یک دل نه صد دل (7)
سلام عزیزانم
روزتون بخیر و خوشی
از اتاق بیرون رفت و خجالت زده به مادرش گفت: صداتونو شنید. آبرومو بردین.
مامان با حرص گفت: به اون آبرویی که تو دیشب از من بردی در! خیلی خجالت کشیدم. همه داشتن خیلی محترمانه صحبت میکردن. یهو قهر کردی رفتی تو اتاق که چی؟ اول که چایی نمیارم، بعد که دم در وایمیستم، اینو نمیپوشم، اون کارو میکنم... بعد یه دفعه قهر؟ اینقدر این خانواده محترم، اینقدر مهربان اینقدر خوب.... حقشون این نبود. نمیخواستی هم صبر میکردی برن، یا میومدی مینشستی، ازت میپرسیدن میگفتی به توافق نرسیدیم یا هر دلیل مسخرهای که دیشب برای میثم آوردی رو بهشون میگفتی.
آهی کشید. باز شروع شد. دیشب تا آخر شب مامان تیربارانش کرده بود، امروز هم دوباره...
نالید: حالا که آشتی کردیم.
مامان غرید: لطف کردین. میخواستی بگی نه! بنده خدا میثم چقدر خاطرتو خواسته که با وجود اداهای دیشب دوباره امروز پا شده امده دنبالت.
+: دارم کم کم شک میکنم که شما مامان اون هستین یا من؟
=: کاری به اون ندارم. از نرگس خانم و دختراش خجالت کشیدم. همه جوره داشتن به دل تو راه میومدن. هر حرفی میشد میگفتن هرچی عروس بگه. همین یه پسره. هرکار بتونیم برای عروسمون میکنیم. بعد تو یه دفعه رفتی تو اتاق و نیومدی بیرون. زشت شد.
مریم خواست با حاضرجوابی بگوید حالا در عمل معلوم نیست آنقدرها هم به میل عروس عمل کنند؛ اما خب رویش نشد.
صدای زنگ گوشی مامان هم مزید بر علت شد. در حالی که میرفت که جواب بدهد، غرغرکنان گفت: حالا تو ظرفا رو بشور.
چشم کشداری گفت و به آشپزخانه رفت.
میثم ذوقزده از اتاقش بیرون رفت. به دنبال مامان چشم گرداند. توی اتاقش استراحت میکرد. چند لحظه بیصدا دم در ایستاد. دل بیدار کردنش را نداشت ولی صبر و قرار هم نداشت. نگاهی به ساعت انداخت. سه ونیم بود. امیدوار بود زودتر بیدار بشود.
کمی دوروبر چرخید. چون نمیتوانست صبر کند از خانه بیرون زد. خودش نفهمید با کدام انرژی توی گرما این همه راه رفت. وقتی به خود آمد از خانه خیلی دور شده بود. تاکسی گرفت و برگشت. وقتی به خانه رسید مامان و بابا توی هال نشسته بودند و چای و میوه میخوردند.
نفس عمیقی کشید. توی درگاه ایستاد و سلام کرد. بابا سر برداشت و جوابش را داد. مامان هنوز کمی سرسنگین بود. همانطور که میوه پوست میکرد، زیر لب جواب داد. نگاهش نکرد.
میثم با لبخندی عاشقانه به مادرش نگاه کرد. بابا سری تکان داد و به اشاره پرسید: چی شده؟
میثم هم سر بالا انداخت به معنی این که هیچی.
بعد پیش رفت. جلوی پای مادرش روی زمین نشست. خم شد روی دست او را بوسید.
مامان حرصی گفت: لازم نیست خودتو لوس کنی. بچه کوچولوی سرتق یه دنده. اشتباه از من بود که فکر میکردم آدم شدی وقت دامادیته. پاشو برو یه دوش بگیر گرما رفتی بیرون بو گند میدی.
میثم همانطور نشسته کمی عقب کشید. خندید و گفت: چشم حموم هم میرم. قبلش یه چیزی بگم؟
مامان دستش را به نشانهی بی اهمیت بودن موضوع توی هوا تکان داد. هنوز نگاهش نمیکرد.
_: من یه کاری کردم.
مامان با خشم گفت: تو خیلی کارا کردی.
_: نه این یکی تقریباً خوبه. امروز...
لب به دندان گزید. با کمی جرح و تعدیل گفت: از هدیه شماره دوستشو گرفتم.
مامان سر برداشت و نگاهش کرد. میثم امیدوار شد. با لبخندی پرانرژی گفت: حرف زدیم. به توافق رسیدیم. با مادرش هم صحبت کرد موافق بودن.
مامان زیر لب غر زد: اونا اصلاً مخالفتی نداشتن.
_: پس حله دیگه. بریم دوباره خواستگاری.
=: نه دیگه الان معنی نداره دوباره مزاحمشون بشیم.
میثم ناباورانه به مادرش نگاه کرد. یعنی چی؟؟؟
بابا خندید و گفت: قیافشو!
مامان هم گفت: بادش در رفت. پاشو پاشو برو حموم. میگم جمعه نهار بیان اینجا دربارهی مجلس بله برون قرار مدار بذاریم.
میثم ذوق زده از جا پرید. دست انداخت گردن مادرش و بین غرغرهایش دربارهی بوی بد تنش صورتش را بوسه باران کرد. بعد هم پدرش را بوسید و بالاخره به حمام رفت.
تازه وقتی زیر دوش ایستاد نگران شد و فکر کرد که اگر خانوادهی مریم جمعه نتوانند بیایند یا مثلاً اگر پدرش مخالفتی داشته باشد یا مادربزرگش... پیرزن دیشب بد نگاهش نمیکرد؟ کمی خصمانه نبود؟ نکند او را نپسندیده باشد و نخواهد نوهی دسته گلش را به او بسپارد؟...
بیرون که آمد مامان هنوز روی مبل نشسته بود. جرأت نداشت بپرسد. به اتاقش رفت. موهایش را خشک کرد و برگشت. با تردید پرسید: زنگ زدین؟
مامان که میخواست سربسرش بگذارد گفت: زدم.
_: چی گفتن؟
=: چی رو چی گفتن؟
_: میان؟
=: کجا؟
_: ماماااان...
=: مامان و برگ چغندر... چقدر دیشب منو حرص دادی. حقت بود زنگ نمیزدم.
_: من غلط کردم. من معذرت میخوام.
دوباره جلوی پای مادرش نشست و دستش را بوسید.
مامان بالاخره نرم شد و گفت: میان. به خواهراتم گفتم تنها بیان. شوهر بچهها رو نیارن شلوغ نباشه بشه حرف بزنیم.
با خنده پرسید: یعنی اون هدیهی جونورم نمیاد؟
=: هرچی هست به خالوش رفته. من گفتم بدون بچهها ولی هدیه از لجبازی عین خودته. بعید نیست پاشه بیاد.
_: مادربزرگ پدربزرگشم گفتین؟
=: نه اونا که کرمون نیستن. با داییش یزد زندگی میکنن. انشاءالله برای بله برون میان.
_: اون دو نفر که دیشب بودن کی بودن؟
=: عمه و عموش.
_: درست...
تا جمعه سه روز راه بود. مامان هم بیکار ننشست و تا توانست از میثم انتقام کشید. به اندازهی یک خانه تکانی مفصل از او کار کشید. همهی خانه را حتی توی کمدها که مهمانها نمیدیدند را بیرون ریخت و تمیز کرد. میثم هم بدون اعتراض انجام میداد. ترجیح میداد زمانی که خانه است به کار بگذرد تا به انتظار این سه روز که به نظرش سی روز طول میکشید.
سه روز به هر شکل گذشت. مامان تدارک مفصلی دید و کمی از ظهر گذشته بود که مهمانها آمدند. هدیه هم آمده بود. دم در کنار میثم به انتظار مهمانها ایستاد.
اول پدر مریم آمد. با پدر و مادر میثم سلام و علیک کرد. بعد با میثم دست داد و ضربهای دوستانه به بازویش زد. بعد مادرش با یک ظرف شیرینی خانگی آمد. آن را به نرگسخانم داد. با میثم هم سلام و علیک گرمی کرد و به اتاق پذیرایی رفت.
