یک دل نه صد دل (9)
سلام سلام
نیمه شبتون پر از رویاهای طلایی
توی حیاط یک آلاچیق کوچک زیبا داشتند که جان میداد برای عکسهای دو نفره. بعد از تجدید آرایش مریم با عکاس و هدیه به حیاط رفتند. عکسها را طوری میگرفتند که لکههای کت میثم دیده نشود. غیر از این مشکلی نداشتند.
عکاس داشت دوربینش را برای عکس بعدی تنظیم میکرد. هدیه هم کنار او ایستاده بود و نظر میداد. میثم با گلهای رز کوچک صورتی که لبهی یقه کشتی لباس مریم دوخته شده بود بازی میکرد. مریم ناباورانه به لکههای کت میثم چشم دوخته بود. دوستش داشت! این عزیزترین هدیهی امروزش بود.
عکاس گفت: خب آقاداماد حالا یه کم سرت رو خم کن. پیشونیتو بذار رو پیشونی عروس خانم. تو چشمای هم نگاه کنین.
هدیه از آن طرف گفت: نخندینا!
و باعث شد همه خنده شان بگیرد و ژست عکس بهم بخورد. همان موقع هادی هم رسید. پشت سر هدیه ایستاد و با لبخند به بامزگیهایش نگاه کرد.
عکاس گفت: حالا دوباره.
هدیه گفت: این دفعه دقت کنین. تکرار نکنم.
میثم با خنده سر برداشت و گفت: هدیه برو تو!
=: د اگه من برم تو کی بهتون یادآوری کنه که نخندین! خودتون که حواس ندارین. تو هپروتین. هی میخندین عکسا رو خراب میکنین. بعداً دو تا عکس از این جشن پرشور نمیمونه که نشون بچتون بدم بگه چرا مامان و بابام منو دعوت نکرده بودن؟
میثم سر برداشت و گفت: هادی این بچه رو جمع کن ببر تو.
هدیه دستپاچه برگشت و گفت: وای خاک به سرم شما اینجایین؟ آبروم رفت.
هادی هم خندید و رو به میثم گفت: میگن بیاین کیک ببرین.
عکاس گفت: بذارین تا تاریک نشده عکسای حیاط رو بگیرم.
هادی شانهای بالا انداخت و گفت: باشه.
بعد برگشت و از هدیه پرسید: کیف کادوهای مریم رو کجا گذاشتین؟ یه کارت هدیه مونده میخوام بذارم کنار بقیه.
-: همون تو اتاقشه.
÷: میشه باهام بیاین؟
هدیه نگاهی به جمع انداخت و بعد آرام همراه هادی رفت.
توی آسانسور هادی سر به زیر چشم به پایین دامن ساتن بنفش بلند هدیه دوخته بود. خیلی دلش میخواست حرفی بزند، از خودش بگوید... شاید...
نفس عمیقی کشید. بدون این که حرفی به خاطرش برسد، آسانسور به مقصد رسید. همین که وارد شدند، خاله سارا متعجب و عصبانی از هادی پرسید: پس عروس دوماد کو؟ نیومدن کیک ببرن؟
هادی که هنوز غرق افکار خودش بود، دستهایش را باز کرد و با لحنی معترضانه گفت: نه نیومدن. میخوای من و هدیهخانم ببُریم؟
بلافاصله از جملهای که گفت پشیمان شد. هدیه و سارا با حیرت به او نگاه کردند. خاله سارا زودتر به خود آمد و غر زد: خیلی بامزه بود. بالاخره گفتی بهشون یا نگفتی؟
هادی در حالی که به طرف اتاق مریم میرفت دستی توی هوا تکان داد و گفت: گفتم. عکساشون که تموم شد میان.
=: خب زودتر!
هدیه اما هنوز مات و مبهوت مانده بود. صدای موزیک و مهمانها خانه را پر کرده بود. هیچکس به او توجهی نداشت. همانطور جلوی در ایستاده بود تا این که یکی از مهمانها خواست از در بیرون برود.
مجبور شد کنار برود تا به او راه بدهد. بعد هم با قدمهایی مقطع به طرف اتاق مریم رفت. در دل به خود گفت: جدی نگیر. هیچ منظوری نداشت. میخواست خالهاش باهاش دعوا نکنه. یه چیزی پروند. همین.
