ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

یک دل نه صد دل (6)

چهارشنبه, ۱۷ خرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۵۷ ق.ظ

سلام سلام

روزتون پر خیر و برکت و سلامتی

 

 

از اتاق بیرون رفت. سعی کرد ظاهرش عادی باشد. هنوز با مانتو شلوار سورمه‌ای دانشگاه بود. فقط مقنعه‌اش را در آورده بود.

سلام کرد. مامان نیم نگاهی به او انداخت و بعد از جواب سلامش پرسید: چرا لباستو عوض نکردی؟

با کمی نگرانی گفت: تازه رسیدم.

مامان به طرف آشپزخانه رفت و پرسید: ناهار می‌خوری؟

دروغ گفتن خیلی سخت بود. با تردید گفت: با هدیه... یه چیزی خوردیم.

مامان سرش را از آشپزخانه بیرون آورد. با لبخند مرموزی پرسید: با هدیه یا دایی هدیه؟

چشمهای مریم گرد شد. ابروهایش بالا پرید و حیرتزده پرسید: چی؟

مامان به آشپزخانه برگشت. در حالی که مشغول مرتب کردن دور و بر بود بلند گفت: دیدمتون دم پارک. امده بود منت‌کشی؟ نگو که دوباره گفتی نه. این خونواده خیلی عزیزن. حیفه از دستشون بدی.

گیج و سرگشته زمزمه کرد: نگفتم نه.

مامان روی اپن خم شد و پرسید: چی میگی؟

سر برداشت. با خجالت به مامان نگاه کرد. هنوز داشت فکر می‌کرد که مامان چه وقت آن دو را باهم دیده است. این درست که پارک نزدیک اداره‌ی مامان بود، زمانی هم که آنجا بودند وقت تعطیل شدن اداره بود؛ ولی او هم سعی کرده بود که دیده نشود. حالا شده بود.... عجیب این که مامان ناراحت به نظر نمی‌رسید!

سری تکان داد و گفت: گفت... گفت دوباره میاد خواستگاری... گفت... خودش هم اول نمی‌خواسته... ولی پشیمون شده.

مامان رو گرداند و با صدای خندانی گفت: عاشق چی تو هم شده خدا می‌دونه. غلط نکنم تنها گزینه‌اش دختر بور و سفید بوده.

+: نه اتفاقاً سبزه دوست داشت. خودش گفت.

مامان خندید و سری تکان داد. در حالی که آوازی قدیمی را زمزمه می‌کرد مشغول کارهایش شد.

مریم با حیرت نفس حبس شده‌اش را رها کرد. دست و رویش را شست. به اتاقش برگشت و برای هدیه نوشت: شماره داییتو میدی؟

جواب هدیه بلافاصله رسید: شماره داییمو میخوای چکار شیطون؟ نکنه میخوای مزاحمش بشی؟ زنگ بزنی تو گوشی فوت کنی؟ ها؟ راستشو بگو!

روی تخت نشست و با سرگشتگی نوشت: خودمم نمی‌دونم باهاش چکار دارم.

تلفنش زنگ خورد. هدیه بود. هدست را توی گوشش گذاشت و در حالی که لباس عوض می‌کرد جواب داد: جانم؟

=: زود زود زود همشو برام تعریف کن. زود باش باید برم کلاس. دیرم شده.

فروخورده خندید و پرسید: چی رو آخه بگم؟

=: همش رو. از خوب و بد و نفرت انگیز. البته نفرت انگیز که احتمالاً نداشته. و الا شماره می‌خواستی چکار؟ اصلاً چرا از خودش نگرفتی؟

+: نمی‌دونم. به فکرم نرسید. الان خیلی گیجم. برو کلاس بعداً تو دانشگاه حرف می‌زنیم.

=: مریم منو نمی‌پیچونی ها! پیچ پیچیت می‌کنم. میرم پیش مامان جون هرچی خاطره بد ازت دارم تعریف می‌کنم ها! حتی این که کلاس دوم از بس معلم نذاشت بری دسشویی شلوارت خیس شد.

مریم با بیچارگی خندید و گفت: باشه. همش رو میگم. برو دیرت نشه.

=: لطف می‌کنی. ضمناً من بی اجازه داییم شمارشو به هرکسی نمیدم. بذار زنگ بزنم از خودش بپرسم. یه مشتلق هم بگیرم.

مریم لبش را گاز گرفت و بعد گفت: ولش کن. نمیخواد. اصلاً کاری باهاش ندارم. گیج بودم یه چیزی گفتم.

=: چرا گیج بودی شیطون؟

+: هدیه برو کلاست برس. و الا هیچی برات تعریف نمی‌کنم ها!

=: خیلی خب بابا رفتم. بای.

+: خدافظ.

بلافاصله شماره‌ی میثم را گرفت. میثم نیم نگاهی به صفحه‌ی گوشی انداخت. درست که هدیه دیدار امروز را جور کرده بود اما هنوز کامل او نبخشیده بود. سرسنگین جواب داد: سلام.

=: اوه اوه! سلام خان دایی بداخلاق! گردش خوش گذشت؟ دیگه الان بستنی جواب نمیده. یه پیتزا ازت طلبکارم ها!

_: خیلی ازت شاکیم. یعنی چی که هرکی هرچی گفته رفتی گذاشتی کف دست مریم؟

=: پیشرفت کردی! تا حالا اسمش بود دوستت!

_: هدیه کاری داری یا فقط میخوای اذیت کنی؟

=: کار که دارم ولی خداییش مشتلق میخوام. پیتزا هم نه یه جفت کفش ورزشی... می‌دونی که عاشق کفشم.

_: برو بابا.

=: خیلی خب بی اعصاب. باز نتونستین باهم کنار بیاین حرصتو سر من خالی می‌کنی؟ معلوم نیست چی تو ماشینت جا گذاشته شمارتو می‌خواست. منم گفتم من بی اجازه داییم شمارشو به کسی نمیدم.

میثم در دل به خودش فحش داد. چرا به فکرشان نرسیده بود شماره رد و بدل کنند؟

_: شمارشو بده خودم زنگ می‌زنم.

=: یه بار میگم حفظ شدی شدی. نشد دوباره خواستی باید برام کفش بخری.

_: بگو.

هدیه تند تند شماره را از حفظ گفت. میثم با مداد گوشه‌ی نقشه جهان شماره را نوشت. هدیه که حسابی دیرش شده بود خداحافظی و قطع کرد.

میثم شماره را گرفت. چند لحظه به اعداد نگاه کرد و بعد دکمه‌ی تماس را زد.

مریم موهایش را جلوی آینه شانه زد. کش را دورشان پیچید و داشت دم اسبی می‌کرد که گوشیش زنگ خورد. قلبش هری ریخت. کش را با عجله بست و گوشی را برداشت. شماره ناشناس بود اما مطمئن بود که میثم است. با صدایی لرزان جواب داد: بله؟

_: سلام. میثم هستم.

+: س... سلام.

میثم خندان نشست و گفت: فکر می‌کردم از مرحله تته پته رد شدیم. شاید هم الان نمی‌تونی حرف بزنی بعداً زنگ بزنم.

+: نه نه می‌تونم.

_: جانم بگو. کارم داشتی.

+: من؟

_: هدیه گفت. البته ممکنه چرت و پرت گفته باشه.

+: نه نه کار داشتم. یعنی... خیلی خب... مامانم ما رو باهم دیده.

میثم به پیشانیش کوبید و نالید: خدای من...

آهی کشید و ادامه داد: هرکار بگی می‌کنم. با مامان اینا حرف بزنم بگم دوباره بیان یا هرچی میگی... دعوات کردن؟

مریم با گیجی خندید و گفت: نه عجیب این که هیچی نگفت... گفت دیدمتون باهم. همین. گفت حتماً امده بود دوباره اصرار کنه. وای بحالت اگه دوباره گفته باشی نه.

میثم خندید و گفت: وای به حالت. ببین مادرزنم چقدر هوامو داره.

مریم با شیطنت گفت: حرفی از تو نزد. گفت خونواده خوبین. حیفه از دستشون بدی.

_: خیلی خب. باشه. نوبت منم می‌رسه خانم.

+: مثلاً میخوای چکار کنی؟

_: کم سربسر من بذار خانم خوشگله. افسار پاره کنم بد میشم.

مریم سر برداشت و به آینه نگاه کرد. از این سرختر نمی‌توانست بشود. خوشگل؟ او که دلش عروس سبزه‌روی لاغر با صورت زاویه‌دار وحشی و جذاب می‌خواست.

دلش گرفت. آرام گفت: خوشگل نیستم.

میثم جا خورد. سعی کرد در ذهنش دلیل این حرف او را پیدا کند و چون به جوابی نرسید: چرا؟ این چه حرفیه؟

+: حداقل با سلیقه‌ی تو جور نیستم. سفیدم.

میثم چشم بست. نفس عمیقی کشید و بعد گفت: خدایا صبر. من اگه این دختره رو نکشم خیلیه. تازه پررو زنگ زده میگه مشتلق هم میخوام.

+: ولی این اصل موضوع رو عوض نمی‌کنه.

_: ببین... تو اگر شکل هدیه تهرانی نیستی یا من اگر شبیه رضا گلزار نیستم دلیل این نیست که به دل هم ننشستیم. حتی اگر من به دل شما ننشسته باشم خانوم... شما بدجور نشستین.

بعد با لحنی شاد افزود: بخز اون طرفتر یه کم نفس بکشم.

مریم با بغضی که از خوشحالی بر گلویش نشسته بود خندید. توی آینه به چشمهای اشک ‌آلودش نگاه کرد و لبش را گاز گرفت. با صدایی گرفته گفت: حالا هی به روم بیار.

میثم خندان پرسید: چی رو؟ این که خییییلی به دلم نشستی؟

مریم با بغض نالید: میثم...

_: جان میثم؟ من خلع سلاح شدم. هرچی شما بگی.

مامان در اتاق را باز کرد و گفت: اگر گپ و گفت عاشقانه‌تون تموم شد بیا ظرفا رو بشور.

مریم با چشمهای گرد شده به مامان نگاه کرد و با خجالت هشدار داد: مامان!

ولی مادرش نماند تا اعتراض او را بشنود. به همان سرعت که آمده بود رفت.

میثم که صدای مادر او را شنیده بود، قاه قاه خندید و گفت: از همین الان عاشقشم. خدایی مادرزن به این باحالی به خوابم نمی‌دیدم.

مریم خجالت زده غر زد: خیلی بدین. هر دوتون.

_: بیا و خوبی کن. به جای تشکرته؟ اگه دعوات کرده بود خوب بود؟

مریم آهی کشید و گفت: نه. میرم ظرفا رو بشورم. فعلاً... خداحافظ.

_: خداحافظ.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲/۰۳/۱۷
Shazze Negarin

نظرات  (۴)

۱۷ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۳۶ نرگس خاتون از مشهد

یه صحنه ی شاد و صمیمی از یک خانواده ی معمولی، که کمی دچار هیجان و تلاطم شده

و  منو  لحظاتی از افکار درهم و شلوغ کشید بیرون

...

بزرگی می گفت

علاوه بر عبادت،   کار،   آموختن ، و سایر تکالیف 

به نفس فرصت لذت حلال و یا مباح بده

تا بتونه دوباره برای کارهای مفید و پر بازده انرژی کسب کنه

خواندن قصه برای من یکی ازین تنفس هاست

دست کم برای منی ،  چون من ،  

که ظرفیت محدودی دارم برای امور معقول و شرعی و هدفمند

پاسخ:
خوشحالم که برات اینطوره و لذت می‌بری
بله برای نفسهای ضعیف ما چاره ای به جز کمی تفریح حلال و مباح نیست. ان‌شاءالله بر ایمان خود استوار بمانیم و پیشرفت کنیم

چه مادر زن باحالی خیلی باحال بود  :) 

 

پاسخ:
مرسی مرسی :))

مامانا خیلی آپدیت شدن جدیدا... البته کیه که بدش بیاد:)))

پاسخ:
والا! تا کی متحجر بمونیم؟ طفلک دخملم خلافی نکرده بود 😁

چرا هر چی سعی میکنم مادر زنو درک نمیکنم😅😅😅👹👹

راستی هدیه تهرانی رو خیــــلی دوست دارم، همونقدر از گلزار بدم میاد👀

پاسخ:
صد سال دیگه هم درکش نمی‌کنی🤣🤣🤣🤣
من حدیث فولادوند رو‌ترجیح میدم. به گلزار حس خاصی ندارم. از پارسا پیروزفر بیشتر خوشم میاد

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی