ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

یک دل نه صد دل (4)

شنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۴۹ ب.ظ

سلام سلام

شبتون به خیر و شادی

 

میثم سر به زیر انداخت. هنوز نگران بود که مریم به اجبار خانواده بخواهد با او همراه شود. همین دیروز بود که مقابل خانواده‌ی خودش قرار گرفته و طعم گس اجبار هنوز زیر زبانش بود. ترجیح داد دیگر چیزی نپرسد. بعداً از هدیه می‌پرسید. فعلاً دلش می‌خواست برای چند دقیقه هم که شده در لحظه زندگی کند و خوش باشد.

سفارششان آماده شد. در مدتی که دختر جوانی که شاگرد کافه بود، آنها را روی میز می‌چید میثم به دست سفید مریم که روی میز بود نگاه می‌کرد.

دختر گفت: کیک شکلاتیمون تموم شده. کیک هویج بیارم؟

مریم به سرعت گفت: من نه. همین خوبه.

به خامه و بستنی روی لیوان نگاه کرد. همین هم برای رژیمش زیادی بود.

میثم آرام گفت: منم نه.

وقتی دختر رفت، میثم دستش را پیش برد و کنار دست مریم روی میز گذاشت. با خنده گفت: تفاوت را احساس کنید.

دستش بزرگ قوی و تیره بود. مریم به دست کوچک و سفید خودش نگاه کرد. دستهایش از حد معمول کوچکتر بودند. همیشه دلش می‌خواست دستهایی ظریف و کشیده داشته باشد اما دستهایش مثل بچه‌ها تپل و کوچک بودند.

با کمی شرمندگی گفت: دستهام خیلی مضحکه. مثل بچه‌ها می‌مونه.

بعد هم دستش را عقب کشید و زیر میز برد.

لبخند میثم جمع شد. اصلاً نمی‌خواست ناراحتش کند. دستپاچه گفت: نه نه خیلی هم خوبه.

بعد دستش را همان روی میز چرخاند و به کف دستش نگاه کرد. پوستش اینقدر تیره بود که تفاوت رنگ دو طرف دستش محسوس بود. از ذهنش گذشت که نشستن آن دست کوچک کف دستش چه حسی دارد؟

دستش را مشت کرد تا خلاف قاعده‌ای از او سر نزند. بعد هم آن را عقب کشید. جرعه‌ای از فراپاچینوی خنک و پرخامه نوشید.

دلش می‌خواست از مریم بخواهد که فرصت دیگری برای آشنایی به او بدهد اما نمی‌دانست چطور بگوید. می‌ترسید حرفی بزند و دوباره او را ناراحت کند. مخصوصاً الان که اینقدر مضطرب و پریشان بود.

دستی به ریش پرش کشید و پرسید: شما از ریش خوشتون نمیاد؟

سوالش خیلی بی‌مقدمه و عجیب بود. مریم باز دستپاچه شد و سری به نفی تکان داد. تند گفت: نه نه موضوع این نیست.

_: موضوع چیه؟

مریم کمی نوشید. خنک و خوشمزه بود. در ذهنش تعداد کالریها را حساب کرد. سعی کرد حواس خودش را پرت کند. دیشب تصمیم قطعی گرفته بود که با ظاهری خوب جلوی میثم حاضر شود و محکم "نه" بگوید که عزّت نفسش را حفظ کند. حتی کمی برّنده‌تر از آنچه که می‌خواست هم رد کرده بود. ته دلش عذاب وجدان داشت که  به او گفته است که مطلوب نیست و به دلش ننشسته است. درست که دروغ گفته بود ولی میثم که نمی‌دانست. جا خوردنش و دودو زدن نگاهش را دیده و هنوز ناراحت بود. بعد هم که خانواده کلی شماتتش کرده بودند.

حالا امروز که از صبح با بی‌حوصلگی لباس پوشیده بود، آرایش نکرده بود، روز گرمی هم بود عرق کرده بود، حال و روز خوشی هم نداشت و تمام انرژیش را دیشب برای محکم بودن جلوی میثم و بعد جواب سرزنشهای اهل خانه را دادن صرف کرده بود و حوصله‌ی دیدن احدی را نداشت، باید اینجا روبروی میثم می‌نشست و از خجالت میمرد.

اصلاً امروز قهر بود. دلش می‌خواست تا ظهر توی رختخوابش بماند و بعد هم تا عصر با یک لیوان چای جلوی پنجره بنشیند و برای عشق از دست رفته‌اش اشک بریزد. نه تنها مجبور شده بود دانشگاه برود، بلکه حالا هم اینجا بود. از حرصش یک جرعه‌ی بزرگ دیگر نوشید. گور بابای کالریها!

میثم چی پرسید؟ موضوع چیه؟ موضوعی نبود. حوصله‌ی حرف زدن نداشت. می‌ترسید دهانش را باز شود و باز خرابکاری کند. چند لحظه پیش درباره‌ی دستهایش چه گفته بود؟ چیزی درباره‌ی بچگانه بودن آنها... بیچاره میثم سعی کرده بود شوخی کند، با آن توضیح احمقانه دست و پایش را جمع کرد.

یک جرعه‌ی دیگر نوشید.

میثم سر به زیر انداخت. با کمی تردید پرسید: خیلی از من بدتون میاد؟ میشه بگین چرا؟

مریم وا رفت. ناباورانه به چهره‌ی گرفته‌ی او نگاه کرد. این چشمهای پر از غم را باور کند یا آن همه تعریف پر آب و تاب هدیه را درباره‌ی جنگ و دعوای داییش بر سر خواستگاری نیامدن؟

زمزمه کرد: نه اینطور نیست.

