ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

سلام عزیزانم

روزتون بخیر و خوشی

 

 

از اتاق بیرون رفت و خجالت زده به مادرش گفت: صداتونو شنید. آبرومو بردین.

مامان با حرص گفت: به اون آبرویی که تو دیشب از من بردی در! خیلی خجالت کشیدم. همه داشتن خیلی محترمانه صحبت می‌کردن. یهو قهر کردی رفتی تو اتاق که چی؟ اول که چایی نمیارم، بعد که دم در وایمیستم، اینو نمی‌پوشم، اون کارو می‌کنم... بعد یه دفعه قهر؟ اینقدر این خانواده محترم، اینقدر مهربان اینقدر خوب.... حقشون این نبود. نمی‌خواستی هم صبر می‌کردی برن، یا میومدی می‌نشستی، ازت می‌پرسیدن می‌گفتی به توافق نرسیدیم یا هر دلیل مسخره‌ای که دیشب برای میثم آوردی رو بهشون می‌گفتی.

آهی کشید. باز شروع شد. دیشب تا آخر شب مامان تیربارانش کرده بود، امروز هم دوباره...

نالید: حالا که آشتی کردیم.

مامان غرید: لطف کردین. می‌خواستی بگی نه! بنده خدا میثم چقدر خاطرتو خواسته که با وجود اداهای دیشب دوباره امروز پا شده امده دنبالت.

+: دارم کم کم شک می‌کنم که شما مامان اون هستین یا من؟

=: کاری به اون ندارم. از نرگس خانم و دختراش خجالت کشیدم. همه جوره داشتن به دل تو راه میومدن. هر حرفی میشد می‌گفتن هرچی عروس بگه. همین یه پسره. هرکار بتونیم برای عروسمون می‌کنیم. بعد تو یه دفعه رفتی تو اتاق و نیومدی بیرون. زشت شد.

مریم خواست با حاضرجوابی بگوید حالا در عمل معلوم نیست آنقدرها هم به میل عروس عمل کنند؛ اما خب رویش نشد.

صدای زنگ گوشی مامان هم مزید بر علت شد. در حالی که می‌رفت که جواب بدهد، غرغرکنان گفت: حالا تو ظرفا رو بشور.

چشم کشداری گفت و به آشپزخانه رفت.

میثم ذوق‌زده از اتاقش بیرون رفت. به دنبال مامان چشم گرداند. توی اتاقش استراحت می‌کرد. چند لحظه بی‌صدا دم در ایستاد. دل بیدار‌ کردنش را نداشت ولی صبر و قرار هم نداشت. نگاهی به ساعت انداخت. سه ونیم بود. امیدوار بود زودتر بیدار بشود.

کمی دوروبر چرخید. چون نمی‌توانست صبر کند از خانه بیرون زد. خودش نفهمید با کدام انرژی توی گرما این همه راه رفت. وقتی به خود آمد از خانه خیلی دور شده بود. تاکسی گرفت و برگشت. وقتی به خانه رسید مامان و بابا توی هال نشسته بودند و چای و میوه می‌خوردند.

نفس عمیقی کشید. توی درگاه ایستاد و سلام کرد. بابا سر برداشت و جوابش را داد. مامان هنوز کمی سرسنگین بود. همانطور که میوه پوست می‌کرد، زیر لب جواب داد. نگاهش نکرد.

میثم با لبخندی عاشقانه به مادرش نگاه کرد. بابا سری تکان داد و به اشاره پرسید: چی شده؟

میثم هم سر بالا انداخت به معنی این که هیچی.

بعد پیش رفت. جلوی پای مادرش روی زمین نشست. خم شد روی دست او را بوسید.

مامان حرصی گفت: لازم نیست خودتو لوس کنی. بچه کوچولوی سرتق یه دنده. اشتباه از من بود که فکر می‌کردم آدم شدی وقت دامادیته. پاشو برو یه دوش بگیر گرما رفتی بیرون بو گند میدی.

میثم همانطور نشسته کمی عقب کشید. خندید و گفت: چشم حموم هم میرم. قبلش یه چیزی بگم؟

مامان دستش را به نشانه‌ی بی اهمیت بودن موضوع توی هوا تکان داد. هنوز نگاهش نمی‌کرد.

_: من یه کاری کردم.

مامان با خشم گفت: تو خیلی کارا کردی.

_: نه این یکی تقریباً خوبه. امروز...

لب به دندان گزید. با کمی جرح و تعدیل گفت: از هدیه شماره دوستشو گرفتم.

مامان سر برداشت و نگاهش کرد. میثم امیدوار شد. با لبخندی پرانرژی گفت: حرف زدیم. به توافق رسیدیم. با مادرش هم صحبت کرد موافق بودن.

مامان زیر لب غر زد: اونا اصلاً مخالفتی نداشتن.

_: پس حله دیگه. بریم دوباره خواستگاری.

=: نه دیگه الان معنی نداره دوباره مزاحمشون بشیم.

میثم ناباورانه به مادرش نگاه کرد. یعنی چی؟؟؟

بابا خندید و گفت: قیافشو!

مامان هم گفت: بادش در رفت. پاشو پاشو برو حموم. میگم جمعه نهار بیان اینجا درباره‌ی مجلس بله برون قرار مدار بذاریم.

میثم ذوق زده از جا پرید. دست انداخت گردن مادرش و بین غرغرهایش درباره‌ی بوی بد تنش صورتش را بوسه باران کرد. بعد هم پدرش را بوسید و بالاخره به حمام رفت.

تازه وقتی زیر دوش ایستاد نگران شد و فکر کرد که اگر خانواده‌ی مریم جمعه نتوانند بیایند یا مثلاً اگر پدرش مخالفتی داشته باشد یا مادربزرگش... پیرزن دیشب بد نگاهش نمی‌کرد؟ کمی خصمانه نبود؟ نکند او را نپسندیده باشد و نخواهد نوه‌ی دسته گلش را به او بسپارد؟...

بیرون که آمد مامان هنوز روی مبل نشسته بود. جرأت نداشت بپرسد. به اتاقش رفت. موهایش را خشک کرد و برگشت. با تردید پرسید: زنگ زدین؟

مامان که می‌خواست سربسرش بگذارد گفت: زدم.

_: چی گفتن؟

=: چی رو چی گفتن؟

_: میان؟

=: کجا؟

_: ماماااان...

=: مامان و برگ چغندر... چقدر دیشب منو حرص دادی. حقت بود زنگ نمی‌زدم.

_: من غلط کردم. من معذرت می‌خوام.

دوباره جلوی پای مادرش نشست و دستش را بوسید.

مامان بالاخره نرم شد و گفت: میان. به خواهراتم گفتم تنها بیان. شوهر بچه‌ها رو نیارن شلوغ نباشه بشه حرف بزنیم.

با خنده پرسید: یعنی اون هدیه‌ی جونورم نمیاد؟

=: هرچی هست به خالوش رفته. من گفتم بدون بچه‌ها ولی هدیه از لجبازی عین خودته. بعید نیست پاشه بیاد.