اتاق مریم پر از وسیلههای مختلف شده بود. هرچه زیاد بود به آنجا آورده بودند تا توی هال و پذیرایی جای بیشتری برای مهمانها داشته باشد. هادی انتهای اتاق ایستاده بود و دنبال کیف میگشت. با دیدن هدیه سر برداشت. با کمی تردید گفت: معذرت میخوام که به خاله سارا اینجوری گفتم. قصدی نداشتم. یهویی از دهنم پرید.
هدیه سری به تایید تکان داد و همان نزدیک در لب تخت نشست. عمیقاً غمگین شده بود. معلوم بود که هادی توجهی به او ندارد. این پسر اینقدر آقا و با شخصیت چطور از هدیهی شاد و شوخ خوشش بیاید؟
خسته بود. چند روز بود که شبانهروز مشغول کمک عروسی بود. رژیم هم گرفته بود که امشب لباسش روی تنش خوش بنشیند. حسابی گرسنه بود. سر به زیر انداخت. شکمش بیرون نزده بود. لباس براق صاف و قشنگ بود ولی به چشم هادی نیامده بود. البته که هادی چشم پاکتر از آن بود که به او نگاه بکند. سعی کرد بغضش را مهار کند.
هادی گفت: من این کیف رو پیدا نمیکنم.
هدیه با صدایی خش دار گفت: زیر میز آینه شه.
هادی به زحمت از روی وسیلهها خم شد و در حالی که کیف را برمیداشت پرسید: جای بهتری نبود بذارین؟
-: میخواستم تو دید نباشه.
هادی کارت را توی کیف گذاشت. سر برداشت و متعجب پرسید: شما خوبین؟
هدیه تند از جا برخاست تا قبل از این که هادی اشکش را ببیند از اتاق بیرون برود. ولی سرش گیج رفت و دوباره روی تخت افتاد.
هادی از بین وسیلهها خود را به او رساند و با نگرانی پرسید: طوری شده؟
هدیه همانطور که نشسته بود صورتش را با دستهایش پوشاند و گفت: نه نه... فقط سرم گیج رفت.
هادی از اتاق بیرون رفت. یکی از خدمه با یک سینی شربت از آشپزخانه بیرون آمد. هادی یک لیوان شربت نسترن برداشت و به اتاق برگشت. آن را به طرف هدیه گرفت و گفت: بخورین. حتماً قندتون افتاده.
هدیه نگاهی به شربت خوشبو و خنک انداخت. لیوان را گرفت. جرعهای نوشید. واقعاً به آن احتیاج داشت. آرام تشکر کرد.
هادی که توی درگاه اتاق ایستاده بود نگاهی به جمع مهمانها انداخت. کسی به این طرف کاری نداشت. دوباره به هدیه نگاه کرد. کسب و کارش را تازه راه انداخته بود. کلی قرض داشت. معلوم نبود کارش بگیرد و به سوددهی برسد. درست نبود کسی را وارد زندگیش بکند ولی اگر تا وقتی که کارش پا میگرفت هدیه کسی را پیدا میکرد چه؟ امشب بینهایت زیبا شده بود. تا بحال او را اینطور ندیده بود. همیشه وقتی به خانهی آنها میآمد کاملاً ساده بود. ولی در جشن امشب با این لباس و آرایش... بعید نبود که از بین مهمانها کلی خواستگار پیدا کند.
هدیه جرعهی دیگری نوشید. هادی هنوز روبرویش ایستاده بود. چرا نمیرفت و او را با درد خودش تنها نمیگذاشت؟ به لیوان نگاه کرد. نباید تمامش را میخورد. با مریم به هم قول داده بودند که باهم رژیم بگیرند. هرچند که او از مریم لاغرتر بود ولی دوست داشت چند کیلویی کم کند.
هادی پرسید: بهترین؟
بدون این که نگاهش را از کفشهای هادی بگیرد، سری به تایید تکان داد و گفت: خوبم. ممنون.
÷: شربت نسترن دوست ندارین؟
-: چرا. خیلی دوست دارم. ولی رژیم داریم. با مریم قرار گذاشتیم کم بخوریم.
÷: شما که لاغرین!
-: سه چار کیلو کم بشم خیلی خوب میشه.
÷: ای بابا چه کاریه هی لاغر بشم لاغر بشم. بخور اون شربتو. یه استکان بیشتر نیست.
هدیه فروخورده خندید و جرعهی دیگری نوشید. رد رژش لب لیوان مانده بود. هادی رو گرداند و دوباره به مهمانها نگاه کرد. مثلاً پروین خانم دو پسر مجرد داشت یا شرمینه خانم که آن طرف نشسته بود یا...
کلافه چشم بست و باز کرد.
÷: هدیه خانم من...
چی داشت میگفت؟ اصلاً از کجا میخواست شروع کند؟ او که نمیخواست با هدیه دوست معمولی باشد. او را برای زندگی میخواست ولی الان که نمیتوانست...
هدیه سر برداشت و پرسید: بله؟
÷: هیچی...
به سرعت از اتاق بیرون رفت. هنوز چند قدم نرفته بود که صدای دو تا از مهمانها را شنید.
=: اون دختره پیراهن بنفشه کی بود؟ خواهر داماد؟
=: نه بنظرم خواهرزادشه. خیلی خوشگله. اسمش هدیه است.
=: وای خیلی نازه. چند سالشه؟
با همان سرعتی که بیرون آمده بود برگشت. هدیه داشت جلوی آینه شال و لباسش را مرتب میکرد.
هادی دستش را روی میز آینه ستون بدنش کرد و کمی به طرف هدیه خم شد. تند شروع به حرف زدن کرد تا قبل از این که از خجالت نتواند ادامه دهد، حرفهایش را زده باشد.
÷: میشه... میشه باهم باشیم؟ یعنی به قصد ازدواج ولی الان موقعیتشو ندارم. کارمو تازه شروع کردم. هنوز معلوم نیست چی بشه. ولی من تمام سعیمو میکنم. میدونم نباید الان اینا رو بگم ولی امشب... یعنی میترسم...
دستش را از روی میز برداشت. رو گرداند و آرام افزود: میترسم از دستت بدم.
هدیه ناباورانه نگاهش کرد. مطمئن نبود که درست شنیده باشد. از روی چهارپایه بلند شد. آینه قاب دو نفرهای از آنها به نمایش گذاشت. هدیه کفش پاشنه بلند پوشیده بود. حالا همقد بودند.
هدیه گوشیش را از جلوی آینه برداشت و پرسید: یه عکس از آینه بگیرم؟
هادی کمی گیج پرسید: از آینه؟
نگاهی به تصویر دو نفرهشان انداخت و لبخند زد. هدیه هم خندید و عکس گرفت. عکس را چک کرد و گفت: چشماتو بستی. یکی دیگه.
هادی خندان گفت: تو عالی هستی!
هدیه با اعتماد بنفس گفت: میدونم.
عکس دیگری گرفت و با خوشحالی گفت: این خیلی خوب شد. اگر کراواتت بنفش بود ست میشدیم ولی حالا زرشکی هم بد نیست.
÷: بعد از این قول میدم باهات هماهنگ کنم. الان هم اگر تو اتاقم داشتم میرفتم عوض میکردم.
-: بهرحال فایده نداره. مردا دارن میرن بیرون. آخ جون زود برین دارم از گرما خفه میشم.
÷: میتونم قبل از رفتن شمارتو داشته باشم؟
هدیه شگفتزده پرسید: شماره هم میخوای؟!
÷: مثلاَ برای این که اون عکس دو نفره رو برام بفرستی.
-: آهان از اون لحاظ. باشه. یادداشت کن.
هادی خندان گوشیش را در آورد و شمارهی هدیه را گرفت. بعد از تک زنگی قطع کرد.
هدیه با کنجکاوی پرسید: اسممو میخوای چی سیو کنی؟
÷: نمیدونم. تو چی مینویسی؟
-: اسمتو دیگه. نمیخوای بری؟ همه رفتن ها! به مراسم کیک بُرون هم نرسیدیم.
هادی قاه قاه خندید و از در بیرون رفت. هدیه راست میگفت. همهی آقایان رفته بودند. او هم از در بیرون رفت.
عه زوج جدیدمون هم مشخص شد...به مبارکی و میمنت:)))