیم.

مریم با لبخندی خجول به طرفش برگشت. میثم به مبل تکی که کنار اتاقش بود اشاره کرد و گفت: بفرمایید.

مریم نشست و سر به زیر انداخت.

میثم هم لب تخت روبروی او نشست. خندان گفت: خب بفرمایید. شرط و شروطی حرف و حدیثی سوالی چیزی اگر داری.

+: می‌خوام درسمو ادامه بدم. درس خوندن خیلی دوست دارم. کار هم بکنم.

_: اگر درس و شغلت تو همین شهر باشه مشکلی ندارم. شهر دیگه باشه نه خودم امکان انتقالی دارم و نه تحمل این که دائم نگران رفت و آمدت باشم رو دارم.

+: نه خب جای دیگه نمی‌خوام برم. همین جا.

_: خوبه. پس مشکلی نیست. دیگه؟

+: تو کارای خونه... کمک می‌کنی؟

_: خیالت راحت. مامان همیشه کارمند بوده. مشکلی با کارای خونه ندارم.

+: خوبه. چقدر اهل معاشرتی؟ با دوستا با فامیل؟

_: از معاشرت خونوادگی خوشم میاد. شامی نهاری دور هم بخورم. با دوستام هم گهگاه بیرون شام می‌خورم.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۰۲ ، ۱۸:۱۵
Shazze Negarin

سلام سلام

روزتون پر خیر و برکت و سلامتی

 

 

از اتاق بیرون رفت. سعی کرد ظاهرش عادی باشد. هنوز با مانتو شلوار سورمه‌ای دانشگاه بود. فقط مقنعه‌اش را در آورده بود.

سلام کرد. مامان نیم نگاهی به او انداخت و بعد از جواب سلامش پرسید: چرا لباستو عوض نکردی؟

با کمی نگرانی گفت: تازه رسیدم.

مامان به طرف آشپزخانه رفت و پرسید: ناهار می‌خوری؟

دروغ گفتن خیلی سخت بود. با تردید گفت: با هدیه... یه چیزی خوردیم.

مامان سرش را از آشپزخانه بیرون آورد. با لبخند مرموزی پرسید: با هدیه یا دایی هدیه؟

چشمهای مریم گرد شد. ابروهایش بالا پرید و حیرتزده پرسید: چی؟

مامان به آشپزخانه برگشت. در حالی که مشغول مرتب کردن دور و بر بود بلند گفت: دیدمتون دم پارک. امده بود منت‌کشی؟ نگو که دوباره گفتی نه. این خونواده خیلی عزیزن. حیفه از دستشون بدی.

گیج و سرگشته زمزمه کرد: نگفتم نه.

مامان روی اپن خم شد و پرسید: چی میگی؟

سر برداشت. با خجالت به مامان نگاه کرد. هنوز داشت فکر می‌کرد که مامان چه وقت آن دو را باهم دیده است. این درست که پارک نزدیک اداره‌ی مامان بود، زمانی هم که آنجا بودند وقت تعطیل شدن اداره بود؛ ولی او هم سعی کرده بود که دیده نشود. حالا شده بود.... عجیب این که مامان ناراحت به نظر نمی‌رسید!

سری تکان داد و گفت: گفت... گفت دوباره میاد خواستگاری... گفت... خودش هم اول نمی‌خواسته... ولی پشیمون شده.

مامان رو گرداند و با صدای خندانی گفت: عاشق چی تو هم شده خدا می‌دونه. غلط نکنم تنها گزینه‌اش دختر بور و سفید بوده.

+: نه اتفاقاً سبزه دوست داشت. خودش گفت.

مامان خندید و سری تکان داد. در حالی که آوازی قدیمی را زمزمه می‌کرد مشغول کارهایش شد.

مریم با حیرت نفس حبس شده‌اش را رها کرد. دست و رویش را شست. به اتاقش برگشت و برای هدیه نوشت: شماره داییتو میدی؟

جواب هدیه بلافاصله رسید: شماره داییمو میخوای چکار شیطون؟ نکنه میخوای مزاحمش بشی؟ زنگ بزنی تو گوشی فوت کنی؟ ها؟ راستشو بگو!

روی تخت نشست و با سرگشتگی نوشت: خودمم نمی‌دونم باهاش چکار دارم.

تلفنش زنگ خورد. هدیه بود. هدست را توی گوشش گذاشت و در حالی که لباس عوض می‌کرد جواب داد: جانم؟

=: زود زود زود همشو برام تعریف کن. زود باش باید برم کلاس. دیرم شده.

فروخورده خندید و پرسید: چی رو آخه بگم؟

=: همش رو. از خوب و بد و نفرت انگیز. البته نفرت انگیز که احتمالاً نداشته. و الا شماره می‌خواستی چکار؟ اصلاً چرا از خودش نگرفتی؟

+: نمی‌دونم. به فکرم نرسید. الان خیلی گیجم. برو کلاس بعداً تو دانشگاه حرف می‌زنیم.

=: مریم منو نمی‌پیچونی ها! پیچ پیچیت می‌کنم. میرم پیش مامان جون هرچی خاطره بد ازت دارم تعریف می‌کنم ها! حتی این که کلاس دوم از بس معلم نذاشت بری دسشویی شلوارت خیس شد.

مریم با بیچارگی خندید و گفت: باشه. همش رو میگم. برو دیرت نشه.

=: لطف می‌کنی. ضمناً من بی اجازه داییم شمارشو به هرکسی نمیدم. بذار زنگ بزنم از خودش بپرسم. یه مشتلق هم بگیرم.

مریم لبش را گاز گرفت و بعد گفت: ولش کن. نمیخواد. اصلاً کاری باهاش ندارم. گیج بودم یه چیزی گفتم.

=: چرا گیج بودی شیطون؟

+: هدیه برو کلاست برس. و الا هیچی برات تعریف نمی‌کنم ها!

=: خیلی خب بابا رفتم. بای.

+: خدافظ.

بلافاصله شماره‌ی میثم را گرفت. میثم نیم نگاهی به صفحه‌ی گوشی انداخت. درست که هدیه دیدار امروز را جور کرده بود اما هنوز کامل او نبخشیده بود. سرسنگین جواب داد: سلام.

=: اوه اوه! سلام خان دایی بداخلاق! گردش خوش گذشت؟ دیگه الان بستنی جواب نمیده. یه پیتزا ازت طلبکارم ها!

_: خیلی ازت شاکیم. یعنی چی که هرکی هرچی گفته رفتی گذاشتی کف دست مریم؟

=: پیشرفت کردی! تا حالا اسمش بود دوستت!

_: هدیه کاری داری یا فقط میخوای اذیت کنی؟

=: کار که دارم ولی خداییش مشتلق میخوام. پیتزا هم نه یه جفت کفش ورزشی... می‌دونی که عاشق کفشم.

_: برو بابا.

=: خیلی خب بی اعصاب. باز نتونستین باهم کنار بیاین حرصتو سر من خالی می‌کنی؟ معلوم نیست چی تو ماشینت جا گذاشته شمارتو می‌خواست. منم گفتم من بی اجازه داییم شمارشو به کسی نمیدم.

