ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

یک دل نه صد دل (2)

شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۵:۰۷ ب.ظ

سلام عزیزانم

ممنون از استقبال گرمتون :)

 

با تعارف میناخانم مادر مریم به خود آمد: بفرمایید آقامیثم. اینجا جا هست.

نگاه کوتاهی به جمع انداخت. یک خانم و آقای مسن که احتمالاً پدربزرگ و مادربزرگ بودند و یک زن میانسال دیگر هم حضور داشتند. مبلها پر بودند. به آرامی لب صندلی ناهارخوری نشست.

مرضیه زیر گوشش نجوا کرد: درست بشین حالا. نیم ساعت می‌شینیم میریم دیگه ضایع نکن.

عقب رفت و درست روی صندلی جا گرفت. نگاه سرگردانش بین میز عسلی و گل قالی می‌چرخید. به قول هدیه اگر مریم او را نمی‌پسندید چی؟

کاش کت شلوار پوشیده بود. کاش ریشش را تراشیده بود. نکند به خاطر شکستن دل مادرش خدا برایش بد بخواهد؟

عذاب وجدان طوری بیخ گلویش را چسبیده بود که دلش می‌خواست همان جا از مادرش عذرخواهی کند. اما حضور جمع اجازه نمیداد.

چند دقیقه‌ای به تعارفات معمول گذشت. هوا گرم بود. هادی برادر بزرگ مریم شربت دور گرداند.

مریم پایین مجلس نزدیک در کنار هدیه نشسته بود و توی گوش هم پچ پچ می‌کردند. صدای خنده‌های ریز هدیه را می‌شناخت. اما صدایی از مریم نمی‌شنید. صورتش را هم نمی‌دید. چون هم ردیف او و عمداً کمی عقبتر نشسته بود که برای دیدنش باید خیلی می‌چرخید.

پیشانی‌اش از پریشانی عرق کرده بود. زیر گوش مرضیه پرسید: دستمال داری؟

مرضیه از توی کیفش دستمالی به او داد و زیر لب غر زد: حالا اگه دو دقه مثل آدم نشست.

نفهمید حرف بزرگترها به کجا رسید که پیشنهاد کردند که عروس و داماد باهم صحبت کنند. مرضیه سقلمه‌ای به پهلویش زد و بی‌صدا لب زد: پاشو دیگه.

هدیه به مریم گفت: حالشو بگیر.

و خودش از خنده ریسه رفت. مریم فروخورده خندید و زیر لب گفت: ضایع نکن دیگه همه دارن نگامون می‌کنن.

بعد هم خودش را جمع کرد و متین و موقر به انتظار داماد ماند.

میثم به او رسید و با امیدواری نگاهش کرد. مامان گفته بود مریم مثل برگ گل لطیف است. مثل بهار می‌ماند.

توصیف خوبی از ظاهر لطیف و کمرنگ او بود.

صدای خودش را در ذهنش می‌شنید که قاطعانه می‌گفت: تیپ سبزه‌ی اسپانیایی با گونه‌های زاویه‌دار خیلی جذابتره. بور نمی‌خوام.

با خودش فکر کرد: غلط کردم.

مریم چند قدم آن طرفتر نزدیک تلویزیون ایستاد و با دست به مبل راحتی اشاره کرد. میثم لب به دندان گزید. نگاهی به مبل و نگاهی به جمع که فقط کمی آن طرفتر بودند انداخت.

مریم شانه‌ای بالا انداخت و با خنده‌ای فروخورده سرش را کج کرد. لبهای صورتی بدون آرایشش...

میثم سرش را محکم تکان داد تا افکارش را بیرون بریزد. به سرعت روی مبل نشست و با خود گفت: واقعاً فکر کردی تو رو می‌بره تو اتاقش؟!

نگاهش را به ساعدهای آفتاب خورده و پر موی خودش دوخت. آستین بلند می‌پوشید بهتر نبود؟

مریم با زاویه‌ی نود درجه روی مبل بعدی نشست. زانوهایشان بهم نزدیک بود. درست که جنگ عیانی را شروع کرده بود، اما این پسر از آن که فکر می‌کرد جذابتر به نظر می‌رسید.

یک زن جوان که میثم تا الان متوجه‌ی حضور او نشده بود پیش آمد و از مریم پرسید: نمی‌خواین برین تو اتاق حرف بزنین؟

مریم قاطعانه گفت: نه همین جا خوبه. اتاقم یه کم شلوغه.

خاله‌اش متعجب با چشم و ابرو به میثم اشاره کرد. دخترهای این دور و زمانه چقدر راحت بودند! ده سال پیش او جلوی خواستگارش داشت از خجالت بیچاره میشد ولی الان مریم به راحتی به پشتی تکیه داد و لبخند زد.

خاله سارا هم عقب کشید و اجازه داد با هم صحبت کنند.

هدیه هم از کنارشان رد شد و در حالی که دری را باز می‌کرد گفت: مریم من میرم تو اتاقت گیره موهامو درست کنم.

مریم با خونسردی گفت: چشماتو ببند.