_: مادربزرگ پدربزرگشم گفتین؟

=: نه اونا که کرمون نیستن. با داییش یزد زندگی می‌کنن. ان‌شاءالله برای بله برون میان.

_: اون دو نفر که دیشب بودن کی بودن؟

=: عمه و عموش.

_: درست...

تا جمعه سه روز راه بود. مامان هم بیکار ننشست و تا توانست از میثم انتقام کشید. به اندازه‌ی یک خانه تکانی مفصل از او کار کشید. همه‌ی خانه را حتی توی کمدها که مهمانها نمی‌دیدند را بیرون ریخت و تمیز کرد. میثم هم بدون اعتراض انجام میداد. ترجیح میداد زمانی که خانه است به کار بگذرد تا به انتظار این سه روز که به نظرش سی روز طول می‌کشید.

سه روز به هر شکل گذشت. مامان تدارک مفصلی دید و کمی از ظهر گذشته بود که مهمانها آمدند. هدیه هم آمده بود. دم در کنار میثم به انتظار مهمانها ایستاد.

اول پدر مریم آمد. با پدر و مادر میثم سلام و علیک کرد. بعد با میثم دست داد و ضربه‌ای دوستانه به بازویش زد. بعد مادرش با یک ظرف شیرینی خانگی آمد. آن را به نرگس‌خانم داد. با میثم هم سلام و علیک گرمی کرد و به اتاق پذیرایی رفت.

هدیه زیر گوش میثم گفت: بالاخره وقت امدن یار شد. هی دل هی دل...

_: تو برای چی امدی؟ مامان گفت بچه‌ها رو دعوت نکرده.

=: چون من بچه نیستم.

ولی نفر بعدی هادی برادر مریم بود. که خیلی عادی با همه سلام و علیک کرد و رد شد.

بالاخره نوبت مریم رسید. با یک مانتو کتی و شلوار ست آبی روشن با حاشیه‌های گلدوزی صورتی با شال صورتی آبی وارد شد. میثم به سختی آب دهانش را فرو داد. این دختر درست به لطافت گلهای بهاری بود.

مریم با خانواده‌ی میثم حال و احوال کرد. نرگس‌خانم و دخترها یکی یکی در آغوشش گرفتند و خوشامد گفتند. هدیه رفیقش را در آغوش کشید و چند ضربه‌ی محکم به پشتش زد. میثم با ناراحتی گفت: هدیه یواشتر! کبود شد.

هدیه قاه قاه خندید و مریم را رها کرد. مریم با لبخند ملیحی به طرف میثم برگشت. آرام سلام کرد. میثم با خوشحالی گفت: سلام. خوش اومدی.

میثم چای آورد و هدیه پذیرایی کرد. بعد نوبت به ناهار شد. میثم می‌رفت و می‌آمد. فرصت نمیشد دو دقیقه نزدیک مریم بنشیند. بعد از ناهار باز چای بیاور، بعد دسر، بعد ظرفهای کثیف را جمع کن...

بزرگترها هم حرف می‌زدند. درباره‌ی جشن نامزدی و مهریه و برنامه‌هایشان قرار و مدار می‌گذاشتن. گاهی نظر عروس و داماد را هم می‌پرسیدند. میثم در رفت و آمد فقط رای ممتنع میداد. مهریه به نظرش معقولانه بود و این که جشن نامزدی را چطور و کجا بگیرند هم به نظرش اهمیتی نداشت. تنها نگرانیش این بود که مهمانی داشت به آخر می‌رسید و نتوانسته بود بیشتر از همان سلام و علیک دم در با مریم حرف بزند.

بالاخره نرگس‌خانم به دادش رسید و رو به پدر و مادر مریم گفت: اگه اجازه بدین عروس و داماد کمی هم تنهایی صحبت کنن شاید بالاخره شرط و شروطی داشته باشن که به ما نخوان بگن.

میثم ناباورانه لبخند زد. با اجازه‌ی بزرگترها مریم برخاست و همراه میثم به اتاقش رفت. میثم در اتاق را پشت سر مریم بست و گفت: آخیش! فکر کردم الان میرین خونتون نشد دو دقه حرف بزنیم.

مریم با لبخندی خجول به طرفش برگشت. میثم به مبل تکی که کنار اتاقش بود اشاره کرد و گفت: بفرمایید.

مریم نشست و سر به زیر انداخت.

میثم هم لب تخت روبروی او نشست. خندان گفت: خب بفرمایید. شرط و شروطی حرف و حدیثی سوالی چیزی اگر داری.

+: می‌خوام درسمو ادامه بدم. درس خوندن خیلی دوست دارم. کار هم بکنم.

_: اگر درس و شغلت تو همین شهر باشه مشکلی ندارم. شهر دیگه باشه نه خودم امکان انتقالی دارم و نه تحمل این که دائم نگران رفت و آمدت باشم رو دارم.

+: نه خب جای دیگه نمی‌خوام برم. همین جا.

_: خوبه. پس مشکلی نیست. دیگه؟

+: تو کارای خونه... کمک می‌کنی؟

_: خیالت راحت. مامان همیشه کارمند بوده. مشکلی با کارای خونه ندارم.

+: خوبه. چقدر اهل معاشرتی؟ با دوستا با فامیل؟

_: از معاشرت خونوادگی خوشم میاد. شامی نهاری دور هم بخورم. با دوستام هم گهگاه بیرون شام می‌خورم.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۰۲ ، ۱۸:۱۵
Shazze Negarin

سلام سلام

روزتون پر خیر و برکت و سلامتی

 

 

از اتاق بیرون رفت. سعی کرد ظاهرش عادی باشد. هنوز با مانتو شلوار سورمه‌ای دانشگاه بود. فقط مقنعه‌اش را در آورده بود.

سلام کرد. مامان نیم نگاهی به او انداخت و بعد از جواب سلامش پرسید: چرا لباستو عوض نکردی؟

با کمی نگرانی گفت: تازه رسیدم.

مامان به طرف آشپزخانه رفت و پرسید: ناهار می‌خوری؟

دروغ گفتن خیلی سخت بود. با تردید گفت: با هدیه... یه چیزی خوردیم.

مامان سرش را از آشپزخانه بیرون آورد. با لبخند مرموزی پرسید: با هدیه یا دایی هدیه؟

چشمهای مریم گرد شد. ابروهایش بالا پرید و حیرتزده پرسید: چی؟

مامان به آشپزخانه برگشت. در حالی که مشغول مرتب کردن دور و بر بود بلند گفت: دیدمتون دم پارک. امده بود منت‌کشی؟ نگو که دوباره گفتی نه. این خونواده خیلی عزیزن. حیفه از دستشون بدی.

گیج و سرگشته زمزمه کرد: نگفتم نه.

مامان روی اپن خم شد و پرسید: چی میگی؟

سر برداشت. با خجالت به مامان نگاه کرد. هنوز داشت فکر می‌کرد که مامان چه وقت آن دو را باهم دیده است. این درست که پارک نزدیک اداره‌ی مامان بود، زمانی هم که آنجا بودند وقت تعطیل شدن اداره بود؛ ولی او هم سعی کرده بود که دیده نشود. حالا شده بود.... عجیب این که مامان ناراحت به نظر نمی‌رسید!

سری تکان داد و گفت: گفت... گفت دوباره میاد خواستگاری... گفت... خودش هم اول نمی‌خواسته... ولی پشیمون شده.

مامان رو گرداند و با صدای خندانی گفت: عاشق چی تو هم شده خدا می‌دونه. غلط نکنم تنها گزینه‌اش دختر بور و سفید بوده.

+: نه اتفاقاً سبزه دوست داشت. خودش گفت.

مامان خندید و سری تکان داد. در حالی که آوازی قدیمی را زمزمه می‌کرد مشغول کارهایش شد.

مریم با حیرت نفس حبس شده‌اش را رها کرد. دست و رویش را شست. به اتاقش برگشت و برای هدیه نوشت: شماره داییتو میدی؟

جواب هدیه بلافاصله رسید: شماره داییمو میخوای چکار شیطون؟ نکنه میخوای مزاحمش بشی؟ زنگ بزنی تو گوشی فوت کنی؟ ها؟ راستشو بگو!

روی تخت نشست و با سرگشتگی نوشت: خودمم نمی‌دونم باهاش چکار دارم.

تلفنش زنگ خورد. هدیه بود. هدست را توی گوشش گذاشت و در حالی که لباس عوض می‌کرد جواب داد: جانم؟

=: زود زود زود همشو برام تعریف کن. زود باش باید برم کلاس. دیرم شده.

فروخورده خندید و پرسید: چی رو آخه بگم؟

=: همش رو. از خوب و بد و نفرت انگیز. البته نفرت انگیز که احتمالاً نداشته. و الا شماره می‌خواستی چکار؟ اصلاً چرا از خودش نگرفتی؟

+: نمی‌دونم. به فکرم نرسید. الان خیلی گیجم. برو کلاس بعداً تو دانشگاه حرف می‌زنیم.

=: مریم منو نمی‌پیچونی ها! پیچ پیچیت می‌کنم. میرم پیش مامان جون هرچی خاطره بد ازت دارم تعریف می‌کنم ها! حتی این که کلاس دوم از بس معلم نذاشت بری دسشویی شلوارت خیس شد.

مریم با بیچارگی خندید و گفت: باشه. همش رو میگم. برو دیرت نشه.

=: لطف می‌کنی. ضمناً من بی اجازه داییم شمارشو به هرکسی نمیدم. بذار زنگ بزنم از خودش بپرسم. یه مشتلق هم بگیرم.

مریم لبش را گاز گرفت و بعد گفت: ولش کن. نمیخواد. اصلاً کاری باهاش ندارم. گیج بودم یه چیزی گفتم.

=: چرا گیج بودی شیطون؟

+: هدیه برو کلاست برس. و الا هیچی برات تعریف نمی‌کنم ها!

=: خیلی خب بابا رفتم. بای.

+: خدافظ.

بلافاصله شماره‌ی میثم را گرفت. میثم نیم نگاهی به صفحه‌ی گوشی انداخت. درست که هدیه دیدار امروز را جور کرده بود اما هنوز کامل او نبخشیده بود. سرسنگین جواب داد: سلام.

=: اوه اوه! سلام خان دایی بداخلاق! گردش خوش گذشت؟ دیگه الان بستنی جواب نمیده. یه پیتزا ازت طلبکارم ها!

_: خیلی ازت شاکیم. یعنی چی که هرکی هرچی گفته رفتی گذاشتی کف دست مریم؟

=: پیشرفت کردی! تا حالا اسمش بود دوستت!

_: هدیه کاری داری یا فقط میخوای اذیت کنی؟

=: کار که دارم ولی خداییش مشتلق میخوام. پیتزا هم نه یه جفت کفش ورزشی... می‌دونی که عاشق کفشم.

_: برو بابا.

=: خیلی خب بی اعصاب. باز نتونستین باهم کنار بیاین حرصتو سر من خالی می‌کنی؟ معلوم نیست چی تو ماشینت جا گذاشته شمارتو می‌خواست. منم گفتم من بی اجازه داییم شمارشو به کسی نمیدم.

میثم در دل به خودش فحش داد. چرا به فکرشان نرسیده بود شماره رد و بدل کنند؟

_: شمارشو بده خودم زنگ می‌زنم.

=: یه بار میگم حفظ شدی شدی. نشد دوباره خواستی باید برام کفش بخری.

_: بگو.

هدیه تند تند شماره را از حفظ گفت. میثم با مداد گوشه‌ی نقشه جهان شماره را نوشت. هدیه که حسابی دیرش شده بود خداحافظی و قطع کرد.

میثم شماره را گرفت. چند لحظه به اعداد نگاه کرد و بعد دکمه‌ی تماس را زد.

مریم موهایش را جلوی آینه شانه زد. کش را دورشان پیچید و داشت دم اسبی می‌کرد که گوشیش زنگ خورد. قلبش هری ریخت. کش را با عجله بست و گوشی را برداشت. شماره ناشناس بود اما مطمئن بود که میثم است. با صدایی لرزان جواب داد: بله؟

_: سلام. میثم هستم.

+: س... سلام.

میثم خندان نشست و گفت: فکر می‌کردم از مرحله تته پته رد شدیم. شاید هم الان نمی‌تونی حرف بزنی بعداً زنگ بزنم.

+: نه نه می‌تونم.

_: جانم بگو. کارم داشتی.

+: من؟

_: هدیه گفت. البته ممکنه چرت و پرت گفته باشه.

+: نه نه کار داشتم. یعنی... خیلی خب... مامانم ما رو باهم دیده.

میثم به پیشانیش کوبید و نالید: خدای من...

آهی کشید و ادامه داد: هرکار بگی می‌کنم. با مامان اینا حرف بزنم بگم دوباره بیان یا هرچی میگی... دعوات کردن؟

مریم با گیجی خندید و گفت: نه عجیب این که هیچی نگفت... گفت دیدمتون باهم. همین. گفت حتماً امده بود دوباره اصرار کنه. وای بحالت اگه دوباره گفته باشی نه.

میثم خندید و گفت: وای به حالت. ببین مادرزنم چقدر هوامو داره.

مریم با شیطنت گفت: حرفی از تو نزد. گفت خونواده خوبین. حیفه از دستشون بدی.

_: خیلی خب. باشه. نوبت منم می‌رسه خانم.

+: مثلاً میخوای چکار کنی؟

_: کم سربسر من بذار خانم خوشگله. افسار پاره کنم بد میشم.

مریم سر برداشت و به آینه نگاه کرد. از این سرختر نمی‌توانست بشود. خوشگل؟ او که دلش عروس سبزه‌روی لاغر با صورت زاویه‌دار وحشی و جذاب می‌خواست.

دلش گرفت. آرام گفت: خوشگل نیستم.