میثم که حالا صدایش کمی از بغض خش دار شده بود پرسید: چطوریه؟

فراپاچینو تمام شده بود. لیوان آبی پر کرد و به عجله نوشید مبادا اشکهایش جلوی دختری که دیشب گفته بود که او به دلش ننشسته است، بریزد. از کی تا حالا اینقدر دل نازک شده بود؟ به این راحتی بغض نمی‌کرد. حداقل جلوی بقیه خودش را نگه می‌داشت.

مریم اما متوجه بغض او و دلیل آب خوردنش شد. حیرتزده نگاهش کرد. یعنی دوستش داشت؟ یا همانطور که هدیه گفته بود به خاطر اصرار خانواده‌اش ناراحت است؟ مگر ممکن بود که او را دوست بدارد؟ اصلاً چرا باید از او خوشش آمده باشد؟ او که عاشق دخترهای قدبلند و لاغر و سبزه‌رو... ووووو...... از خودش بدش آمد که در طول این سالها تمام علاقمندیهای دایی هدیه را از بین حرفهایش به ذهن سپرده و ضبط کرده بود.

دستهای کوچک و سفیدش را روی میز گذاشت و با ناراحتی به آنها نگاه کرد. بعد با بغضی که یک دفعه و بی‌مقدمه از ناکجا آمد پرسید: مگه براتون مهمه؟ شما که نمی‌خواستین بیاین خواستگاری.

میثم چند بار پلک زد تا بفهمد که او از کجا می‌داند. بعد ناباورانه غرید: ای بر پدر هدیه.... صلوات...

لیوان آب مریم را هم دوباره پر کرد و پرسید: برم آب بگیرم؟

مریم بین بغض خنده‌اش گرفت. جرعه‌ای نوشید. دوباره خندید.

میثم هم خندید و گفت: خب نمی‌خواستم ولی بعدش می‌خواستم. بعد تو نخواستی. بعد... حالا چکار کنم؟

مریم بیشتر خنده‌اش گرفت. میثم هم خندید. بعد از چند لحظه آرام گرفت و با لبخند گفت: حالا پشیمون شدم. چکار کنم؟ دوباره برای امر خیر مزاحم بشم؟

+: وای نه. من که الان روم نمیشه به مامان اینا بگم.

_: راستش منم روم نمیشه. تازه همه مطمئن هستن که من دیشب گفتم نمی‌خوام و باعث شدم رد کنی.

مریم با لبخند سر تکان داد و گفت: می‌دونم. هدیه گفت هیچی نگفتی.

میثم با شگفتی گفت: یعنی شما دوتا هیچ راز مگویی ندارین!

مریم فروخورده خندید. ردیف دندانهای سفیدش، لپهای گرد و خوردنی‌اش، دل از میثم برد.

+: از زمان مهدکودک باهم دوستیم. رازی نمی‌مونه.

_: والا منم از بدو تولد هدیه داییشم ولی نیومد به من بگه که همه اینا رو گذاشته کف دست تو که بگی به دلت ننشستم و ضایعم کنی. البته...

شانه‌ای بالا انداخت و گفت: حقم بود.

مریم باز هم از لحن و حالت او خنده‌اش گرفت. میثم از تصوراتش خیلی بهتر بود. رک و راست ساده و بی شیله پیله.

+: نبود. معذرت می‌خوام.

_: خواهش می‌کنم. بریم پلن بعدی؟ کلاس جواهرسازی؟

+: بریم.

_: هدیه رو قال بذاریم؟

+: نه گناه داره.

_: که بازم بر علیه من دست به یکی کنین؟

+: قول میدیم دخترای خوبی باشیم.

میثم خندید و از جا برخاست. باهم از پله‌ها پایین رفتند.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲/۰۳/۰۶
Shazze Negarin

نظرات  (۲)

۰۷ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۵۶ نرگس خاتون از مشهد

نمی دونم چی بگم

غافلگیر شدم

اصلا فکرش رو نمی کردم به این راحتی مریم و میثم حرف دل بزنن و سو تفاهم برطرف بشه

فکر می کردم حالا حالا ها این کشمکش ادامه داره

ولی همه چی شیرین بامزه و سریع با کمک و هدایت هدیه ی بلا به شکل خوبی پیش رفت

تا ببینیم چه خواهد شد...

...

بچه ها یه قصه رو هرشب تکراری با اصرار میخوان براشون بگی و گوش می دن و لذت می برن

مریم و میثم، قصه ای هستن از خودمون

تکرار خودمون

ولی عجیب قصه شنیدن، همیشه شیرینه

چه کودک چه میانسال چه پیر 

گاهی افسانه

گاهی تاریخ

گاهی هم واقعی قصه ی زندگی

قصه شنیدن و خواندن

برای من یک سرگرمی بسیار شیرینه

عمر قصه گو ها پربرکت باد

پاسخ:
راستش منم همین فکر رو می‌کردم ولی الهام بانوی همیشه عجول خیلی سریع دختر و‌ پسرمون رو بهم رسوند. امیدوارم بقیه‌ی قصه به این سرعت پیش نره

واقعاً شیرینه و این لذت در هیچ سن و سالی تکراری نمیشه

همیشه سلامت و خوشحال باشی دوست نازنینم
راستی آیا توی حرم افتخار خدمت هم داری؟ 
۰۷ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۴۸ نرگس خاتون از مشهد

سلام

نه من خادم نیستم

ولی از مشهدی هایی هستم که خصوصا با دختر بزرگم مرتب حرم مشرف می شیم

و واقعا نایب الزیاره همگان، خصوصا دوستان هستم

پاسخ:
سلام
خوشا به سعادتتون التماس دعا ❤️

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی