یک دل نه صد دل (10)
سلام سلام
عیدتون مبارک تنتون سالم لبتون خندون دلتون خوش
هدیه گیج و منگ بین مهمانها پیش رفت. باورش نمیشد که هادی آن حرفها را زده باشد. واقعاً چی گفته بود؟
مریم سر سفره عقد تنها نشسته بود. کنارش نشست و پرسید: مریم ما بیداریم؟
مریم خندان نگاهش کرد و گفت: بنظرم بیداریم. پنجهی کفشم داره پامو له میکنه. دو قدم دور اتاق راه رفتم. اگر تو تالار جشن بود و باید یه عالمه راه میرفتم میمردم.
-: اینا رو ول کن مریم. بعداً کفشامونو عوض میکنیم. اینجا رو ببین.
گوشیش را رو به مریم گرفت. عکس را نشانش داد و توی گوشش زمزمه کرد: باورم نمیشه.
مریم متعجب به عکس نگاهی انداخت و بعد به هدیه نگاه کرد و پرسید: این یعنی چی؟
هدیه با حالتی گناهکار گفت: تو اتاقت بودم. جلوی آینه...
مریم با عجله گفت: تا اینجاشو که فهمیدم. چی شد که با هادی عکس گرفتی؟ بده ببینم. خودش میدونه. ها میدونه. داره به دوربین نگاه میکنه. مال الانه؟
-: لباسم که اینو میگه. میدونی که دفعه اوله که پوشیدمش. چند روز پیش باهم خریدیم. خودت گفتی بهت میاد.
+: خیلی خب بابا تو هم. به جای بلبل زبونی قصهی عکس دو نفره رو بگو.
-: نه میخوام اول تعریف کنم اون خانم تپله ازم خواستگاری کرد. گفت پسرش دکتره. یعنی دانشجویه.
+: هدیههههههه....
-: متین باش عروس خانم همه دارن نگاهمون میکنن.
مریم نیم نگاهی به جمع انداخت و از زیر دامن بلندش پای هدیه را له کرد.
-: لگد نپرون وحشی! به تو هم میگن عروس؟ خیلی خب میگم بهت. یعنی خودمم نمیدونم چی شده. یهویی امد گفت باهم باشیم یا همچین چیزی. خیلی نفهمیدم چی میگه. گفت الان موقعیت ازدواج رو نداره. منم دیدم جلو آینهایم یهو ازش عکس گرفتم که بعداً باورم بشه اون حرفا رو زده. ولی بازم گیجم. بنظرت چی گفت؟ مگه هادی اصلاً به من نگاه میکنه؟
+: والا چی بگم؟ مطمئنی توهم نزدی؟ هادی خیلی درگیر کارشه. هروقت هم سر ازدواج باهاش شوخی میکنیم و سربسرش میذاریم میگه اصلاً حرفشو نزنین الان نمیتونم کسی رو وارد زندگیم کنم.
هدیه شانهای بالا انداخت و با بیخیالی گفت: دایی منم از این حرفا میزد ولی عقل از سرش پرید.
+: تو الان هم به داییت توهین کردی هم به داداش من؟
هدیه جلوی دهانش را گرفت. خمیازهای کشید و خواب آلود گفت: اینجوری فکر کن. آخه باید یه چیزیش شده باشه که با اون همه وقار و متانت پا شه بیاد طرف من. آخه من؟ فکر میکردم همیشه دیوونه بازیام به نظرش زشته.
مریم دست دور بازوهای او انداخت، سرش را روی شانهاش گذاشت و گفت: دیوونه. خیلی هم باحالی. داداشم از خداشه. خیلی خوشحالم. کاش الان تنها بودیم کلی دو تایی جیغ جیغ میکردیم. باورت میشه؟ همونی همیشه میگفتیم شد.
جشن تا دیروقت ادامه داشت. برای شام فینگرفودهای کوچکی پذیرایی کردند. آخر شب همه رفتند، مردهای خانواده آمدند و جمع خانوادگی شد.
هادی که رسید به دنبال هدیه چشم گرداند. او را کنار مادر و خالهاش دید. لبخندی زد و نگاه گرفت. هدیه از گوشهی چشم متوجهی او شد. هنوز باورش نمیشد که هادی آن حرفها را زده باشد.
میثم که حالا دیگر خودش را عضوی از خانواده میدانست به مادرزنش گفت: اگه اجازه بدین الان با هادی کمک کنیم اینجاها رو به شکل اولش برگردونیم.
هدیه که حالا نزدیکش ایستاده بود آرام گفت: خودشیرین قند عسل....
میثم سعی کرد به لحن او نخندد. هدیه هم عقب رفت. پیش مریم نشست و غرغرکنان نجوا کرد: یکی نیست بگه از خودت مایه بذار. چکار به هادی داری؟
مریم چپ چپ نگاهش کرد. هدیه شانهای بالا انداخت و گفت: خب راست میگم دیگه. من برم تو حموم لباسمو عوض کنم. طفلک هادی گناه داره. یه کم کمکش کنم.
مریم دیگر طاقت نیاورد. از خنده ریسه رفت. هدیه هم با خونسردی برخاست. کیسهی محتوی بلوز و شلوار جینش را از اتاق مریم برداشت و به حمام رفت. لباس عوض کرد. آرایشش را هم کاملاً شست. موهایش را هم که ساده سشوار کرده و دورش ریخته بود بافت. نفسی به راحتی کشید. خنک شده بود. شال نخی غیرمجلسیاش را روی سرش انداخت و بیرون رفت.
همان موقع میثم و هادی در حالی که مبل دو نفرهای را جابجا میکردند جلوی او رسیدند. میثم با دیدن تغییر او گفت: تعویض هلو با لولو.
اگر هر وقت دیگری بود هدیه میخندید و دو تا روی متلک او میگذاشت و تحویلش میداد. اما الان جلوی هادی خیلی خجالت کشید و سر به زیر انداخت. شاید نباید لباس عوض میکرد. آیا واقعاً زشت شده بود؟ نکند هادی پشیمان بشود؟ مگر همان لباس و آرایش باعث نشده بود که هادی آن حرفها را بزند؟ آیا حالا طلسم شکسته بود؟
سر به زیر انداخت. کیسهی بزرگ لباس شب و وسایلش را به اتاق مریم برد و همان جا لب تختش نشست. با صدای پیام گوشیش آن را برداشت. شماره ناشناس بود. پیام را باز کرد.
÷: تو همیشه خوبی.
متعجب به شماره نگاه کرد. بعد ناگهان برگشت و تماسهای اخیر را چک کرد. خودش بود! هادی!
تمام صورتش را لبخند پر کرد. دلش میخواست جوابی بدهد اما اینقدر هیجانزده بود که نمیفهمید چی بنویسد.
همان موقع صدای هادی را شنید که به کسی میگفت: شاید تو اتاق مریم باشه. الان نگاه میکنم.
و پیش آمد. دم در تقهی کوتاهی به در باز اتاق زد. بعد سر کشید و با لبخند نگاهی به او انداخت.
هدیه از خجالت سرخ شد و پرسید: دنبال من میگردن؟
هادی پیش آمد. یک جعبه از کنار آینه برداشت و گفت: نه. این جعبه رو میخوان. چرا تنها نشستی؟
هدیه برخاست. گفت: بابا داره خداحافظی میکنه. فکر کنم داریم میریم.
هادی با جعبه توی درگاه ایستاد. لبخندی زد و نجوا کرد: کم دیدمت امشب.
هدیه به قالب شاد و بیخیال خودش برگشت و گفت: اوووه اینقدر ببینی بعداً که خسته بشی.
هادی قاطعانه گفت: نمیشم.
هدیه به راهی که هادی سد کرده بود اشاره کرد و گفت: برم دیگه؟
هادی با بی میلی راه را باز کرد و هدیه بیرون رفت.
سلام خوبین ؟ عیدتون مبارک 😍😍 داستان جدید نوشتم خداییش نمیدونم ایدم چیه یک روز گرم بهاری شروعش کردم همینطوری .!