سلام سلام سلام
آخ چقدر دلم برای شما و برای نوشتن تنگ شده بود. ذهنم یه جوری سفید و خالی بود که تازه داشتم حال اونایی که میگن انشاء نوشتن کار سختیه رو درک میکردم :))
خدا رو شکر که دوباره موفق شدم که شروع کنم. انشاءالله خوب پیش بره و کنار هم بهمون خوش بگذره
خاطرات رنگین
زیبا چشمهایش را بست و در میان خاطرات خوشش خود شش سالهاش را با پسر بچهای دید که دوان دوان توی آسانسور پریدند. هردو از هیجان و دویدن نفس نفس میزدند و میخندیدند. کمی بعد آسانسور از حرکت ایستاد اما در باز نشد. چراغ آسانسور هنوز روشن بود و هومن با اطمینان زنگ خطر را فشار داد.
دیوارههای سبز روشن اتاقک آسانسور و قهرمان کودکیهایش را با آن بلوز بافتنی راهراه سورمهای قرمز خوب به خاطر داشت. تا وقتی که مرد رویاهایش کنارش بود هیچ ترسی به دل راه نمیداد. حتی اگر این مرد جوان به زحمت ده ساله بود!
زیبا دستهای کوچکش را جلوی دهانش گرفت و در حالی که ریز ریز میخندید گفت: تا حالا تو آسانسور گیر نکرده بودم.
هومن اما انگار کمی ترسیده بود. دست او را گرفت و زیر لب گفت: دعوامون میکنن.
بعد با دست آزادش دوباره زنگ خطر را فشار داد.
زیبا دوباره خندید و گفت: الان نجاتمون میدن. بعد بریم پایین بستنی بخوریم.
_: پول ندارم. بستنیهاش هم بدمزهان.
+: از هیچی که بهترن. میگیم بذاره به حساب اتاق.
هومن از گوشهی چشم نگاهش کرد. بعد خم شد و او را به زحمت بغل زد. دخترک تپلی و هومن لاغر بود. تحمل وزنش را نداشت.
زیبا باز خندید و گفت: چکار میکنی؟ الان میفتی.
اما هومن اینقدر درگیر نگه داشتن او بود که جوابی نداد. موهای فرفری زیبا به دماغش خورد و غلغلکش داد. بوی خوبی میداد. چشمهایش را بست و نفس کشید. سعی کرد نترسد.
صدای امیدوارکنندهی چرخیدن کلید توی قفل آسانسور به گوش رسید. نفس راحتی کشید و دخترک را زمین گذاشت.
آسانسور به اندازهی یک پله بالاتر از سطح زمین توقف کرده بود. تعمیرکار آسانسور و مدیرهی هتل پشت در بودند. قبل از این که دهانشان را باز کنند، هومن گفت: وای خانم یغمایی! بدو!
مثل گلوله از آسانسور بیرون پریدند و در راهروی بلند هتل ناپدید شدند مبادا مدیرهی جدی دهانش را باز کند و بگوید که بچهها نباید با آسانسور بازی کنند.
هومن در آبدارخانه را که با لولای محکمی بسته میشد هل داد و اجازه داد زیبا وارد شود. بعد خودش هم تو دوید و در را رها کرد. زیبا روی نردهی پلههای اضطراری خوابید و به پایین سر خورد. هومن هم به دنبالش رفت. بعد از دو طبقه پایین رفتن، هومن خس خس کنان گفت: صبر کن یه کم آب بخورم. تشنمه.
از زیر شیر آب خورد و بعد از فریزر آبدارخانه یخ برداشت. زیبا هم برداشت و قبل از این که بخورد، نگاهی به بالا انداخت. گفت: دنبالمون نیومدن. نه؟
یخ را جوید. حس خوبی داشت.
هومن از جویدن او لرزید. بینیش را چین داد و پرسید: چه جوری گازش میزنی؟
زیبا خندید و شانه بالا انداخت. لب پله خم شد و گفت: بریم بیرون. نزدیک رستورانیم. بوی بدی میده.
هومن سری به تأیید تکان داد. در محکم خروجی را به طرف خودش کشید و با احتیاط نگاهی به بیرون انداخت. بعد راه را برای زیبا باز کرد و خودش هم به دنبالش رفت.
*
برق آمد و آسانسور تکانی خورد که زیبا را به زمان حال برگرداند. چشم باز کرد و وحشتزده به اطرافش نگاه کرد. گوشیش آنتن نمیداد و نمیتوانست کاری بکند.
با ضعف دنبال دکمهی زنگ خطر گشت. اما آسانسور قدیمی که معلوم نبود مال چه عهدی است، دکمهی خطرش از جا کنده شده و یک سوراخ سیاه به او دهن کجی میکرد.
با مشت به در کوبید و داد زد: کمک... کمک...
وقتی برق رفته بود هم همین کار را کرده بود ولی نتیجهای نداشت. ساعت دو بعدازظهر و آنجا یک پاساژ قدیمی و درب و داغان خلوت وسط شهر شلوغ تهران بود.
کیف کولی گلدارش را روی دوشش جابجا کرد و دوباره به در کوبید. دهانش خشک و حالش بد بود.
هومن کابلهای مورد نیازش را خرید. باید راه آمده را برمیگشت اما دلش کمی سکوت میخواست. تصمیم گرفت از راهروی تاریک پشتی برود. برق رفته بود و این طرف هم سکوت مطلق. مغازههای قدیمی خالی و متروکه بودند. گوشیاش را روشن کرد و همانطور که توی آن میچرخید پا در راهروی تاریک گذاشت. نیم ساعتی بود که برق رفته بود و تک و توک مغازههایی که باز بودند، با چراغ اضطراری کار میکردند. این طرف هم که اصلاً مغازهای نبود.
هنوز چند قدم نرفته بود که برق آمد و چراغهای کم نوری بالای سرش روشن شد. راهروی پر خاک و کثیف را نگاه کرد. با صدای ناله و ضربه و کمک خواستنی به خود آمد. سر چرخاند. آسانسور را دید و زانوهایش سست شدند. اعتراف خوبی برای یک مرد سی وچهار ساله نبود ولی از فضای بستهی آسانسور میترسید. شاید به همین دلیل یکی از کلاسهای آموزش فنیای که رفته بود، آموزش باز کردن آسانسورهای بسته بود.
کولی خاکی رنگش را از دوشش برداشت. ابزار کار را همراهش داشت. قرار بود برای کابل کشی به شرکتی برود که همین چند دقیقه پیش کنسل شده بود.
جلوی آسانسور ایستاد و بلند گفت: خانم آروم باش. من اینجام و میخوام در رو باز کنم.
نگاهی به در قدیمی انداخت و با خودش گفت: یا خدا... باز بشه.
بسما... گفت و شروع کرد. بر خلاف انتظارش با کمی تلاش در اول باز شد. آسانسور وسط دو طبقه ایستاده بود. جلوی پایش گودالی عمیق به ناکجا میرفت. ترسش بیشتر شد. باید میرفت و کمک میآورد اما نمیخواست آن بیچارهای را که توی اتاقک حبس شده بود را تنها بگذارد.
نفس عمیقی کشید و تمام مقدسات را به کمک طلبید. مشغول کار شد. دقایق به سختی میگذشت و بالاخره... موفق شد.