میثم در دل به خودش فحش داد. چرا به فکرشان نرسیده بود شماره رد و بدل کنند؟

_: شمارشو بده خودم زنگ می‌زنم.

=: یه بار میگم حفظ شدی شدی. نشد دوباره خواستی باید برام کفش بخری.

_: بگو.

هدیه تند تند شماره را از حفظ گفت. میثم با مداد گوشه‌ی نقشه جهان شماره را نوشت. هدیه که حسابی دیرش شده بود خداحافظی و قطع کرد.

میثم شماره را گرفت. چند لحظه به اعداد نگاه کرد و بعد دکمه‌ی تماس را زد.

مریم موهایش را جلوی آینه شانه زد. کش را دورشان پیچید و داشت دم اسبی می‌کرد که گوشیش زنگ خورد. قلبش هری ریخت. کش را با عجله بست و گوشی را برداشت. شماره ناشناس بود اما مطمئن بود که میثم است. با صدایی لرزان جواب داد: بله؟

_: سلام. میثم هستم.

+: س... سلام.

میثم خندان نشست و گفت: فکر می‌کردم از مرحله تته پته رد شدیم. شاید هم الان نمی‌تونی حرف بزنی بعداً زنگ بزنم.

+: نه نه می‌تونم.

_: جانم بگو. کارم داشتی.

+: من؟

_: هدیه گفت. البته ممکنه چرت و پرت گفته باشه.

+: نه نه کار داشتم. یعنی... خیلی خب... مامانم ما رو باهم دیده.

میثم به پیشانیش کوبید و نالید: خدای من...

آهی کشید و ادامه داد: هرکار بگی می‌کنم. با مامان اینا حرف بزنم بگم دوباره بیان یا هرچی میگی... دعوات کردن؟

مریم با گیجی خندید و گفت: نه عجیب این که هیچی نگفت... گفت دیدمتون باهم. همین. گفت حتماً امده بود دوباره اصرار کنه. وای بحالت اگه دوباره گفته باشی نه.

میثم خندید و گفت: وای به حالت. ببین مادرزنم چقدر هوامو داره.

مریم با شیطنت گفت: حرفی از تو نزد. گفت خونواده خوبین. حیفه از دستشون بدی.

_: خیلی خب. باشه. نوبت منم می‌رسه خانم.

+: مثلاً میخوای چکار کنی؟

_: کم سربسر من بذار خانم خوشگله. افسار پاره کنم بد میشم.

مریم سر برداشت و به آینه نگاه کرد. از این سرختر نمی‌توانست بشود. خوشگل؟ او که دلش عروس سبزه‌روی لاغر با صورت زاویه‌دار وحشی و جذاب می‌خواست.

دلش گرفت. آرام گفت: خوشگل نیستم.

میثم جا خورد. سعی کرد در ذهنش دلیل این حرف او را پیدا کند و چون به جوابی نرسید: چرا؟ این چه حرفیه؟

+: حداقل با سلیقه‌ی تو جور نیستم. سفیدم.

میثم چشم بست. نفس عمیقی کشید و بعد گفت: خدایا صبر. من اگه این دختره رو نکشم خیلیه. تازه پررو زنگ زده میگه مشتلق هم میخوام.

+: ولی این اصل موضوع رو عوض نمی‌کنه.

_: ببین... تو اگر شکل هدیه تهرانی نیستی یا من اگر شبیه رضا گلزار نیستم دلیل این نیست که به دل هم ننشستیم. حتی اگر من به دل شما ننشسته باشم خانوم... شما بدجور نشستین.

بعد با لحنی شاد افزود: بخز اون طرفتر یه کم نفس بکشم.

مریم با بغضی که از خوشحالی بر گلویش نشسته بود خندید. توی آینه به چشمهای اشک ‌آلودش نگاه کرد و لبش را گاز گرفت. با صدایی گرفته گفت: حالا هی به روم بیار.

میثم خندان پرسید: چی رو؟ این که خییییلی به دلم نشستی؟

مریم با بغض نالید: میثم...

_: جان میثم؟ من خلع سلاح شدم. هرچی شما بگی.

مامان در اتاق را باز کرد و گفت: اگر گپ و گفت عاشقانه‌تون تموم شد بیا ظرفا رو بشور.

مریم با چشمهای گرد شده به مامان نگاه کرد و با خجالت هشدار داد: مامان!

ولی مادرش نماند تا اعتراض او را بشنود. به همان سرعت که آمده بود رفت.

میثم که صدای مادر او را شنیده بود، قاه قاه خندید و گفت: از همین الان عاشقشم. خدایی مادرزن به این باحالی به خوابم نمی‌دیدم.

مریم خجالت زده غر زد: خیلی بدین. هر دوتون.

_: بیا و خوبی کن. به جای تشکرته؟ اگه دعوات کرده بود خوب بود؟

مریم آهی کشید و گفت: نه. میرم ظرفا رو بشورم. فعلاً... خداحافظ.

_: خداحافظ.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۰۲ ، ۱۰:۵۷
Shazze Negarin

سلام به روی ماه دوستام

عید دیروزتون مبارک. دلم می‌خواست دیروز پست عیدی بذارم ولی اینقدر کار داشتم که نشد. بهرحال که ان‌شاءالله مبارک باشه و از امام رئوف بهترین عیدیها رو بگیرین :)

 

 

همین که بیرون رفتند میثم گفت: من خیلی گشنمه. ناهار چی می‌خوری؟

+: وای نه من برم خونه.

میثم در جلو را برای او باز کرد و با لحنی خندان گفت: حالا هی حماقت منو به روم نیار.

مریم متعجب پرسید: مگه چی گفتم؟

_: اگه دیروز اون نمایش رو راه ننداخته بودم، الان نگران نبودی که با من بیرون باشی.

مریم نشست. میثم هم ماشین را دور زد و سوار شد.

مریم تندتند توضیح داد: نه به خاطر این نگفتم. آخه من رژیم دارم. ناهار نمی‌خورم. تازه الان یه عالمه خامه و بستنی خوردم....

میثم ناباورانه نگاهش کرد. این دختر خود عشق بود! به حرکات تند دستهای سفید و لبهای صورتی‌اش چشم دوخته و کم‌کم دیگر نشنید چه می‌گوید.

مریم یک دفعه فهمید و ساکت شد. با تردید پرسید: اینجایی؟

میثم از تغییر حالت او به خود آمد. خندید. ماشین را روشن کرد و گفت: این هدیه‌ی خر نمی‌تونست یه قرار قبل از خواستگاری بذاره ما همدیگه رو ببینیم؟

مریم با ناامیدی گفت: یعنی دایی و خواهرزاده کشته مرده همدیگه‌این.

میثم سری تکان داد و گفت: ها دوسش دارم. اگه اینجوری گیر نداده بود و منو رو لج ننداخته بود بیشتر دوسش داشتم. حالا اینا بی‌خیال... رژیم کیلویی چند؟

و نگاهی به هیکل توپر ولی جذاب او انداخت. شکم نداشت. حتی حالا که نشسته بود.

