یک دل نه صد دل (5)
سلام به روی ماه دوستام
عید دیروزتون مبارک. دلم میخواست دیروز پست عیدی بذارم ولی اینقدر کار داشتم که نشد. بهرحال که انشاءالله مبارک باشه و از امام رئوف بهترین عیدیها رو بگیرین :)
همین که بیرون رفتند میثم گفت: من خیلی گشنمه. ناهار چی میخوری؟
+: وای نه من برم خونه.
میثم در جلو را برای او باز کرد و با لحنی خندان گفت: حالا هی حماقت منو به روم نیار.
مریم متعجب پرسید: مگه چی گفتم؟
_: اگه دیروز اون نمایش رو راه ننداخته بودم، الان نگران نبودی که با من بیرون باشی.
مریم نشست. میثم هم ماشین را دور زد و سوار شد.
مریم تندتند توضیح داد: نه به خاطر این نگفتم. آخه من رژیم دارم. ناهار نمیخورم. تازه الان یه عالمه خامه و بستنی خوردم....
میثم ناباورانه نگاهش کرد. این دختر خود عشق بود! به حرکات تند دستهای سفید و لبهای صورتیاش چشم دوخته و کمکم دیگر نشنید چه میگوید.
مریم یک دفعه فهمید و ساکت شد. با تردید پرسید: اینجایی؟
میثم از تغییر حالت او به خود آمد. خندید. ماشین را روشن کرد و گفت: این هدیهی خر نمیتونست یه قرار قبل از خواستگاری بذاره ما همدیگه رو ببینیم؟
مریم با ناامیدی گفت: یعنی دایی و خواهرزاده کشته مرده همدیگهاین.
میثم سری تکان داد و گفت: ها دوسش دارم. اگه اینجوری گیر نداده بود و منو رو لج ننداخته بود بیشتر دوسش داشتم. حالا اینا بیخیال... رژیم کیلویی چند؟
و نگاهی به هیکل توپر ولی جذاب او انداخت. شکم نداشت. حتی حالا که نشسته بود.
مریم کیفش را در آغوش گرفت و کمی خودش را جمع کرد. میثم بلافاصله رو گرداند و زیر لب گفت: ببخشید.
معمولاً نگاهش هرز نمیرفت. به شدت به کارمایش اعتقاد داشت. ولی الان...
لب به دندان گزید. ساکت شد.
مریم بیشتر دلش رفت. چقدر چشم پاک، چقدر مهربان، چقدر شاد و بامزه!
میثم کولر ماشین را روشن کرد. دلش نمیخواست به این سرعت از او جدا شود.
مریم توی ذهنش جستجو کرد. یک بار هدیه داییش را مجبور کرده بود که از ساندویچی خاصی که میشناخت برایشان کتلت بگیرد. ناهار پیش هدیه بود. میثم کتلتها را دم در آورده و رفته بود. مزهی آن کتلت بدجوری زیر دندانش مانده بود. هنوز هم دلش میخواست.
نزدیک خانه بودند. در واقع سر کوچه رسیده بودند که مریم گفت: یه ساندویچ کتلت بود...
میثم که داشت راهنما میزد که توی کوچه بپیچد یک دفعه تغییر مسیر داد. ماشین پشت سری بوق اعتراضآمیزی زد. میثم فرمان را تنظیم کرد و غرغرکنان گفت: خب زودتر بگو. کتلت هم نه یه چیز درست حسابی میخوریم.
+: نه نه کتلت میخوام. نصف ساندویچ. یه بار برای من و هدیه خریدی. شاید دو سه سال پیش. آیا هنوز مغازش هست؟
گیج نگاهش کرد و پرسید: من خریدم؟
+: ها. ما داشتیم برای کنکور میخوندیم. هوس کتلت کردیم. هدیه گفت تو یه جا رو سراغ داری. زنگ زد بهت. رفتی برامون خریدی. خیلی چسبید.
_: هیچ تصوری از این قصه ندارم. واقعاً من خریدم؟ البته میدونم کتلت کجاست. هنوزم هست. واقعاً چیز دیگهای نمیخوای؟ آخه دفعهی اول کتلت؟!
+: یه کاری نکن بگم بندری. اونم خیلی دوست دارم.
و خندید و ادامه داد: ولی بیشوخی الان کتلت میخوام. نصفش. تازه همون نصفه هم میدونی چقدر کالری میشه؟ با یه عالمه سس خوشمزه.... واییی....
و با بیچارگی خندهداری آه کشید.
_: با تو پیر نمیشم.
جلوی مغازه توقف کرد. جواب را میدانست ولی پرسید: نوشابه؟
+: تو میدونی نوشابه چقدر قند داره؟؟؟؟
_: نشمردم تا حالا. دوغ میخوای؟
+: نه آب.
پیاده شد و رفت که سفارش بدهد. توی مغازه جای نشستن نداشت. با ساندویچها برگشت. گفته بود هر دو تا را نصف کند که خوردنش سادهتر باشد. برای مریم آب و برای خودش نوشابه گرفت.
_: یه پارکی این پایینتر هست. بریم اونجا بشینیم؟
+: بریم.
نزدیک حوض زیر سایهی درخت نشستند. مریم نگاه ترسیدهای به اطرافش انداخت. گفت: مامانم تو اون اداره که سر خیابونه کار میکنه. خدا کنه یه وقت ما رو باهم نبینه.
بعد هم طوری روی نیمکت و کنار بوتهی شمشاد پناه گرفت که به آسانی از بیرون دیده نشود.
میثم ساندویچ نصفه را به طرفش گرفت و گفت: به هدیه میگم همونجوری که خرابش کرده درستش کنه.
+: چی رو خراب کرده؟
_: همش تقصیر هدیه بود. اگه به تو گزارش لحظه به لحظه نمیداد که نمیگفتی نه. ته تهش این بود که حالا داشتی فکر میکردی. دوتاییمونم اینقدر ضایع نشده بودیم.
+: همش هم تقصیر اون نبود. من و تو هم لج کردیم.
_: اصلاً میرم به مامان میگم دوباره بیان خواستگاری. فوقش بهم میخندن. بالاتر از این که نیست.
+: من چی بگم بهشون؟ مامانم دیشب اینقدر دعوام کرد...
میثم با ناراحتی چهره درهم کشید.
مریم ادامه داد: خداییش زشت شد. خودم بعدش خیلی شرمنده شدم. با تو لج کردم با مامانت اینا که دعوا نداشتم که اونجوری گفتم نه و رفتم تو اتاقم.
_: نگران نباش. خانوادهی من مطمئن هستن که من یه چیزی گفتم که رفتی. اصلاً با تو مشکلی ندارن.
+: خودم که میدونم چی گفتم!
میثم خندید و گفت: بیخیال...
کینهای هم نبود. مریم این را هم به صفات مثبتش اضافه کرد و لبخند زد.
میثم نوشابه را باز کرد. به طرف او گرفت و گفت: یه قلپ چاق نمیکنه.
مریم با حرص گفت: تو اصلاً به رژیم من اهمیت نمیدی.
_: نگفتم تمامشو بخور.
مریم با تردید جرعهای نوشید. بعد بطری را به او برگرداند. میثم هم بدون ناراحتی بقیهاش را نوشید.
بعد از ناهار او را به خانه برگرداند.
هدیه برای مریم نوشت: شیری یا روباه؟
مریم روی تختش دراز کشید و نوشت: کاش دیشب اینجوری نگفته بودم.
=: میبینم که حسابی دل از کف دادی. احوال داییم چطور بود؟
+: از خودش بپرس.
=: از دستم عصبانیه. درست بهم جواب نمیده.
+: هوم.
=: هوم و زهر چغندر. میگم بهت چی گفت؟ عاشقت شد؟
+: نه بابا فقط یه کم عذرخواهی کرد و اینا.
=: پس عاشقت شده.
+: نگفت عاشقمه.
=: کجا رفتین؟
+: مامانم امد. بعداً حرف میزنیم.
=: باااااشه.
با این داستانای گوگولی شما، من نیازی به دیت رفتن و عاشقانه تو زندگیم ندارم دیگه...میخونم لذت میبرم...اینا رفتن دیت، انگار من رفتم...در وقت و اینا هم صرفه جویی میشه...خلاصه که مرسی😁❤
+پرسیده بودین کانال بله یا نه...راستشو بگم نه...من وبلاگو خیلی بیشتر دوست دارم و خوشحالم که کامل نقل مکان نکردین به کانال و اینجا هم مینویسین...اینجا حال و هواش قشنگه🌬