=: ای بابا این که خوبه. ما خیلی بدتر از اینم دیدیم.

میثم انگشتهایش را درهم پیچید. طبیعی بود که دختر اینقدر راحت باشد؟ اتاقش در زاویه‌ی دیدش نبود و نمی‌توانست میزان شلوغی را حدس بزند. اما مگر نمی‌دانست که مهمان دارند؟ نمی‌توانست هرچه هست را توی کمد بریزد و درش را قفل کند؟

مهدی برادر شانزده ساله‌ی مریم با سینی چای آمد. ای بابا دو دقیقه امان نمی‌دادند که حرف بزنند!

میثم با حالتی عصبی با دست رد کرد. مریم اما با حوصله چای را برداشت. قند انتخاب کرد. توی استکان انداخت. بنظر می‌رسید که چای برداشتنش دو ساعت طول کشید.

همین که مهدی فاصله گرفت، میثم سعی کرد حرف بزند: من...

از ذهنش گذشت که خوب نیست جمله‌اش را با من شروع کند. خودخواهی به نظر می‌رسد.

تصحیح کرد: شما....

اینقدر پریشان بود که سوالش یادش نیامد. اصلاً خودش را برای این قسمت آماده نکرده بود.

بالاخره بعد از مکثی سرش را تکان داد و با ناراحتی گفت: الان سوالی یادم نمیاد. شما بپرسین.

مریم استکان چای در بغل گرفت و آرام آن را هم زد. غرق تماشای موج برداشتن چای فکر کرد: نگاه چه اخم و قیافه‌ای داره! انگار با کتک رو مبل انداختنش. خیلی خب شازده پسر منم عاشقت نیستم. یا این که... سعی می‌کنم نباشم.

نفس عمیقی کشید و پرسید: هدفتون از ازدواج چیه؟

میثم کمی فکر کرد و بعد گفت: رسیدن به آرامش.

مریم با پوزخندی پرسید: الان ناآرامین؟

_: نه منظورم اینه که....

سر برداشت و به مریم نگاه کرد. مریم طوری غرق در چایش شده بود که انگار عشق زندگیش را در آغوش گرفته است. توجهی به او نداشت. بدون این که نگاه از چای بگیرد پرسید: منظورتون چیه؟

_: خب... خب فکر می‌کنم وقتی دو نفر کنار هم حالشون خوبه....

+: الان حالتون خوبه؟

_: میشه به جای چایی به من نگاه کنین؟ فرار نمی‌کنه.

مریم سر برداشت و با لحنی اعصاب خردکن پرسید: شما فرار می‌کنین؟

_: نه ولی الان یه کم عصبی هستم. بنظرم طبیعیه.

+: بنظر من طبیعی نیست. مطلوب هم نیست. معذرت میخوام. فکر نمی‌کنم ما مناسب هم باشیم.

بعد چای نخورده را روی میز گذاشت و از جا برخاست.

میثم هم بلند شد و دستپاچه گفت: ما هنوز آشنا نشدیم.

+: احتیاجی نیست. به دلم ننشستین.

یک دروغ مصلحتی آن هم برای حفظ غرور که آنقدرها کار بدی نبود؟ بود؟

از کنار او گذشت و به اتاقش رفت. هدیه جلوی آینه با موهایش درگیر بود. پرسید: چی شد؟

+: هیچی. گفتم نمی‌خوام. دستپاچه شد. بنظرم ترسید مامانت اینا دعواش کنن. منم برگشتم پررو پررو بهش گفتم به دلم ننشستین.

لب تختش نشست. هدیه از خنده غش کرد و گفت: حقش بود پسره پررو.

بالاخره گیره را محکم کرد و برخاست. مریم عقب رفت و روی تخت به دیوار تکیه داد. زانوهایش را بالا آورد. دستهایش را روی زانوهایش دراز کرد و غم زده گفت: ولی دروغ گفتم.

هدیه کنارش نشست. مشتی به زانوی او زد و گفت: برو بابا حالا انگار چیزیم هست.

+: من اگه یه خواهرزاده مثل تو داشتم دیگه دشمن نمی‌خواستم.

=: فعلاً که خواهرم نداری که خواهرزاده داشته باشی. مگر این که خان داداشت سرش به سنگ بخوره و اشتباهی عاشق من بشه و یه روز سر و سامونی بگیرم بشم خواهرت. تااااازه اون موقع بچه‌هام برادرزاده‌هات میشن. هرکار کنی نمیشه که نمیشه.

مریم که بالاخره خنده‌اش گرفته بود گفت: خل دیوونه.

در اتاق باز شد و خاله سارا با نگرانی پرسید: اینجا چه خبره؟ مریم چی گفتی؟

هدیه با تفریح پرسید: چی گفته؟

=: آقامیثم امده میگه قبول نکردن. خیلی هم ناراحت بود طفلکی. مامانت اینقدر جوش زد که نتونست از جاش پاشه. گفت من بیام بپرسم چی شده.

هدیه سری کج کرد و گفت: خب قبول نکردن.

خاله سارا با تغیر گفت: مثل این که دایی توئه ها! یه کم به طرفداریش این دوستتو نصیحت کن.

=: چی بگم آخه؟ زندگی خودشونه. به من ربطی نداره. نمی‌خوام دوستیمون این وسط خراب بشه.

سارا با حرص سر تکان داد و بیرون رفت.

مریم با تردید پرسید: واقعاً ناراحت شده؟

=: حتماً. چون می‌دونه برسه خونه تکه بزرگش گوششه. همه می‌ریزن سرش که چی گفتی که دختر مردمو رم دادی.

+: بدبخت هیچی نگفت.

=: بدی به خودش. بی‌خیال بابا.... شوهر خوب برات ریخته. این پسره همکلاسیمون چند بار واسطه فرستاده بیا بشو زن همون.

+: وای نه... ترجیح میدم سینگل به گور بمونم زن اون نشم.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲/۰۲/۳۰
Shazze Negarin

نظرات  (۶)

۳۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۲۷ نرگس خاتون از مشهد

توصیف چهره ها بدون اغراق ، غیرمستقیم خیلی دوست دارم

هم می خوایم بدونیم شخصیت ها خصوصا نقش اول ها چه شکلین

هم از چهره های افسانه ای که درصد خیلی کمی در جامعه هستن، لذت نمی برم

و گفتگو ی بین مریم و   میثم  قابل پیش بینی نبود، و همین برام جذاب شد

و این که بور نمی خواست و دنبال سبزه ی گونه برجسته بود

 و دیدیم که مهم به  دل نشستنه، یا به عبارتی ستاره ها باید بگیره

این رو درواقعیت هم دیدیم

چه وصلت ها که با معیارها ی ظاهری فاصله داشته ولی خوشبختی افریده...

پاسخ:
چه توصیف جامع و کاملی. چه نگاه قشنگی. خیلی متشکرم. خوشحالم که اینقدر با لطف همراهم هستی دوست خوبم
۳۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۳۳ نرگس خاتون از مشهد

شاذه ی عزیزم

من ایمیل فعال ندارم 

اگر مشکلی نیست  و راه دیگری جز ایمیل هست

لینک داستانی رو که دوست عزیزمون خواستن  من هم می خوام

 این داستان تو بایگانی نیست ؟ 

والاع من همه  ی  داستان ها رو خوندم

 

 

 

پاسخ:
دوست خوبم اگر عضویتی در پیام رسان بله داری به من به آیدی
@shazze4
یا در تلگرام به آیدی
@ShazzeN
پیام بده برات بفرستم
منظورت بایگانی کجاست؟

نابود شد که😉

دیگه اینقدرم حقش نبود😅

برعکس قسمت قبلی اینبار دلم برای میثم سوخت

پاسخ:
دیگه حالا... :))
هرکه طاووس خواهد جور هندستان کشد D:

۳۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۲۴ نرگس خاتون از مشهد

شاذه ی عزیزم تو تلگرام دخترم به نام شبنم واسه لینک داستان پیام می ده

پاسخ:
من هنوز پیامی از دختر عزیزتون دریافت نکردم
۳۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۲۶ نرگس خاتون از مشهد

یادم رفت تو پیام قبلی

بایگانی،  منظورم تو همین وبلاگ شما قسمت بایگانی دارید که تمام قصه ها هست

 

پاسخ:
آهان! بایگانی اینجا کامل نیست. من از سال 85 دارم وبلاگ می‌نویسم و چند بار مجبور به جابجایی شدم. قصه‌های قدیمیم همه اینجا نیست. قبلاً کامل شده ها رو تو قالب وبلاگ آپلود می‌کردم ولی الان کدنویسی یادم رفته و بلد نیستم بذارم. نمی‌دونم شما مثلاً کیوان و خانواده‌اش یا جن عزیز من رو خوندین؟ آقای رییس، شاید روزی عشق، خانه‌ی دلم... 
اگر نخوندین بگردم قدیمی ها رو پیدا کنم و براتون بفرستم.
نصب پیامرسان بله کار سختی نیست. حتی بنویسین بله وب روی کامپیوتر یا مرورگر گوشی هم می‌تونین بدون نصب کردن فقط با دادن شماره تلفن بازش کنین. اونجا بهم پیام بدین و هرکدوم رو بخواین براتون می‌فرستم انشاءالله
۰۱ خرداد ۰۲ ، ۲۰:۳۸ نرگس خاتون از مشهد

سلام بر دوست نویسنده ی عزیزم

شکر خدا من بیشتر داستان ها رو خوندم

باشه در صورت نصب  بله  حتما برای داستان ها پیام می دم

 اسم داستان ها یادم نیست، ولی فکر میکنم بیشترش رو خوندم 

پاسخ:
سلام بر نرگس خاتون نازنینم
چقدر بودن و همراهی دوستان عزیزی مثل شما ارزشمنده
ان‌شاءالله.‌ اگر دخترتون هم توی تلگرام پیام بدن می‌فرستم. هرجور براتون راحتتره💜

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی