ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

سلام سلام

عذر تاخیر... نمی‌دونم این روزها چرا به هیچ کاری نمی‌رسم. ببخشید...

 

 

 

 

صبح روز بعد با صبحانه در رستوران هتل آغاز شد و با گردش از پشت بام تا زیرزمین هتل ادامه یافت. هرجا که میشد را چرخیدند. پشت بام و تماشای زنجیر آسانسورها... بعد هم بین طبقات. در یکی از سوئیتهای طبقه سوم باز بود و خدمه مشغول نظافت بودند. زیبا سر کشید و با لبخند اجازه گرفت وارد شوند.

+: واووو! چه لاکچری شده!

_: خیلی! حموم رو ببین!

+: اوووه! آدم می‌ترسه اینجا دوش بگیره یه چی خراب بشه! بیا بریم رو تراس.

تراس را هم گشتند. حتی مناظر آشنا هم عوض شده بود. کلی هتل و ساختمان جدید اضافه شده بود.

بعد از گردش آماده شدند و برای زیارت به حرم رفتند. بعد از ساعتی زیارت دوباره مشغول گشت و گذار در کوچه پس کوچه‌های قدیمی اطراف حرم شدند.

زیبا با شوق نفس عمیقی کشید و گفت: هیچوقت فکر نمی‌کردم یه روز شوهرم حوصله داشته باشه این همه راه پا به پام بیاد که فقط خاطره‌بازی کنم.

_: منو یادت رفته بود که چقدر پا به پات امدم.

+: یادم بود ولی فکر نمی‌کردم دوباره بیای.

هومن دست دور شانه‌های او انداخت و در حالی که محکم می‌‌فشرد گفت: یه خریتی کردم همون روز که ازم خواستی قبول نکردم. این همه سال رو از دست دادیم. ولی بازم خدا رو شکر که دوباره سر راه هم قرار گرفتیم. منم همیشه فکر می‌کردم با هرکی ازدواج کنم، باید معمولی و رسمی زندگی کنم. مثل وقتی که کنار زیبا بودم بهمون خوش نمی‌گذره.

+: خدا رو شکر.

بوی جگر کباب شده، زیبا را به طرف یک جگرکی کوچک و قدیمی توی بازار کشاند.

+: وای هومن گشنمه. جگر بخوریم؟

هومن با شیطنت گفت: البته! تو هم بهش احتیاج داری. اصلاً باید اول صبح برات جگر می‌خریدم.

زیبا چند لحظه گیج نگاهش کرد و بعد غرید: خییییلی.... خر و بی‌تربیتی!

هومن قاه قاه خندید و پرسید: چند تا می‌خوری؟

زیبا به قهر لب برچید و گفت: اصلاً جگر نمی‌خوام. دل می‌خورم.

هومن با خنده گفت: گشنه هم هست! نمی‌تونه قهر کنه بره.

بعد هم چند سیخ دل و جگر سفارش داد. باهم پشت میزهای پلاستیکی نارنجی کهنه و رنگ و رو رفته نشستند. هومن دست زیبا را که روی میز بود گرفت و مشغول بازی با انگشتانش شد. غرق فکر گفت: قسمت چیز عجیبیه. یه روز مثل توپ قل خوردی و وقتی باز شدی عاشق نگاه پر اشکت شدم... یه روز از ترس تعهد عشقت رو پس زدم... شونزده سال حرص خوردم که بزرگترین اشتباه عمرم رو کردم... بعد یه روز تو یه آسانسور قدیمی خراب دوباره جواهرم رو پیدا کردم...

زیبا با لبخند نگاهش کرد و آرام گفت: منم شونزده سال سعی کردم خودم رو قانع کنم که نباید کسی رو که پسم زده، دوست داشته باشم... اما نشد.

هومن بوسه‌ی نرمی سر انگشتان او زد. زیبا وحشتزده دستش را پس کشید و غر زد: وسط کوچه؟!

 

بعدازظهر بود که در راه بازگشت به هتل، از یکی از کوچه‌های پشت هتل بیرون آمدند.  دم در یکی از هتلهای همسایه، پیرمردی را دیدند که با لباس فرم و قیافه‌ای دلنشین به مهمانان خوشآمد می‌گفت.

+: هی هومن... این حسین آقا نیست؟

_: چرا چرا خودشه! چرا اینجاست؟ بیا بریم.

جلو رفتند و همین که سلام کردند، حسین آقا چند لحظه با دقت نگاهشان کرد و بعد با خوشحالی گفت: هومن و زیبا؟ سلام! شما هنوز دوتایی دارین آتیش می‌سوزونین؟

زیبا متعجب پرسید: ما رو شناختین؟

حسین آقا خندید و با لحن معنی‌داری گفت: شما رو نمیشه فراموش کرد.

هومن قاه قاه خندید و پرسید: چرا اینجا؟ هتل خودمون رو چرا ول کردین؟

=: هی هی هی... مدیریت عوض شد و جای ما هم عوض شد. امدیم این هتل. بیاین تو کافی شاپ هتل یه چایی در خدمتتون باشم. شیفتم الان تموم شده.

همان موقع همکارش رسید و پست را به او تحویل داد. باهم به کافی شاپ هتل رفتند. کافی شاپ در واقع شبیه به یک اتاق نشیمن دنج و راحت بود. با مبلهای نرم و کتابخانه و آباژور و دکور آرامبخش.

حسین آقا سفارش چای و قهوه و کیک داد و بعد پرسید: خب چه خبرا؟

هومن نگاه عاشقانه‌ای به زیبا انداخت و گفت: بعد از شونزده سال دوباره بهم رسیدیم و.... آمدیم اینجا و عقد کردیم.

=: چه عالی! چقدر خوب! تبریک میگم. به پای هم پیر شین. چقدر خوشحال شدم. چقدر به هم میاین.

_: خب بدون تعارفش میشه حریف شرارت من کسی به جز زیبا نمیشد.

=: شرارت که نه... ولی اگر جفت دیگری بود اینقدر کنارش بهت خوش نمی‌گذشت.

_: قطعاً همینطوره. به خودش هم همین رو گفتم.

+: برای منم همینطور بود.

_: اینقدر هول بودم که تا دیدمش سریع مجبورش کردم بله رو بده!

باهم خندیدند و هومن با خوشحالی دست زیبا را فشرد.

_: حسین آقا شما چه می‌کنی؟ چند تا بچه داری؟ هیچ وقت نپرسیدیم.

+: چرا من پرسیدم. خانومش مهری خانم و دختراش مینا و لیلا و سهیلا! درسته؟

حسین آقا با مهربانی خندید و گفت: درسته. خوب یادته باباجون!

_: حتماً یه ازدواج سنتی بوده... یا نه... از اون عشقای اسطوره‌ای...

=: نه باباجون همون سنتی... یه جورایی اجباری... ولی بعدش خوب شدیم. عاشق شدیم و حالا مثل شماها بیتاب همدیگه‌ایم.

زیبا با شوق و ذوق پرسید: برامون تعریف می‌کنین؟

حسین آقا گوشی قدیمیش را در آورد و گفت: بذارین من خبر بدم دیرتر میام، بعدش چشم، میگم براتون.

زیبا با خوشی به هومن نگاه کرد. هومن لبخند پرمهری به رویش زد و زمزمه کرد: هر دفعه چشمم بهت میفته دوباره ذوق می‌کنم.

زیبا با خنده نجوا کرد: من که هنوز منتظرم بیدار شم.

حسین آقا گوشی را توی جیبش گذاشت و گفت: جونم براتون بگه من نزدیک بیست سالم بود که دیپلم گرفتم. شر بودم. اهل درس نبودم. اون روزگار هم اینقدر مهم نبود که آدم درس بخونه. خواستم برم نظام که افتادم زاهدان. مادرم خیلی نگرانم بود. می‌ترسید برم راه دور اتفاقی برام بیفته. یه آشنا داشتیم زاهدان زندگی می‌کرد. هفت هشت تا بچه داشتن. بابام همراهم امد و باهاشون صحبت کرد که منم آخر هفته‌ها برم خونه‌شون. آقاناصر گفت من دختر دارم غیرتم نمی‌ذاره. بابا گفت دخترتو بده به پسر من، به زنت  هم محرم میشه. هیشکی از من نپرسید می‌خوای؟ نمی‌خوای؟ اصلاً دختر رو ندیده بودم. دلم می‌خواست سربازی رو تموم کنم، برگردم مشهد، کسب و کاری راه بندازم، زندگی کنم... ولی نه گذاشتن من حرف بزنم، نه از دختر سوالی کردن.

زیبا دو دستش را روی صورتش کوبید و با وحشت پرسید: همینطور الکی الکی؟ مادرتون چی؟ مادر دختر چی؟       

=: مادرزنم که خدا بیامرزدش. تا به آخر یازده شکم زایید. هشت تاش دختر بودن. هرکی میومد اینا رو میبرد راضی بود.

هومن آهی کشید و گفت: چه روزگار سختی بوده!

=: دردسرتون ندم. همون جا ما رو نشوندن سر سفره‌ عقد. هفت شبانه‌روز جشن بود. البته خورد و خوراکی نبود. کسی پولی نداشت که از این خرجا بکنه. فقط جشن و پایکوبی و حنابندون و اینا... شب آخر هم دست عروس را گذاشتن تو دست من و فرستادنمون تو یه اتاق کپری گوشه‌ی حیاط و زندگیمون اینجوری شروع شد.

زیبا با کنجکاوی پرسید: عروس خوشگل بود؟

=: راستشو بگم اون موقع به چشمم خوب نیومد. خیلی لاغر و دراز و سبزه بود. اهل کار خونه هم نبود. شیطون بود. همش یا رو دیوار بود یا رو درخت. لباسامو مادرش میشست. اتاقمون رو هم خواهرش که وسواس داشت و همیشه جارو دستش بود، تمیز می‌کرد. آشپزی هم که نمی‌کرد. تو اون دو سال که اونجا بودم مادرش و خواهر برادراش می‌پختن و باهم می‌خوردیم. صبحا تا ظهر پادگان بودم. عصرا و آخر هفته‌ها هم تو یه بقالی کار می‌کردم. حقوق بخور و نمیری داشتم. بچه‌ی اولمون آخرای سربازی به دنیا امد. دو سه ماهه بود که سربازی تموم شد و منم که دیگه تحمل اون زندگی رو نداشتم، جمع کردیم برگشتیم مشهد.

هومن گفت: خداییش سخت بوده. من سربازیم گرگان بود. دوری از خونواده و سختیهاش بود ولی دیگه اینجوری نبود!

زیبا پرسید: مشهد کجا رفتین؟

=: یه اتاق بالای خونه‌ی پدری داشتم، رفتیم همون جا. هرچی بود از کپر بهتر بود. مادرم هم خدا بیامرزدش. دختر نداشت. زنم و دخترم رو با روی باز قبول کرد. بهش آشپزی یاد داد و کار خونه. کم‌کم از اون بچگی و سر به هوایی در اومد. زن زندگی شد. مهرش تو دلم بیشتر شد. با کم و زیاد من ساخت و تو سختیا کنارم بود. خدا رو شکر. خوشحالم که هست.

زیبا با خوشحالی لبخند زد و گفت: چه خوب!

=: سرتون رو درد آوردم. یه چایی دیگه می‌خورین؟

_: لطف کردین. متشکرم. خوشحال شدیم از دیدنتون. ما دیگه برگردیم هتل. کم کم باید جمع کنیم بریم. امشب مسافریم.  

زیبا ناباورانه به هومن نگاه کرد. نمی‌دانست که امشب می‌روند. درباره‌ی برگشت اصلاً فکر نکرده بود. گیج و سردرگم از حسین آقا خداحافظی کرد و بیرون آمدند.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۵:۰۶
Shazze Negarin