مریم کیفش را در آغوش گرفت و کمی خودش را جمع کرد. میثم بلافاصله رو گرداند و زیر لب گفت: ببخشید.

معمولاً نگاهش هرز نمی‌رفت. به شدت به کارمایش اعتقاد داشت. ولی الان...

لب به دندان گزید. ساکت شد.

مریم بیشتر دلش رفت. چقدر چشم پاک، چقدر مهربان، چقدر شاد و بامزه!

میثم کولر ماشین را روشن کرد. دلش نمی‌خواست به این سرعت از او جدا شود.

مریم توی ذهنش جستجو کرد. یک بار هدیه داییش را مجبور کرده بود که از ساندویچی خاصی که می‌شناخت برایشان کتلت بگیرد. ناهار پیش هدیه بود. میثم کتلتها را دم در آورده و رفته بود. مزه‌ی آن کتلت بدجوری زیر دندانش مانده بود. هنوز هم دلش می‌خواست.

نزدیک خانه بودند. در واقع سر کوچه رسیده بودند که مریم گفت: یه ساندویچ کتلت بود...

میثم که داشت راهنما میزد که توی کوچه بپیچد یک دفعه تغییر مسیر داد. ماشین پشت سری بوق اعتراض‌آمیزی زد. میثم فرمان را تنظیم کرد و غرغرکنان گفت: خب زودتر بگو. کتلت هم نه یه چیز درست حسابی میخوریم.

+: نه نه کتلت می‌خوام. نصف ساندویچ. یه بار برای من و هدیه خریدی. شاید دو سه سال پیش. آیا هنوز مغازش هست؟

گیج نگاهش کرد و پرسید: من خریدم؟

+: ها. ما داشتیم برای کنکور می‌خوندیم. هوس کتلت کردیم. هدیه گفت تو یه جا رو سراغ داری. زنگ زد بهت. رفتی برامون خریدی. خیلی چسبید.

_: هیچ تصوری از این قصه ندارم. واقعاً من خریدم؟ البته می‌دونم کتلت کجاست. هنوزم هست. واقعاً چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟ آخه دفعه‌ی اول کتلت؟!

+: یه کاری نکن بگم بندری. اونم خیلی دوست دارم.

و خندید و ادامه داد: ولی بی‌شوخی الان کتلت می‌خوام. نصفش. تازه همون نصفه هم می‌دونی چقدر کالری میشه؟ با یه عالمه سس خوشمزه.... واییی....

و با بیچارگی خنده‌داری آه کشید.

_: با تو پیر نمیشم.

جلوی مغازه توقف کرد. جواب را می‌دانست ولی پرسید: نوشابه؟

+: تو می‌دونی نوشابه چقدر قند داره؟؟؟؟

_: نشمردم تا حالا. دوغ می‌خوای؟

+: نه آب.

پیاده شد و رفت که سفارش بدهد. توی مغازه جای نشستن نداشت. با ساندویچها برگشت. گفته بود هر دو تا را نصف کند که خوردنش ساده‌تر باشد. برای مریم آب و برای خودش نوشابه گرفت.

_: یه پارکی این پایینتر هست. بریم اونجا بشینیم؟

+: بریم.

نزدیک حوض زیر سایه‌ی درخت نشستند. مریم نگاه ترسیده‌ای به اطرافش انداخت. گفت: مامانم تو اون اداره که سر خیابونه کار می‌کنه. خدا کنه یه وقت ما رو باهم نبینه.

بعد هم طوری روی نیمکت و کنار بوته‌ی شمشاد پناه گرفت که به آسانی از بیرون دیده نشود.

میثم ساندویچ نصفه را به طرفش گرفت و گفت: به هدیه میگم همونجوری که خرابش کرده درستش کنه.

+: چی رو خراب کرده؟

_: همش تقصیر هدیه بود. اگه به تو گزارش لحظه به لحظه نمی‌داد که نمی‌گفتی نه. ته تهش این بود که حالا داشتی فکر می‌کردی. دوتاییمونم اینقدر ضایع نشده بودیم.

+: همش هم تقصیر اون نبود. من و تو هم لج کردیم.

_: اصلاً میرم به مامان میگم دوباره بیان خواستگاری. فوقش بهم می‌خندن. بالاتر از این که نیست.

+: من چی بگم بهشون؟ مامانم دیشب اینقدر دعوام کرد...

میثم با ناراحتی چهره درهم کشید.

مریم ادامه داد: خداییش زشت شد. خودم بعدش خیلی شرمنده شدم. با تو لج کردم با مامانت اینا که دعوا نداشتم که اونجوری گفتم نه و رفتم تو اتاقم.

_: نگران نباش. خانواده‌ی من مطمئن هستن که من یه چیزی گفتم که رفتی. اصلاً  با تو مشکلی ندارن.

+: خودم که می‌دونم چی گفتم!

میثم خندید و گفت: بی‌خیال...

کینه‌ای هم نبود. مریم این را هم به صفات مثبتش اضافه کرد و لبخند زد.

میثم نوشابه را باز کرد. به طرف او گرفت و گفت: یه قلپ چاق نمی‌کنه.

مریم با حرص گفت: تو اصلاً به رژیم من اهمیت نمیدی.

_: نگفتم تمامشو بخور.

مریم با تردید جرعه‌ای نوشید. بعد بطری را به او برگرداند. میثم هم بدون ناراحتی بقیه‌اش را نوشید.

بعد از ناهار او را به خانه برگرداند.

هدیه برای مریم نوشت: شیری یا روباه؟

مریم روی تختش دراز کشید و نوشت: کاش دیشب اینجوری نگفته بودم.

=: می‌بینم که حسابی دل از کف دادی. احوال داییم چطور بود؟

+: از خودش بپرس.

=: از دستم عصبانیه. درست بهم جواب نمیده.

+: هوم.

=: هوم و زهر چغندر. میگم بهت چی گفت؟ عاشقت شد؟

+: نه بابا فقط یه کم عذرخواهی کرد و اینا.

=: پس عاشقت شده.

+: نگفت عاشقمه.

=: کجا رفتین؟

+: مامانم امد. بعداً حرف می‌زنیم.

=: باااااشه.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۱۶
Shazze Negarin

سلام سلام

شبتون به خیر و شادی

 

میثم سر به زیر انداخت. هنوز نگران بود که مریم به اجبار خانواده بخواهد با او همراه شود. همین دیروز بود که مقابل خانواده‌ی خودش قرار گرفته و طعم گس اجبار هنوز زیر زبانش بود. ترجیح داد دیگر چیزی نپرسد. بعداً از هدیه می‌پرسید. فعلاً دلش می‌خواست برای چند دقیقه هم که شده در لحظه زندگی کند و خوش باشد.

سفارششان آماده شد. در مدتی که دختر جوانی که شاگرد کافه بود، آنها را روی میز می‌چید میثم به دست سفید مریم که روی میز بود نگاه می‌کرد.