هدیه زیر گوش میثم گفت: بالاخره وقت امدن یار شد. هی دل هی دل...
_: تو برای چی امدی؟ مامان گفت بچهها رو دعوت نکرده.
=: چون من بچه نیستم.
ولی نفر بعدی هادی برادر مریم بود. که خیلی عادی با همه سلام و علیک کرد و رد شد.
بالاخره نوبت مریم رسید. با یک مانتو کتی و شلوار ست آبی روشن با حاشیههای گلدوزی صورتی با شال صورتی آبی وارد شد. میثم به سختی آب دهانش را فرو داد. این دختر درست به لطافت گلهای بهاری بود.
مریم با خانوادهی میثم حال و احوال کرد. نرگسخانم و دخترها یکی یکی در آغوشش گرفتند و خوشامد گفتند. هدیه رفیقش را در آغوش کشید و چند ضربهی محکم به پشتش زد. میثم با ناراحتی گفت: هدیه یواشتر! کبود شد.
هدیه قاه قاه خندید و مریم را رها کرد. مریم با لبخند ملیحی به طرف میثم برگشت. آرام سلام کرد. میثم با خوشحالی گفت: سلام. خوش اومدی.
میثم چای آورد و هدیه پذیرایی کرد. بعد نوبت به ناهار شد. میثم میرفت و میآمد. فرصت نمیشد دو دقیقه نزدیک مریم بنشیند. بعد از ناهار باز چای بیاور، بعد دسر، بعد ظرفهای کثیف را جمع کن...
بزرگترها هم حرف میزدند. دربارهی جشن نامزدی و مهریه و برنامههایشان قرار و مدار میگذاشتن. گاهی نظر عروس و داماد را هم میپرسیدند. میثم در رفت و آمد فقط رای ممتنع میداد. مهریه به نظرش معقولانه بود و این که جشن نامزدی را چطور و کجا بگیرند هم به نظرش اهمیتی نداشت. تنها نگرانیش این بود که مهمانی داشت به آخر میرسید و نتوانسته بود بیشتر از همان سلام و علیک دم در با مریم حرف بزند.
بالاخره نرگسخانم به دادش رسید و رو به پدر و مادر مریم گفت: اگه اجازه بدین عروس و داماد کمی هم تنهایی صحبت کنن شاید بالاخره شرط و شروطی داشته باشن که به ما نخوان بگن.
میثم ناباورانه لبخند زد. با اجازهی بزرگترها مریم برخاست و همراه میثم به اتاقش رفت. میثم در اتاق را پشت سر مریم بست و گفت: آخیش! فکر کردم الان میرین خونتون نشد دو دقه حرف بزنیم.
مریم با لبخندی خجول به طرفش برگشت. میثم به مبل تکی که کنار اتاقش بود اشاره کرد و گفت: بفرمایید.
مریم نشست و سر به زیر انداخت.
میثم هم لب تخت روبروی او نشست. خندان گفت: خب بفرمایید. شرط و شروطی حرف و حدیثی سوالی چیزی اگر داری.
+: میخوام درسمو ادامه بدم. درس خوندن خیلی دوست دارم. کار هم بکنم.
_: اگر درس و شغلت تو همین شهر باشه مشکلی ندارم. شهر دیگه باشه نه خودم امکان انتقالی دارم و نه تحمل این که دائم نگران رفت و آمدت باشم رو دارم.
+: نه خب جای دیگه نمیخوام برم. همین جا.
_: خوبه. پس مشکلی نیست. دیگه؟
+: تو کارای خونه... کمک میکنی؟
_: خیالت راحت. مامان همیشه کارمند بوده. مشکلی با کارای خونه ندارم.
+: خوبه. چقدر اهل معاشرتی؟ با دوستا با فامیل؟
_: از معاشرت خونوادگی خوشم میاد. شامی نهاری دور هم بخورم. با دوستام هم گهگاه بیرون شام میخورم.
ممنون ، خوش گذشت
چی ازین بهتر
ناهار ، چای، شیرینی ، اون هم برای دو جوان که به هم برسن
گفت و شنفت، اون هم باز برای عروسی
پا به پاشون تو مهمونی بودم...