میثم جا خورد. سعی کرد در ذهنش دلیل این حرف او را پیدا کند و چون به جوابی نرسید: چرا؟ این چه حرفیه؟

+: حداقل با سلیقه‌ی تو جور نیستم. سفیدم.

میثم چشم بست. نفس عمیقی کشید و بعد گفت: خدایا صبر. من اگه این دختره رو نکشم خیلیه. تازه پررو زنگ زده میگه مشتلق هم میخوام.

+: ولی این اصل موضوع رو عوض نمی‌کنه.

_: ببین... تو اگر شکل هدیه تهرانی نیستی یا من اگر شبیه رضا گلزار نیستم دلیل این نیست که به دل هم ننشستیم. حتی اگر من به دل شما ننشسته باشم خانوم... شما بدجور نشستین.

بعد با لحنی شاد افزود: بخز اون طرفتر یه کم نفس بکشم.

مریم با بغضی که از خوشحالی بر گلویش نشسته بود خندید. توی آینه به چشمهای اشک ‌آلودش نگاه کرد و لبش را گاز گرفت. با صدایی گرفته گفت: حالا هی به روم بیار.

میثم خندان پرسید: چی رو؟ این که خییییلی به دلم نشستی؟

مریم با بغض نالید: میثم...

_: جان میثم؟ من خلع سلاح شدم. هرچی شما بگی.

مامان در اتاق را باز کرد و گفت: اگر گپ و گفت عاشقانه‌تون تموم شد بیا ظرفا رو بشور.

مریم با چشمهای گرد شده به مامان نگاه کرد و با خجالت هشدار داد: مامان!

ولی مادرش نماند تا اعتراض او را بشنود. به همان سرعت که آمده بود رفت.

میثم که صدای مادر او را شنیده بود، قاه قاه خندید و گفت: از همین الان عاشقشم. خدایی مادرزن به این باحالی به خوابم نمی‌دیدم.

مریم خجالت زده غر زد: خیلی بدین. هر دوتون.

_: بیا و خوبی کن. به جای تشکرته؟ اگه دعوات کرده بود خوب بود؟

مریم آهی کشید و گفت: نه. میرم ظرفا رو بشورم. فعلاً... خداحافظ.

_: خداحافظ.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۰۲ ، ۱۰:۵۷
Shazze Negarin

سلام به روی ماه دوستام

عید دیروزتون مبارک. دلم می‌خواست دیروز پست عیدی بذارم ولی اینقدر کار داشتم که نشد. بهرحال که ان‌شاءالله مبارک باشه و از امام رئوف بهترین عیدیها رو بگیرین :)

 

 

همین که بیرون رفتند میثم گفت: من خیلی گشنمه. ناهار چی می‌خوری؟

+: وای نه من برم خونه.

میثم در جلو را برای او باز کرد و با لحنی خندان گفت: حالا هی حماقت منو به روم نیار.

مریم متعجب پرسید: مگه چی گفتم؟

_: اگه دیروز اون نمایش رو راه ننداخته بودم، الان نگران نبودی که با من بیرون باشی.

مریم نشست. میثم هم ماشین را دور زد و سوار شد.

مریم تندتند توضیح داد: نه به خاطر این نگفتم. آخه من رژیم دارم. ناهار نمی‌خورم. تازه الان یه عالمه خامه و بستنی خوردم....

میثم ناباورانه نگاهش کرد. این دختر خود عشق بود! به حرکات تند دستهای سفید و لبهای صورتی‌اش چشم دوخته و کم‌کم دیگر نشنید چه می‌گوید.

مریم یک دفعه فهمید و ساکت شد. با تردید پرسید: اینجایی؟

میثم از تغییر حالت او به خود آمد. خندید. ماشین را روشن کرد و گفت: این هدیه‌ی خر نمی‌تونست یه قرار قبل از خواستگاری بذاره ما همدیگه رو ببینیم؟

مریم با ناامیدی گفت: یعنی دایی و خواهرزاده کشته مرده همدیگه‌این.

میثم سری تکان داد و گفت: ها دوسش دارم. اگه اینجوری گیر نداده بود و منو رو لج ننداخته بود بیشتر دوسش داشتم. حالا اینا بی‌خیال... رژیم کیلویی چند؟

و نگاهی به هیکل توپر ولی جذاب او انداخت. شکم نداشت. حتی حالا که نشسته بود.

مریم کیفش را در آغوش گرفت و کمی خودش را جمع کرد. میثم بلافاصله رو گرداند و زیر لب گفت: ببخشید.

معمولاً نگاهش هرز نمی‌رفت. به شدت به کارمایش اعتقاد داشت. ولی الان...

لب به دندان گزید. ساکت شد.

مریم بیشتر دلش رفت. چقدر چشم پاک، چقدر مهربان، چقدر شاد و بامزه!

میثم کولر ماشین را روشن کرد. دلش نمی‌خواست به این سرعت از او جدا شود.

مریم توی ذهنش جستجو کرد. یک بار هدیه داییش را مجبور کرده بود که از ساندویچی خاصی که می‌شناخت برایشان کتلت بگیرد. ناهار پیش هدیه بود. میثم کتلتها را دم در آورده و رفته بود. مزه‌ی آن کتلت بدجوری زیر دندانش مانده بود. هنوز هم دلش می‌خواست.

نزدیک خانه بودند. در واقع سر کوچه رسیده بودند که مریم گفت: یه ساندویچ کتلت بود...

میثم که داشت راهنما میزد که توی کوچه بپیچد یک دفعه تغییر مسیر داد. ماشین پشت سری بوق اعتراض‌آمیزی زد. میثم فرمان را تنظیم کرد و غرغرکنان گفت: خب زودتر بگو. کتلت هم نه یه چیز درست حسابی میخوریم.

+: نه نه کتلت می‌خوام. نصف ساندویچ. یه بار برای من و هدیه خریدی. شاید دو سه سال پیش. آیا هنوز مغازش هست؟

گیج نگاهش کرد و پرسید: من خریدم؟

+: ها. ما داشتیم برای کنکور می‌خوندیم. هوس کتلت کردیم. هدیه گفت تو یه جا رو سراغ داری. زنگ زد بهت. رفتی برامون خریدی. خیلی چسبید.

_: هیچ تصوری از این قصه ندارم. واقعاً من خریدم؟ البته می‌دونم کتلت کجاست. هنوزم هست. واقعاً چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟ آخه دفعه‌ی اول کتلت؟!

+: یه کاری نکن بگم بندری. اونم خیلی دوست دارم.

و خندید و ادامه داد: ولی بی‌شوخی الان کتلت می‌خوام. نصفش. تازه همون نصفه هم می‌دونی چقدر کالری میشه؟ با یه عالمه سس خوشمزه.... واییی....

و با بیچارگی خنده‌داری آه کشید.

_: با تو پیر نمیشم.

جلوی مغازه توقف کرد. جواب را می‌دانست ولی پرسید: نوشابه؟

+: تو می‌دونی نوشابه چقدر قند داره؟؟؟؟

_: نشمردم تا حالا. دوغ می‌خوای؟

+: نه آب.

پیاده شد و رفت که سفارش بدهد. توی مغازه جای نشستن نداشت. با ساندویچها برگشت. گفته بود هر دو تا را نصف کند که خوردنش ساده‌تر باشد. برای مریم آب و برای خودش نوشابه گرفت.

_: یه پارکی این پایینتر هست. بریم اونجا بشینیم؟

+: بریم.

نزدیک حوض زیر سایه‌ی درخت نشستند. مریم نگاه ترسیده‌ای به اطرافش انداخت. گفت: مامانم تو اون اداره که سر خیابونه کار می‌کنه. خدا کنه یه وقت ما رو باهم نبینه.

بعد هم طوری روی نیمکت و کنار بوته‌ی شمشاد پناه گرفت که به آسانی از بیرون دیده نشود.

میثم ساندویچ نصفه را به طرفش گرفت و گفت: به هدیه میگم همونجوری که خرابش کرده درستش کنه.

+: چی رو خراب کرده؟

_: همش تقصیر هدیه بود. اگه به تو گزارش لحظه به لحظه نمی‌داد که نمی‌گفتی نه. ته تهش این بود که حالا داشتی فکر می‌کردی. دوتاییمونم اینقدر ضایع نشده بودیم.

+: همش هم تقصیر اون نبود. من و تو هم لج کردیم.

_: اصلاً میرم به مامان میگم دوباره بیان خواستگاری. فوقش بهم می‌خندن. بالاتر از این که نیست.

+: من چی بگم بهشون؟ مامانم دیشب اینقدر دعوام کرد...

میثم با ناراحتی چهره درهم کشید.

مریم ادامه داد: خداییش زشت شد. خودم بعدش خیلی شرمنده شدم. با تو لج کردم با مامانت اینا که دعوا نداشتم که اونجوری گفتم نه و رفتم تو اتاقم.

_: نگران نباش. خانواده‌ی من مطمئن هستن که من یه چیزی گفتم که رفتی. اصلاً  با تو مشکلی ندارن.

+: خودم که می‌دونم چی گفتم!

میثم خندید و گفت: بی‌خیال...

کینه‌ای هم نبود. مریم این را هم به صفات مثبتش اضافه کرد و لبخند زد.

میثم نوشابه را باز کرد. به طرف او گرفت و گفت: یه قلپ چاق نمی‌کنه.

مریم با حرص گفت: تو اصلاً به رژیم من اهمیت نمیدی.

_: نگفتم تمامشو بخور.

مریم با تردید جرعه‌ای نوشید. بعد بطری را به او برگرداند. میثم هم بدون ناراحتی بقیه‌اش را نوشید.

بعد از ناهار او را به خانه برگرداند.

هدیه برای مریم نوشت: شیری یا روباه؟

مریم روی تختش دراز کشید و نوشت: کاش دیشب اینجوری نگفته بودم.

=: می‌بینم که حسابی دل از کف دادی. احوال داییم چطور بود؟

+: از خودش بپرس.

=: از دستم عصبانیه. درست بهم جواب نمیده.

+: هوم.

=: هوم و زهر چغندر. میگم بهت چی گفت؟ عاشقت شد؟

+: نه بابا فقط یه کم عذرخواهی کرد و اینا.

=: پس عاشقت شده.

+: نگفت عاشقمه.

=: کجا رفتین؟

+: مامانم امد. بعداً حرف می‌زنیم.

=: باااااشه.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۱۶
Shazze Negarin

سلام سلام

شبتون به خیر و شادی

 

میثم سر به زیر انداخت. هنوز نگران بود که مریم به اجبار خانواده بخواهد با او همراه شود. همین دیروز بود که مقابل خانواده‌ی خودش قرار گرفته و طعم گس اجبار هنوز زیر زبانش بود. ترجیح داد دیگر چیزی نپرسد. بعداً از هدیه می‌پرسید. فعلاً دلش می‌خواست برای چند دقیقه هم که شده در لحظه زندگی کند و خوش باشد.

سفارششان آماده شد. در مدتی که دختر جوانی که شاگرد کافه بود، آنها را روی میز می‌چید میثم به دست سفید مریم که روی میز بود نگاه می‌کرد.

دختر گفت: کیک شکلاتیمون تموم شده. کیک هویج بیارم؟

مریم به سرعت گفت: من نه. همین خوبه.

به خامه و بستنی روی لیوان نگاه کرد. همین هم برای رژیمش زیادی بود.

میثم آرام گفت: منم نه.

وقتی دختر رفت، میثم دستش را پیش برد و کنار دست مریم روی میز گذاشت. با خنده گفت: تفاوت را احساس کنید.

دستش بزرگ قوی و تیره بود. مریم به دست کوچک و سفید خودش نگاه کرد. دستهایش از حد معمول کوچکتر بودند. همیشه دلش می‌خواست دستهایی ظریف و کشیده داشته باشد اما دستهایش مثل بچه‌ها تپل و کوچک بودند.

با کمی شرمندگی گفت: دستهام خیلی مضحکه. مثل بچه‌ها می‌مونه.

بعد هم دستش را عقب کشید و زیر میز برد.

لبخند میثم جمع شد. اصلاً نمی‌خواست ناراحتش کند. دستپاچه گفت: نه نه خیلی هم خوبه.

بعد دستش را همان روی میز چرخاند و به کف دستش نگاه کرد. پوستش اینقدر تیره بود که تفاوت رنگ دو طرف دستش محسوس بود. از ذهنش گذشت که نشستن آن دست کوچک کف دستش چه حسی دارد؟

دستش را مشت کرد تا خلاف قاعده‌ای از او سر نزند. بعد هم آن را عقب کشید. جرعه‌ای از فراپاچینوی خنک و پرخامه نوشید.

دلش می‌خواست از مریم بخواهد که فرصت دیگری برای آشنایی به او بدهد اما نمی‌دانست چطور بگوید. می‌ترسید حرفی بزند و دوباره او را ناراحت کند. مخصوصاً الان که اینقدر مضطرب و پریشان بود.

دستی به ریش پرش کشید و پرسید: شما از ریش خوشتون نمیاد؟

سوالش خیلی بی‌مقدمه و عجیب بود. مریم باز دستپاچه شد و سری به نفی تکان داد. تند گفت: نه نه موضوع این نیست.

_: موضوع چیه؟

مریم کمی نوشید. خنک و خوشمزه بود. در ذهنش تعداد کالریها را حساب کرد. سعی کرد حواس خودش را پرت کند. دیشب تصمیم قطعی گرفته بود که با ظاهری خوب جلوی میثم حاضر شود و محکم "نه" بگوید که عزّت نفسش را حفظ کند. حتی کمی برّنده‌تر از آنچه که می‌خواست هم رد کرده بود. ته دلش عذاب وجدان داشت که  به او گفته است که مطلوب نیست و به دلش ننشسته است. درست که دروغ گفته بود ولی میثم که نمی‌دانست. جا خوردنش و دودو زدن نگاهش را دیده و هنوز ناراحت بود. بعد هم که خانواده کلی شماتتش کرده بودند.

حالا امروز که از صبح با بی‌حوصلگی لباس پوشیده بود، آرایش نکرده بود، روز گرمی هم بود عرق کرده بود، حال و روز خوشی هم نداشت و تمام انرژیش را دیشب برای محکم بودن جلوی میثم و بعد جواب سرزنشهای اهل خانه را دادن صرف کرده بود و حوصله‌ی دیدن احدی را نداشت، باید اینجا روبروی میثم می‌نشست و از خجالت میمرد.

اصلاً امروز قهر بود. دلش می‌خواست تا ظهر توی رختخوابش بماند و بعد هم تا عصر با یک لیوان چای جلوی پنجره بنشیند و برای عشق از دست رفته‌اش اشک بریزد. نه تنها مجبور شده بود دانشگاه برود، بلکه حالا هم اینجا بود. از حرصش یک جرعه‌ی بزرگ دیگر نوشید. گور بابای کالریها!

میثم چی پرسید؟ موضوع چیه؟ موضوعی نبود. حوصله‌ی حرف زدن نداشت. می‌ترسید دهانش را باز شود و باز خرابکاری کند. چند لحظه پیش درباره‌ی دستهایش چه گفته بود؟ چیزی درباره‌ی بچگانه بودن آنها... بیچاره میثم سعی کرده بود شوخی کند، با آن توضیح احمقانه دست و پایش را جمع کرد.

یک جرعه‌ی دیگر نوشید.

میثم سر به زیر انداخت. با کمی تردید پرسید: خیلی از من بدتون میاد؟ میشه بگین چرا؟

مریم وا رفت. ناباورانه به چهره‌ی گرفته‌ی او نگاه کرد. این چشمهای پر از غم را باور کند یا آن همه تعریف پر آب و تاب هدیه را درباره‌ی جنگ و دعوای داییش بر سر خواستگاری نیامدن؟

زمزمه کرد: نه اینطور نیست.

میثم که حالا صدایش کمی از بغض خش دار شده بود پرسید: چطوریه؟

فراپاچینو تمام شده بود. لیوان آبی پر کرد و به عجله نوشید مبادا اشکهایش جلوی دختری که دیشب گفته بود که او به دلش ننشسته است، بریزد. از کی تا حالا اینقدر دل نازک شده بود؟ به این راحتی بغض نمی‌کرد. حداقل جلوی بقیه خودش را نگه می‌داشت.

مریم اما متوجه بغض او و دلیل آب خوردنش شد. حیرتزده نگاهش کرد. یعنی دوستش داشت؟ یا همانطور که هدیه گفته بود به خاطر اصرار خانواده‌اش ناراحت است؟ مگر ممکن بود که او را دوست بدارد؟ اصلاً چرا باید از او خوشش آمده باشد؟ او که عاشق دخترهای قدبلند و لاغر و سبزه‌رو... ووووو...... از خودش بدش آمد که در طول این سالها تمام علاقمندیهای دایی هدیه را از بین حرفهایش به ذهن سپرده و ضبط کرده بود.

دستهای کوچک و سفیدش را روی میز گذاشت و با ناراحتی به آنها نگاه کرد. بعد با بغضی که یک دفعه و بی‌مقدمه از ناکجا آمد پرسید: مگه براتون مهمه؟ شما که نمی‌خواستین بیاین خواستگاری.

میثم چند بار پلک زد تا بفهمد که او از کجا می‌داند. بعد ناباورانه غرید: ای بر پدر هدیه.... صلوات...

لیوان آب مریم را هم دوباره پر کرد و پرسید: برم آب بگیرم؟

مریم بین بغض خنده‌اش گرفت. جرعه‌ای نوشید. دوباره خندید.

میثم هم خندید و گفت: خب نمی‌خواستم ولی بعدش می‌خواستم. بعد تو نخواستی. بعد... حالا چکار کنم؟

مریم بیشتر خنده‌اش گرفت. میثم هم خندید. بعد از چند لحظه آرام گرفت و با لبخند گفت: حالا پشیمون شدم. چکار کنم؟ دوباره برای امر خیر مزاحم بشم؟

+: وای نه. من که الان روم نمیشه به مامان اینا بگم.

_: راستش منم روم نمیشه. تازه همه مطمئن هستن که من دیشب گفتم نمی‌خوام و باعث شدم رد کنی.

مریم با لبخند سر تکان داد و گفت: می‌دونم. هدیه گفت هیچی نگفتی.

میثم با شگفتی گفت: یعنی شما دوتا هیچ راز مگویی ندارین!

مریم فروخورده خندید. ردیف دندانهای سفیدش، لپهای گرد و خوردنی‌اش، دل از میثم برد.

+: از زمان مهدکودک باهم دوستیم. رازی نمی‌مونه.

_: والا منم از بدو تولد هدیه داییشم ولی نیومد به من بگه که همه اینا رو گذاشته کف دست تو که بگی به دلت ننشستم و ضایعم کنی. البته...

شانه‌ای بالا انداخت و گفت: حقم بود.

مریم باز هم از لحن و حالت او خنده‌اش گرفت. میثم از تصوراتش خیلی بهتر بود. رک و راست ساده و بی شیله پیله.

+: نبود. معذرت می‌خوام.

_: خواهش می‌کنم. بریم پلن بعدی؟ کلاس جواهرسازی؟

+: بریم.

_: هدیه رو قال بذاریم؟

+: نه گناه داره.

_: که بازم بر علیه من دست به یکی کنین؟

+: قول میدیم دخترای خوبی باشیم.

میثم خندید و از جا برخاست. باهم از پله‌ها پایین رفتند.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۰۲ ، ۲۱:۴۹
Shazze Negarin

سلام عزیزانم

ان‌شاءالله که حالتون خوب باشه. مثل همیشه شلوغم و نشد که زودتر بیام. ببخشید :*

 

 

دو خانواده با کمی پریشانی و شرمندگی از هم خداحافظی کردند. میثم به طرز بدی ساکت شده بود. ضربه کاری‌تر از آن بود که در تصورش بگنجد. وقتی به خانه رسیدند هم به اتاقش رفت و در را پشت سرش بست.

هدیه خندان برای مریم نوشت: هنگ کرده. میگی عاشقت شده؟

+: نه بابا. فقط توقع نه شنیدن نداشت.

هدیه سر برداشت و به بقیه‌ی اعضای خانواده نگاه کرد که با چهره‌ای گرفته هرکدام به دنبال کاری می‌رفتند. نرگس خانم مادر میثم در حالی که چادرش را تا میزد آهی کشید و گفت: ولی حیف شد.

مهدیه روی مبل نشست و سری به تایید تکان داد.

مرضیه یک لیوان آب برای خودش ریخت و از توی آشپزخانه بلند گفت: ولی جنگ اول به از صلح آخر. به زور که نمیشد. حالا همین الان ردش کرد دردش برای اون دختر طفلکی کمتره.