دختر گفت: کیک شکلاتیمون تموم شده. کیک هویج بیارم؟

مریم به سرعت گفت: من نه. همین خوبه.

به خامه و بستنی روی لیوان نگاه کرد. همین هم برای رژیمش زیادی بود.

میثم آرام گفت: منم نه.

وقتی دختر رفت، میثم دستش را پیش برد و کنار دست مریم روی میز گذاشت. با خنده گفت: تفاوت را احساس کنید.

دستش بزرگ قوی و تیره بود. مریم به دست کوچک و سفید خودش نگاه کرد. دستهایش از حد معمول کوچکتر بودند. همیشه دلش می‌خواست دستهایی ظریف و کشیده داشته باشد اما دستهایش مثل بچه‌ها تپل و کوچک بودند.

با کمی شرمندگی گفت: دستهام خیلی مضحکه. مثل بچه‌ها می‌مونه.

بعد هم دستش را عقب کشید و زیر میز برد.

لبخند میثم جمع شد. اصلاً نمی‌خواست ناراحتش کند. دستپاچه گفت: نه نه خیلی هم خوبه.

بعد دستش را همان روی میز چرخاند و به کف دستش نگاه کرد. پوستش اینقدر تیره بود که تفاوت رنگ دو طرف دستش محسوس بود. از ذهنش گذشت که نشستن آن دست کوچک کف دستش چه حسی دارد؟

دستش را مشت کرد تا خلاف قاعده‌ای از او سر نزند. بعد هم آن را عقب کشید. جرعه‌ای از فراپاچینوی خنک و پرخامه نوشید.

دلش می‌خواست از مریم بخواهد که فرصت دیگری برای آشنایی به او بدهد اما نمی‌دانست چطور بگوید. می‌ترسید حرفی بزند و دوباره او را ناراحت کند. مخصوصاً الان که اینقدر مضطرب و پریشان بود.

دستی به ریش پرش کشید و پرسید: شما از ریش خوشتون نمیاد؟

سوالش خیلی بی‌مقدمه و عجیب بود. مریم باز دستپاچه شد و سری به نفی تکان داد. تند گفت: نه نه موضوع این نیست.

_: موضوع چیه؟

مریم کمی نوشید. خنک و خوشمزه بود. در ذهنش تعداد کالریها را حساب کرد. سعی کرد حواس خودش را پرت کند. دیشب تصمیم قطعی گرفته بود که با ظاهری خوب جلوی میثم حاضر شود و محکم "نه" بگوید که عزّت نفسش را حفظ کند. حتی کمی برّنده‌تر از آنچه که می‌خواست هم رد کرده بود. ته دلش عذاب وجدان داشت که  به او گفته است که مطلوب نیست و به دلش ننشسته است. درست که دروغ گفته بود ولی میثم که نمی‌دانست. جا خوردنش و دودو زدن نگاهش را دیده و هنوز ناراحت بود. بعد هم که خانواده کلی شماتتش کرده بودند.

حالا امروز که از صبح با بی‌حوصلگی لباس پوشیده بود، آرایش نکرده بود، روز گرمی هم بود عرق کرده بود، حال و روز خوشی هم نداشت و تمام انرژیش را دیشب برای محکم بودن جلوی میثم و بعد جواب سرزنشهای اهل خانه را دادن صرف کرده بود و حوصله‌ی دیدن احدی را نداشت، باید اینجا روبروی میثم می‌نشست و از خجالت میمرد.

اصلاً امروز قهر بود. دلش می‌خواست تا ظهر توی رختخوابش بماند و بعد هم تا عصر با یک لیوان چای جلوی پنجره بنشیند و برای عشق از دست رفته‌اش اشک بریزد. نه تنها مجبور شده بود دانشگاه برود، بلکه حالا هم اینجا بود. از حرصش یک جرعه‌ی بزرگ دیگر نوشید. گور بابای کالریها!

میثم چی پرسید؟ موضوع چیه؟ موضوعی نبود. حوصله‌ی حرف زدن نداشت. می‌ترسید دهانش را باز شود و باز خرابکاری کند. چند لحظه پیش درباره‌ی دستهایش چه گفته بود؟ چیزی درباره‌ی بچگانه بودن آنها... بیچاره میثم سعی کرده بود شوخی کند، با آن توضیح احمقانه دست و پایش را جمع کرد.

یک جرعه‌ی دیگر نوشید.

میثم سر به زیر انداخت. با کمی تردید پرسید: خیلی از من بدتون میاد؟ میشه بگین چرا؟

مریم وا رفت. ناباورانه به چهره‌ی گرفته‌ی او نگاه کرد. این چشمهای پر از غم را باور کند یا آن همه تعریف پر آب و تاب هدیه را درباره‌ی جنگ و دعوای داییش بر سر خواستگاری نیامدن؟

زمزمه کرد: نه اینطور نیست.

میثم که حالا صدایش کمی از بغض خش دار شده بود پرسید: چطوریه؟

فراپاچینو تمام شده بود. لیوان آبی پر کرد و به عجله نوشید مبادا اشکهایش جلوی دختری که دیشب گفته بود که او به دلش ننشسته است، بریزد. از کی تا حالا اینقدر دل نازک شده بود؟ به این راحتی بغض نمی‌کرد. حداقل جلوی بقیه خودش را نگه می‌داشت.

مریم اما متوجه بغض او و دلیل آب خوردنش شد. حیرتزده نگاهش کرد. یعنی دوستش داشت؟ یا همانطور که هدیه گفته بود به خاطر اصرار خانواده‌اش ناراحت است؟ مگر ممکن بود که او را دوست بدارد؟ اصلاً چرا باید از او خوشش آمده باشد؟ او که عاشق دخترهای قدبلند و لاغر و سبزه‌رو... ووووو...... از خودش بدش آمد که در طول این سالها تمام علاقمندیهای دایی هدیه را از بین حرفهایش به ذهن سپرده و ضبط کرده بود.

دستهای کوچک و سفیدش را روی میز گذاشت و با ناراحتی به آنها نگاه کرد. بعد با بغضی که یک دفعه و بی‌مقدمه از ناکجا آمد پرسید: مگه براتون مهمه؟ شما که نمی‌خواستین بیاین خواستگاری.

میثم چند بار پلک زد تا بفهمد که او از کجا می‌داند. بعد ناباورانه غرید: ای بر پدر هدیه.... صلوات...

لیوان آب مریم را هم دوباره پر کرد و پرسید: برم آب بگیرم؟

مریم بین بغض خنده‌اش گرفت. جرعه‌ای نوشید. دوباره خندید.

میثم هم خندید و گفت: خب نمی‌خواستم ولی بعدش می‌خواستم. بعد تو نخواستی. بعد... حالا چکار کنم؟

مریم بیشتر خنده‌اش گرفت. میثم هم خندید. بعد از چند لحظه آرام گرفت و با لبخند گفت: حالا پشیمون شدم. چکار کنم؟ دوباره برای امر خیر مزاحم بشم؟

+: وای نه. من که الان روم نمیشه به مامان اینا بگم.

_: راستش منم روم نمیشه. تازه همه مطمئن هستن که من دیشب گفتم نمی‌خوام و باعث شدم رد کنی.

مریم با لبخند سر تکان داد و گفت: می‌دونم. هدیه گفت هیچی نگفتی.

میثم با شگفتی گفت: یعنی شما دوتا هیچ راز مگویی ندارین!

مریم فروخورده خندید. ردیف دندانهای سفیدش، لپهای گرد و خوردنی‌اش، دل از میثم برد.

+: از زمان مهدکودک باهم دوستیم. رازی نمی‌مونه.

_: والا منم از بدو تولد هدیه داییشم ولی نیومد به من بگه که همه اینا رو گذاشته کف دست تو که بگی به دلت ننشستم و ضایعم کنی. البته...

شانه‌ای بالا انداخت و گفت: حقم بود.

مریم باز هم از لحن و حالت او خنده‌اش گرفت. میثم از تصوراتش خیلی بهتر بود. رک و راست ساده و بی شیله پیله.

+: نبود. معذرت می‌خوام.

_: خواهش می‌کنم. بریم پلن بعدی؟ کلاس جواهرسازی؟

+: بریم.

_: هدیه رو قال بذاریم؟

+: نه گناه داره.

_: که بازم بر علیه من دست به یکی کنین؟

+: قول میدیم دخترای خوبی باشیم.

میثم خندید و از جا برخاست. باهم از پله‌ها پایین رفتند.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۰۲ ، ۲۱:۴۹
Shazze Negarin

سلام عزیزانم

ان‌شاءالله که حالتون خوب باشه. مثل همیشه شلوغم و نشد که زودتر بیام. ببخشید :*

 

 

دو خانواده با کمی پریشانی و شرمندگی از هم خداحافظی کردند. میثم به طرز بدی ساکت شده بود. ضربه کاری‌تر از آن بود که در تصورش بگنجد. وقتی به خانه رسیدند هم به اتاقش رفت و در را پشت سرش بست.

هدیه خندان برای مریم نوشت: هنگ کرده. میگی عاشقت شده؟

+: نه بابا. فقط توقع نه شنیدن نداشت.

هدیه سر برداشت و به بقیه‌ی اعضای خانواده نگاه کرد که با چهره‌ای گرفته هرکدام به دنبال کاری می‌رفتند. نرگس خانم مادر میثم در حالی که چادرش را تا میزد آهی کشید و گفت: ولی حیف شد.

مهدیه روی مبل نشست و سری به تایید تکان داد.

مرضیه یک لیوان آب برای خودش ریخت و از توی آشپزخانه بلند گفت: ولی جنگ اول به از صلح آخر. به زور که نمیشد. حالا همین الان ردش کرد دردش برای اون دختر طفلکی کمتره.

نرگس خانم طاقت نیاورد. در اتاق میثم را باز کرد و خطاب به او که با لباس بیرون روی تخت دراز کشیده بود گفت: حق اون دختر این نبود.

میثم بدون این که ساعدش را از روی چشمهایش بردارد گفت: نه نبود.

نمی‌توانست برای مادرش توضیح بدهد که این مریم بوده که او را رد کرده است. همه اینطور برداشت کرده بودند که میثم به دختر گفته که او را نمی‌خواهد. میثم هم به دلایل مختلف نمی‌خواست حقیقت را بگوید. هدیه هم حرفی نمی‌زد. ترجیح میداد ماجرا بر علیه میثم باقی بماند تا خوب تنبیه شود.

صبح روز بعد هدیه و مریم توی دانشگاه سر کلاس کنار هم نشسته بودند. مریم با چهره‌ای گرفته دستش را ستون چانه کرده و به استاد نگاه می‌کرد که داشت روی تخته درس را می‌نوشت و تند تند توضیح میداد.

هدیه به بازوی او زد و نجوا کرد: چته؟ طوری شده؟

مریم با چشمهایی خمار زیرچشمی نگاهی به او انداخت و لب زد: نچ.

=: پس چته از صبح تحویل نمی‌گیری؟

+: از دیشب هزار بار به خودم گفتم اگر اینجوری ردش نمی‌کردم هیچ راهی نبود که از من خوشش بیاد؟ اون که بالاخره امده بود خواستگاری.... شاید راضی میشد.

=: دیوونه‌ای تو؟ اینقدر جر و بحث کرده بود که نمی‌خوام که حد نداشت. تو نمی‌گفتی اون می‌گفت. بهتر که دست پیش گرفتی که ضایع نشی. از اون بهتر می‌دونی چیه؟ کل خانواده فکر می‌کنن میثم گفته نمی‌خوام. اونم که اینقدر قبلش داد و بیداد کرده روش نمیشه بگه مریم ضایعم کرده. اینه که آخر داستان روسیاهی به ذغال موند.

+: داییته! دلت میاد اینقدر بدجنس باشی؟

=: من که از خدام بود عاشقت بشه. حرصم گرفته از دستش.

+: دارم فکر می‌کنم شاید من اشتباه می‌کنم. من اونو همیشه از چشم تو دیدم. داییته دوسش داری. خودم که باهاش آشنا نبودم. شاید اگر مثلاً یه مدت تو کلاسی جایی باهم بودیم به کلی از چشمم میفتاد. می‌فهمیدم سلیقه‌ی من نیست. تمام اون فکرام توهم بوده. کاش میشد.

=: که همکلاس بشین؟ این که کاری نداره. ولی نه برای این که اون از چشم تو بیفته. برای این که تو به چشم اون بیای. بفهمه وقتی من دارم رفیقم رو بهش پیشنهاد می‌کنم بهترین لطفی هست که دارم بهش می‌کنم.

+: ممکنه که ما واقعاً بهم نخوریم. کسی چه می‌دونه؟

=: خب تا باهم آشنا نشین که معلوم نمیشه. ولی گفتی کلاس خوشم امد. این دایی من خوراک کلاسه. هر کلاسی بگی رفته. هر کلاس جدید هم که باشه پایه است. یه آگهی کلاس جواهرسازی تو سالن دیدم بعد از کلاس بهش زنگ می‌زنم ببینم چی میشه.

مریم آهی کشید و دوباره به استاد چشم دوخت. می‌دانست که داییش اهل کلاس رفتن است. می‌دانست همه فنی از کمکهای اولیه گرفته تا برقکشی و آهنگری را دوره دیده و بلد است. و همین او را پیش مریم جذابتر می‌کرد.

کلاس جواهرسازی؟ هیچوقت بهش فکر نکرده بود. ولی اگر موقعیتی ایجاد می‌کرد که با میثم همراه شود استقبال می‌کرد بلکه این عشق خیالی از سرش بیفتد. البته اگر میثم راضی میشد که با او همکلاس شود. نیم نگاهی به هدیه که مشغول نت برداشتن شده بود انداخت و فکر کرد که خودش داییش را راضی می‌کند.

بعد از کلاس بیرون آمدند. هدیه مستقیم به طرف کاغذ تبلیغ کلاس جواهرسازی رفت و به شماره‌ی درج شده روی آن زنگ زد. زن جوانی به او جواب داد. هدیه مدتی سر قیمت کلاس چانه زد و گفت برای سه نفر جا می‌خواهد. بالاخره به توافق رسیدند و ضمن تشکر خداحافظی کرد.

با لبخندی پیروزمندانه گفت: این از این. حالا باید خان دایی رو تو تله بندازیم.

+: بنظرت وقتی بفهمه با من همکلاسه راضی میشه بیاد؟

=: راضیش می‌کنم. به من میگن هدیه نه برگ چغندر.

همانطور که حرف می‌زدند به طرف در خروجی می‌رفتند. هدیه به میثم زنگ زد و گفت: سلام بر خاندایی گل گلاب.

میثم پوزخندی زد و گفت: علیک سلام. چکار داری؟

=: دلت میاد دایی؟ بده زنگ زدم حالتو بپرسم؟

_: تا حالا کی زنگ زدی حال منو بپرسی که بار دومت باشه؟

=: اوا! تو چرا اینقدر بی اعصابی گل پسر؟ کاش الان حالت خوب بود، ماشین هم داشتی میومدی دم دانشگاه دنبال من، با هم می‌رفتیم یه بستنی دایی خواهرزاده‌ای می‌خوردیم. هلاک شدم تو گرما.

دانشگاه؟ میثم روی صندلی صاف نشست. یعنی مریم هم با او بود؟ هیچ راهی داشت که مریم را به بستنی مهمان کند؟ حالا چطور بپرسد که ضایع نباشد؟

_: اممم.... باشه حالا شاید بتونم مرخصی بگیرم بیام. میگم... چیزه...

=: چیه؟ واقعاً میای؟ وای خدایا باورم نمیشه.

میثم نتوانست حرف بزند. فقط آرام گفت: میام.

و بدون خداحافظی قطع کرد. از جا برخاست. مدار تعمیر شده را به مرکز کامپیوتر بیمارستان برد و گفت: بنظرم درست شده.

=: ای خدا خیرت بده. از صبح حیرون اینیم.

کمی صبر کرد. مدار امتحان شده و درست بود. به مدیریت رفت و مرخصی گرفت. بعد هم از در بیرون رفت.

توی آینه‌ی ماشین دستی به موهایش کشید و به خودش تشر زد: دلتو صابون نزن.

با این حال دلش طاقت نیاورد. به هدیه زنگ زد. هدیه جواب داد و گفت: چی شد؟ نمی‌تونی بیای؟

_: نه دارم میام. راه افتادم. فقط... ببین... چیزه...

=: چرا هی چیزچیز می‌کنی؟ حرفتو بزن.

_: میگم... دوستت هم باهاته؟

=: بگم هست نمیای؟

مریم با اشاره پرپر زد: من خودم میرم. الان ریختم خیلی داغونه. نمی‌خوام ببینمش.

میثم گفت: چرا چرا دارم میام. فقط فکر کردم یه توضیح بهش بدهکارم. اگر راضی بشه بشنوه.

نیش هدیه تا بناگوش باز شد و با سرخوشی گفت: راضیش می‌کنم خان دایی. اون با من.

 گوشی را قطع کرد و به طرف مریم چرخید. مریم با نگرانی پرسید: چی میگه؟

=: میگه یه توضیح بهت بدهکاره. باید سوار شی.

+: نه نه امروز نه. بگو جایی کار داشت رفت. بابا یه وقتی قرار بذار که من آمادگیشو داشته باشم. آخه با این قیافه‌ی عرق کرده‌ی داغون بشینم تو ماشینش چی بگم؟

هدیه به طرفش خم شد و بو کشید: نه بوی بدی نمیدی. ای بابا خوبی. همینجور نچرال عالی. اونم به خودش نرسیده. مستقیم داره از سر کار میاد. بوی بیمارستان میده.

مریم با نگرانی لبخند زد. می‌دانست که میثم در بخش تاسیسات بیمارستان کار می‌کند.

+: نه خجالت می‌کشم. امروز نه. من دیشب برگشتم بهش گفتم ازت خوشم نمیاد. امروز چه جوری باهاش روبرو بشم؟ بذار چند روز دیگه تو همون کلاس جواهرسازی.

هنوز داشتند چانه می‌زدند که میثم جلویشان ترمز کرد. هدیه در جلو را باز کرد و در حالی که مریم را توی ماشین می‌انداخت گفت: بنظرم سر خر نمی‌خواین. اتوبوس رسید. من رفتم.

تند در را بست و به طرف اتوبوس دوید که جا نماند. مریم با چشمهای گرد شده به رفتن او چشم دوخت و زمزمه کرد: هدیه؟؟؟

میثم فروخورده خندید و گفت: هدیه است دیگه. سلام.

مریم به طرف او چرخید و بدون این که سر بردارد خجالت‌زده گفت: سلام.

بعد از چند لحظه هر دو باهم شروع کردند: من... دیشب...

بعد هر دو ساکت شدند. میثم خندید و گفت: چه تفاهمی! شما بگو.

مریم دسته‌ی کیفش را بین دستهایش فشرد و گفت: نه اول شما بگین.

میثم آهی کشید و راه افتاد. این دختر، آنی دیشب دیده بود نبود. دیشب با اعتماد بنفس توی چشمهای او نگاه کرد و گفت: به دلم ننشستین.

این حرف خیلی سنگین بود و میثم را کاملاً آچمز کرد. اما امروز یک دختر خجالتی عصبی میدید که جرأت سر بلند کردن هم نداشت. چه اتفاقی افتاده بود؟ نکند مورد تهاجم خانواده‌اش قرار گرفته بود و حالا می‌خواست بر خلاف میل قلبی‌اش به او جواب مثبت بدهد؟

دلش فرو ریخت. با نگرانی به مریم نگاه کرد که حالا رو گردانده و از پنجره بیرون را میدید.

چند لحظه در سکوت گذشت. میثم که برای چند دقیقه از لودگی هدیه و سوار کردن مریم به ماشین سرخوش شده بود، دوباره حالش گرفته شد. آرام پرسید: چی می‌خواستین بگین؟

مریم نیم نگاهی به او انداخت. توی خواب هم نمیدید که امروز کنار میثم توی ماشین تنها باشد. دلش گریه کردن می‌خواست. حتماً میثم می‌خواست توضیح بدهد که به اصرار خانواده آمده است.

میثم که جوابی از او نشنید پرسید: از دیشب تا حالا اتفاقی افتاده؟

مریم سری به نفی تکان داد.

+: خانواده‌تون حرفی زدن؟

حرف زده بودند؟ بله مامان گفته بود که دلیلی نداشت که فی‌المجلس نه بگوید و خیلی زشت شده است. می‌توانست صبر کند و بعداً به پیغام بگوید که راضی نیست. اینطوری شأن خودش و خانواده‌اش را بهتر حفظ می‌کرد. دعوا که نداشتند. دو خانواده با حال بدی از هم خداحافظی کرده بودند.

راست می‌گفت. بد شده بود. عذاب وجدان هم داشت. ولی الان مشکلش این نبود. با صدایی که به زحمت به گوش می‌رسید گفت: خجالت زده شدن. حق هم داشتن.

میثم مجبور شد کمی به طرف او خم شود تا بشنود. متعجب پرسید: چرا؟

بعد تند افزود: بذارین پیاده شیم راحت تر حرف بزنیم. اینجا یه کافه‌ی دنج هست. البته اگر شما مثل هدیه عاشق بستنی هستین می‌تونیم بریم بستنی فروشی.

+: نه فرقی نمی‌کنه.

باهم به کافه رفتند. منو روی میز متصدی بود. میثم آن را به طرف مریم گرفت و پرسید: چی می‌خورین؟

مریم بدون این که به منو نگاه کند گفت: یه لیوان آب.

_: دیگه؟

مریم نگاه سرگردانش را به گوشه‌ای دوخت، تند سر تکان داد و گفت: دیگه هیچی.

میثم به پله‌ها اشاره کرد و گفت: اگر دوست دارین برین بالا من الان سفارش میدم میام.

مریم پله‌ها را بالا رفت و جایی نزدیک پنجره نشست. بو و نسیم خوشایند پوشال نمدار کولر با عطر قهوه‌ی کافه ترکیب دلپذیری ایجاد کرده بود.

میثم با دو بطری آب معدنی و دو لیوان از پله‌ها بالا آمد. آب را جلوی او گذاشت و گفت: دو تا فراپاچینو با کیک شکلاتی سفارش دادم. اگر دوست ندارین عوضش کنم.

مریم دستپاچه گفت: نه نه خوبه.

میثم یکی از بطری‌ها را باز کرد؛ توی لیوان آب ریخت و جلوی او گذاشت. به آرامی پرسید: میشه بگین چی شده؟

+: هیچی.

میثم نفس عمیقی کشید. لیوان خودش را هم پر کرد و جرعه جرعه نوشید.

هدیه پیام داد: یه کلاس جواهرسازی پیدا کردم توپ! پایه‌ای سه تایی با مریم بریم؟

نوشت: بریم. دوستت حاضره با من بیاد؟

=: از خودش بپرس.

سر برداشت و از مریم پرسید: از این کلاس جواهرسازی که هدیه میگه خبر داری؟

مریم سری به تایید تکان داد و آرام گفت: آگهیش تو دانشگاه بود.

_: داره پیشنهاد می‌کنه سه تایی بریم.

مریم نیم‌نگاهی به او انداخت و حرفی نزد.

_: اگر دوست دارین دوتایی باهم باشین من نمیام. البته اصلاً معلوم نیست ساعتاش با ساعتای کاری من جور در بیاد.

+: من مشکلی ندارم. هرجور میلتونه.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۰۲ ، ۱۵:۴۸
Shazze Negarin

سلام عزیزانم

ممنون از استقبال گرمتون :)

 

با تعارف میناخانم مادر مریم به خود آمد: بفرمایید آقامیثم. اینجا جا هست.

نگاه کوتاهی به جمع انداخت. یک خانم و آقای مسن که احتمالاً پدربزرگ و مادربزرگ بودند و یک زن میانسال دیگر هم حضور داشتند. مبلها پر بودند. به آرامی لب صندلی ناهارخوری نشست.

مرضیه زیر گوشش نجوا کرد: درست بشین حالا. نیم ساعت می‌شینیم میریم دیگه ضایع نکن.

عقب رفت و درست روی صندلی جا گرفت. نگاه سرگردانش بین میز عسلی و گل قالی می‌چرخید. به قول هدیه اگر مریم او را نمی‌پسندید چی؟

کاش کت شلوار پوشیده بود. کاش ریشش را تراشیده بود. نکند به خاطر شکستن دل مادرش خدا برایش بد بخواهد؟

عذاب وجدان طوری بیخ گلویش را چسبیده بود که دلش می‌خواست همان جا از مادرش عذرخواهی کند. اما حضور جمع اجازه نمیداد.

چند دقیقه‌ای به تعارفات معمول گذشت. هوا گرم بود. هادی برادر بزرگ مریم شربت دور گرداند.

مریم پایین مجلس نزدیک در کنار هدیه نشسته بود و توی گوش هم پچ پچ می‌کردند. صدای خنده‌های ریز هدیه را می‌شناخت. اما صدایی از مریم نمی‌شنید. صورتش را هم نمی‌دید. چون هم ردیف او و عمداً کمی عقبتر نشسته بود که برای دیدنش باید خیلی می‌چرخید.

پیشانی‌اش از پریشانی عرق کرده بود. زیر گوش مرضیه پرسید: دستمال داری؟

مرضیه از توی کیفش دستمالی به او داد و زیر لب غر زد: حالا اگه دو دقه مثل آدم نشست.

نفهمید حرف بزرگترها به کجا رسید که پیشنهاد کردند که عروس و داماد باهم صحبت کنند. مرضیه سقلمه‌ای به پهلویش زد و بی‌صدا لب زد: پاشو دیگه.

هدیه به مریم گفت: حالشو بگیر.

و خودش از خنده ریسه رفت. مریم فروخورده خندید و زیر لب گفت: ضایع نکن دیگه همه دارن نگامون می‌کنن.

بعد هم خودش را جمع کرد و متین و موقر به انتظار داماد ماند.

میثم به او رسید و با امیدواری نگاهش کرد. مامان گفته بود مریم مثل برگ گل لطیف است. مثل بهار می‌ماند.

توصیف خوبی از ظاهر لطیف و کمرنگ او بود.

صدای خودش را در ذهنش می‌شنید که قاطعانه می‌گفت: تیپ سبزه‌ی اسپانیایی با گونه‌های زاویه‌دار خیلی جذابتره. بور نمی‌خوام.

با خودش فکر کرد: غلط کردم.

مریم چند قدم آن طرفتر نزدیک تلویزیون ایستاد و با دست به مبل راحتی اشاره کرد. میثم لب به دندان گزید. نگاهی به مبل و نگاهی به جمع که فقط کمی آن طرفتر بودند انداخت.

مریم شانه‌ای بالا انداخت و با خنده‌ای فروخورده سرش را کج کرد. لبهای صورتی بدون آرایشش...

میثم سرش را محکم تکان داد تا افکارش را بیرون بریزد. به سرعت روی مبل نشست و با خود گفت: واقعاً فکر کردی تو رو می‌بره تو اتاقش؟!

نگاهش را به ساعدهای آفتاب خورده و پر موی خودش دوخت. آستین بلند می‌پوشید بهتر نبود؟

مریم با زاویه‌ی نود درجه روی مبل بعدی نشست. زانوهایشان بهم نزدیک بود. درست که جنگ عیانی را شروع کرده بود، اما این پسر از آن که فکر می‌کرد جذابتر به نظر می‌رسید.

یک زن جوان که میثم تا الان متوجه‌ی حضور او نشده بود پیش آمد و از مریم پرسید: نمی‌خواین برین تو اتاق حرف بزنین؟

مریم قاطعانه گفت: نه همین جا خوبه. اتاقم یه کم شلوغه.

خاله‌اش متعجب با چشم و ابرو به میثم اشاره کرد. دخترهای این دور و زمانه چقدر راحت بودند! ده سال پیش او جلوی خواستگارش داشت از خجالت بیچاره میشد ولی الان مریم به راحتی به پشتی تکیه داد و لبخند زد.

خاله سارا هم عقب کشید و اجازه داد با هم صحبت کنند.

هدیه هم از کنارشان رد شد و در حالی که دری را باز می‌کرد گفت: مریم من میرم تو اتاقت گیره موهامو درست کنم.

مریم با خونسردی گفت: چشماتو ببند.

=: ای بابا این که خوبه. ما خیلی بدتر از اینم دیدیم.

میثم انگشتهایش را درهم پیچید. طبیعی بود که دختر اینقدر راحت باشد؟ اتاقش در زاویه‌ی دیدش نبود و نمی‌توانست میزان شلوغی را حدس بزند. اما مگر نمی‌دانست که مهمان دارند؟ نمی‌توانست هرچه هست را توی کمد بریزد و درش را قفل کند؟

مهدی برادر شانزده ساله‌ی مریم با سینی چای آمد. ای بابا دو دقیقه امان نمی‌دادند که حرف بزنند!

میثم با حالتی عصبی با دست رد کرد. مریم اما با حوصله چای را برداشت. قند انتخاب کرد. توی استکان انداخت. بنظر می‌رسید که چای برداشتنش دو ساعت طول کشید.

همین که مهدی فاصله گرفت، میثم سعی کرد حرف بزند: من...

از ذهنش گذشت که خوب نیست جمله‌اش را با من شروع کند. خودخواهی به نظر می‌رسد.

تصحیح کرد: شما....

اینقدر پریشان بود که سوالش یادش نیامد. اصلاً خودش را برای این قسمت آماده نکرده بود.

بالاخره بعد از مکثی سرش را تکان داد و با ناراحتی گفت: الان سوالی یادم نمیاد. شما بپرسین.

مریم استکان چای در بغل گرفت و آرام آن را هم زد. غرق تماشای موج برداشتن چای فکر کرد: نگاه چه اخم و قیافه‌ای داره! انگار با کتک رو مبل انداختنش. خیلی خب شازده پسر منم عاشقت نیستم. یا این که... سعی می‌کنم نباشم.

نفس عمیقی کشید و پرسید: هدفتون از ازدواج چیه؟

میثم کمی فکر کرد و بعد گفت: رسیدن به آرامش.

مریم با پوزخندی پرسید: الان ناآرامین؟

_: نه منظورم اینه که....

سر برداشت و به مریم نگاه کرد. مریم طوری غرق در چایش شده بود که انگار عشق زندگیش را در آغوش گرفته است. توجهی به او نداشت. بدون این که نگاه از چای بگیرد پرسید: منظورتون چیه؟

_: خب... خب فکر می‌کنم وقتی دو نفر کنار هم حالشون خوبه....

+: الان حالتون خوبه؟

_: میشه به جای چایی به من نگاه کنین؟ فرار نمی‌کنه.

مریم سر برداشت و با لحنی اعصاب خردکن پرسید: شما فرار می‌کنین؟

_: نه ولی الان یه کم عصبی هستم. بنظرم طبیعیه.

+: بنظر من طبیعی نیست. مطلوب هم نیست. معذرت میخوام. فکر نمی‌کنم ما مناسب هم باشیم.

بعد چای نخورده را روی میز گذاشت و از جا برخاست.

میثم هم بلند شد و دستپاچه گفت: ما هنوز آشنا نشدیم.

+: احتیاجی نیست. به دلم ننشستین.

یک دروغ مصلحتی آن هم برای حفظ غرور که آنقدرها کار بدی نبود؟ بود؟

از کنار او گذشت و به اتاقش رفت. هدیه جلوی آینه با موهایش درگیر بود. پرسید: چی شد؟

+: هیچی. گفتم نمی‌خوام. دستپاچه شد. بنظرم ترسید مامانت اینا دعواش کنن. منم برگشتم پررو پررو بهش گفتم به دلم ننشستین.

لب تختش نشست. هدیه از خنده غش کرد و گفت: حقش بود پسره پررو.

بالاخره گیره را محکم کرد و برخاست. مریم عقب رفت و روی تخت به دیوار تکیه داد. زانوهایش را بالا آورد. دستهایش را روی زانوهایش دراز کرد و غم زده گفت: ولی دروغ گفتم.

هدیه کنارش نشست. مشتی به زانوی او زد و گفت: برو بابا حالا انگار چیزیم هست.

+: من اگه یه خواهرزاده مثل تو داشتم دیگه دشمن نمی‌خواستم.

=: فعلاً که خواهرم نداری که خواهرزاده داشته باشی. مگر این که خان داداشت سرش به سنگ بخوره و اشتباهی عاشق من بشه و یه روز سر و سامونی بگیرم بشم خواهرت. تااااازه اون موقع بچه‌هام برادرزاده‌هات میشن. هرکار کنی نمیشه که نمیشه.

مریم که بالاخره خنده‌اش گرفته بود گفت: خل دیوونه.

در اتاق باز شد و خاله سارا با نگرانی پرسید: اینجا چه خبره؟ مریم چی گفتی؟

هدیه با تفریح پرسید: چی گفته؟

=: آقامیثم امده میگه قبول نکردن. خیلی هم ناراحت بود طفلکی. مامانت اینقدر جوش زد که نتونست از جاش پاشه. گفت من بیام بپرسم چی شده.

هدیه سری کج کرد و گفت: خب قبول نکردن.

خاله سارا با تغیر گفت: مثل این که دایی توئه ها! یه کم به طرفداریش این دوستتو نصیحت کن.

=: چی بگم آخه؟ زندگی خودشونه. به من ربطی نداره. نمی‌خوام دوستیمون این وسط خراب بشه.

سارا با حرص سر تکان داد و بیرون رفت.

مریم با تردید پرسید: واقعاً ناراحت شده؟

=: حتماً. چون می‌دونه برسه خونه تکه بزرگش گوششه. همه می‌ریزن سرش که چی گفتی که دختر مردمو رم دادی.

+: بدبخت هیچی نگفت.

=: بدی به خودش. بی‌خیال بابا.... شوهر خوب برات ریخته. این پسره همکلاسیمون چند بار واسطه فرستاده بیا بشو زن همون.

+: وای نه... ترجیح میدم سینگل به گور بمونم زن اون نشم.

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۷:۰۷
Shazze Negarin

سلام عزیزانم

برای دسترسی آسانتر یک کانال هم تو پیامرسان بله درست کردم که اگر دوست داشتین اونجا قصه‌ها رو پیگیری کنین :)

 

 

@shazzenegarin

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۳۵
Shazze Negarin