نرگس خانم طاقت نیاورد. در اتاق میثم را باز کرد و خطاب به او که با لباس بیرون روی تخت دراز کشیده بود گفت: حق اون دختر این نبود.

میثم بدون این که ساعدش را از روی چشمهایش بردارد گفت: نه نبود.

نمی‌توانست برای مادرش توضیح بدهد که این مریم بوده که او را رد کرده است. همه اینطور برداشت کرده بودند که میثم به دختر گفته که او را نمی‌خواهد. میثم هم به دلایل مختلف نمی‌خواست حقیقت را بگوید. هدیه هم حرفی نمی‌زد. ترجیح میداد ماجرا بر علیه میثم باقی بماند تا خوب تنبیه شود.

صبح روز بعد هدیه و مریم توی دانشگاه سر کلاس کنار هم نشسته بودند. مریم با چهره‌ای گرفته دستش را ستون چانه کرده و به استاد نگاه می‌کرد که داشت روی تخته درس را می‌نوشت و تند تند توضیح میداد.

هدیه به بازوی او زد و نجوا کرد: چته؟ طوری شده؟

مریم با چشمهایی خمار زیرچشمی نگاهی به او انداخت و لب زد: نچ.

=: پس چته از صبح تحویل نمی‌گیری؟

+: از دیشب هزار بار به خودم گفتم اگر اینجوری ردش نمی‌کردم هیچ راهی نبود که از من خوشش بیاد؟ اون که بالاخره امده بود خواستگاری.... شاید راضی میشد.

=: دیوونه‌ای تو؟ اینقدر جر و بحث کرده بود که نمی‌خوام که حد نداشت. تو نمی‌گفتی اون می‌گفت. بهتر که دست پیش گرفتی که ضایع نشی. از اون بهتر می‌دونی چیه؟ کل خانواده فکر می‌کنن میثم گفته نمی‌خوام. اونم که اینقدر قبلش داد و بیداد کرده روش نمیشه بگه مریم ضایعم کرده. اینه که آخر داستان روسیاهی به ذغال موند.

+: داییته! دلت میاد اینقدر بدجنس باشی؟

=: من که از خدام بود عاشقت بشه. حرصم گرفته از دستش.

+: دارم فکر می‌کنم شاید من اشتباه می‌کنم. من اونو همیشه از چشم تو دیدم. داییته دوسش داری. خودم که باهاش آشنا نبودم. شاید اگر مثلاً یه مدت تو کلاسی جایی باهم بودیم به کلی از چشمم میفتاد. می‌فهمیدم سلیقه‌ی من نیست. تمام اون فکرام توهم بوده. کاش میشد.

=: که همکلاس بشین؟ این که کاری نداره. ولی نه برای این که اون از چشم تو بیفته. برای این که تو به چشم اون بیای. بفهمه وقتی من دارم رفیقم رو بهش پیشنهاد می‌کنم بهترین لطفی هست که دارم بهش می‌کنم.

+: ممکنه که ما واقعاً بهم نخوریم. کسی چه می‌دونه؟

=: خب تا باهم آشنا نشین که معلوم نمیشه. ولی گفتی کلاس خوشم امد. این دایی من خوراک کلاسه. هر کلاسی بگی رفته. هر کلاس جدید هم که باشه پایه است. یه آگهی کلاس جواهرسازی تو سالن دیدم بعد از کلاس بهش زنگ می‌زنم ببینم چی میشه.

مریم آهی کشید و دوباره به استاد چشم دوخت. می‌دانست که داییش اهل کلاس رفتن است. می‌دانست همه فنی از کمکهای اولیه گرفته تا برقکشی و آهنگری را دوره دیده و بلد است. و همین او را پیش مریم جذابتر می‌کرد.

کلاس جواهرسازی؟ هیچوقت بهش فکر نکرده بود. ولی اگر موقعیتی ایجاد می‌کرد که با میثم همراه شود استقبال می‌کرد بلکه این عشق خیالی از سرش بیفتد. البته اگر میثم راضی میشد که با او همکلاس شود. نیم نگاهی به هدیه که مشغول نت برداشتن شده بود انداخت و فکر کرد که خودش داییش را راضی می‌کند.

بعد از کلاس بیرون آمدند. هدیه مستقیم به طرف کاغذ تبلیغ کلاس جواهرسازی رفت و به شماره‌ی درج شده روی آن زنگ زد. زن جوانی به او جواب داد. هدیه مدتی سر قیمت کلاس چانه زد و گفت برای سه نفر جا می‌خواهد. بالاخره به توافق رسیدند و ضمن تشکر خداحافظی کرد.

با لبخندی پیروزمندانه گفت: این از این. حالا باید خان دایی رو تو تله بندازیم.

+: بنظرت وقتی بفهمه با من همکلاسه راضی میشه بیاد؟

=: راضیش می‌کنم. به من میگن هدیه نه برگ چغندر.

همانطور که حرف می‌زدند به طرف در خروجی می‌رفتند. هدیه به میثم زنگ زد و گفت: سلام بر خاندایی گل گلاب.

میثم پوزخندی زد و گفت: علیک سلام. چکار داری؟

=: دلت میاد دایی؟ بده زنگ زدم حالتو بپرسم؟

_: تا حالا کی زنگ زدی حال منو بپرسی که بار دومت باشه؟

=: اوا! تو چرا اینقدر بی اعصابی گل پسر؟ کاش الان حالت خوب بود، ماشین هم داشتی میومدی دم دانشگاه دنبال من، با هم می‌رفتیم یه بستنی دایی خواهرزاده‌ای می‌خوردیم. هلاک شدم تو گرما.

دانشگاه؟ میثم روی صندلی صاف نشست. یعنی مریم هم با او بود؟ هیچ راهی داشت که مریم را به بستنی مهمان کند؟ حالا چطور بپرسد که ضایع نباشد؟

_: اممم.... باشه حالا شاید بتونم مرخصی بگیرم بیام. میگم... چیزه...

=: چیه؟ واقعاً میای؟ وای خدایا باورم نمیشه.

میثم نتوانست حرف بزند. فقط آرام گفت: میام.

و بدون خداحافظی قطع کرد. از جا برخاست. مدار تعمیر شده را به مرکز کامپیوتر بیمارستان برد و گفت: بنظرم درست شده.

=: ای خدا خیرت بده. از صبح حیرون اینیم.

کمی صبر کرد. مدار امتحان شده و درست بود. به مدیریت رفت و مرخصی گرفت. بعد هم از در بیرون رفت.

توی آینه‌ی ماشین دستی به موهایش کشید و به خودش تشر زد: دلتو صابون نزن.

با این حال دلش طاقت نیاورد. به هدیه زنگ زد. هدیه جواب داد و گفت: چی شد؟ نمی‌تونی بیای؟

_: نه دارم میام. راه افتادم. فقط... ببین... چیزه...

=: چرا هی چیزچیز می‌کنی؟ حرفتو بزن.

_: میگم... دوستت هم باهاته؟

=: بگم هست نمیای؟

مریم با اشاره پرپر زد: من خودم میرم. الان ریختم خیلی داغونه. نمی‌خوام ببینمش.

میثم گفت: چرا چرا دارم میام. فقط فکر کردم یه توضیح بهش بدهکارم. اگر راضی بشه بشنوه.

نیش هدیه تا بناگوش باز شد و با سرخوشی گفت: راضیش می‌کنم خان دایی. اون با من.

 گوشی را قطع کرد و به طرف مریم چرخید. مریم با نگرانی پرسید: چی میگه؟

=: میگه یه توضیح بهت بدهکاره. باید سوار شی.

+: نه نه امروز نه. بگو جایی کار داشت رفت. بابا یه وقتی قرار بذار که من آمادگیشو داشته باشم. آخه با این قیافه‌ی عرق کرده‌ی داغون بشینم تو ماشینش چی بگم؟

هدیه به طرفش خم شد و بو کشید: نه بوی بدی نمیدی. ای بابا خوبی. همینجور نچرال عالی. اونم به خودش نرسیده. مستقیم داره از سر کار میاد. بوی بیمارستان میده.

مریم با نگرانی لبخند زد. می‌دانست که میثم در بخش تاسیسات بیمارستان کار می‌کند.

+: نه خجالت می‌کشم. امروز نه. من دیشب برگشتم بهش گفتم ازت خوشم نمیاد. امروز چه جوری باهاش روبرو بشم؟ بذار چند روز دیگه تو همون کلاس جواهرسازی.

هنوز داشتند چانه می‌زدند که میثم جلویشان ترمز کرد. هدیه در جلو را باز کرد و در حالی که مریم را توی ماشین می‌انداخت گفت: بنظرم سر خر نمی‌خواین. اتوبوس رسید. من رفتم.

تند در را بست و به طرف اتوبوس دوید که جا نماند. مریم با چشمهای گرد شده به رفتن او چشم دوخت و زمزمه کرد: هدیه؟؟؟

میثم فروخورده خندید و گفت: هدیه است دیگه. سلام.

مریم به طرف او چرخید و بدون این که سر بردارد خجالت‌زده گفت: سلام.

بعد از چند لحظه هر دو باهم شروع کردند: من... دیشب...

بعد هر دو ساکت شدند. میثم خندید و گفت: چه تفاهمی! شما بگو.

مریم دسته‌ی کیفش را بین دستهایش فشرد و گفت: نه اول شما بگین.

میثم آهی کشید و راه افتاد. این دختر، آنی دیشب دیده بود نبود. دیشب با اعتماد بنفس توی چشمهای او نگاه کرد و گفت: به دلم ننشستین.

این حرف خیلی سنگین بود و میثم را کاملاً آچمز کرد. اما امروز یک دختر خجالتی عصبی میدید که جرأت سر بلند کردن هم نداشت. چه اتفاقی افتاده بود؟ نکند مورد تهاجم خانواده‌اش قرار گرفته بود و حالا می‌خواست بر خلاف میل قلبی‌اش به او جواب مثبت بدهد؟

دلش فرو ریخت. با نگرانی به مریم نگاه کرد که حالا رو گردانده و از پنجره بیرون را میدید.

چند لحظه در سکوت گذشت. میثم که برای چند دقیقه از لودگی هدیه و سوار کردن مریم به ماشین سرخوش شده بود، دوباره حالش گرفته شد. آرام پرسید: چی می‌خواستین بگین؟

مریم نیم نگاهی به او انداخت. توی خواب هم نمیدید که امروز کنار میثم توی ماشین تنها باشد. دلش گریه کردن می‌خواست. حتماً میثم می‌خواست توضیح بدهد که به اصرار خانواده آمده است.

میثم که جوابی از او نشنید پرسید: از دیشب تا حالا اتفاقی افتاده؟

مریم سری به نفی تکان داد.

+: خانواده‌تون حرفی زدن؟

حرف زده بودند؟ بله مامان گفته بود که دلیلی نداشت که فی‌المجلس نه بگوید و خیلی زشت شده است. می‌توانست صبر کند و بعداً به پیغام بگوید که راضی نیست. اینطوری شأن خودش و خانواده‌اش را بهتر حفظ می‌کرد. دعوا که نداشتند. دو خانواده با حال بدی از هم خداحافظی کرده بودند.

راست می‌گفت. بد شده بود. عذاب وجدان هم داشت. ولی الان مشکلش این نبود. با صدایی که به زحمت به گوش می‌رسید گفت: خجالت زده شدن. حق هم داشتن.

میثم مجبور شد کمی به طرف او خم شود تا بشنود. متعجب پرسید: چرا؟

بعد تند افزود: بذارین پیاده شیم راحت تر حرف بزنیم. اینجا یه کافه‌ی دنج هست. البته اگر شما مثل هدیه عاشق بستنی هستین می‌تونیم بریم بستنی فروشی.

+: نه فرقی نمی‌کنه.

باهم به کافه رفتند. منو روی میز متصدی بود. میثم آن را به طرف مریم گرفت و پرسید: چی می‌خورین؟

مریم بدون این که به منو نگاه کند گفت: یه لیوان آب.

_: دیگه؟

مریم نگاه سرگردانش را به گوشه‌ای دوخت، تند سر تکان داد و گفت: دیگه هیچی.

میثم به پله‌ها اشاره کرد و گفت: اگر دوست دارین برین بالا من الان سفارش میدم میام.

مریم پله‌ها را بالا رفت و جایی نزدیک پنجره نشست. بو و نسیم خوشایند پوشال نمدار کولر با عطر قهوه‌ی کافه ترکیب دلپذیری ایجاد کرده بود.

میثم با دو بطری آب معدنی و دو لیوان از پله‌ها بالا آمد. آب را جلوی او گذاشت و گفت: دو تا فراپاچینو با کیک شکلاتی سفارش دادم. اگر دوست ندارین عوضش کنم.

مریم دستپاچه گفت: نه نه خوبه.

میثم یکی از بطری‌ها را باز کرد؛ توی لیوان آب ریخت و جلوی او گذاشت. به آرامی پرسید: میشه بگین چی شده؟

+: هیچی.

میثم نفس عمیقی کشید. لیوان خودش را هم پر کرد و جرعه جرعه نوشید.

هدیه پیام داد: یه کلاس جواهرسازی پیدا کردم توپ! پایه‌ای سه تایی با مریم بریم؟

نوشت: بریم. دوستت حاضره با من بیاد؟

=: از خودش بپرس.

سر برداشت و از مریم پرسید: از این کلاس جواهرسازی که هدیه میگه خبر داری؟

مریم سری به تایید تکان داد و آرام گفت: آگهیش تو دانشگاه بود.

_: داره پیشنهاد می‌کنه سه تایی بریم.

مریم نیم‌نگاهی به او انداخت و حرفی نزد.

_: اگر دوست دارین دوتایی باهم باشین من نمیام. البته اصلاً معلوم نیست ساعتاش با ساعتای کاری من جور در بیاد.

+: من مشکلی ندارم. هرجور میلتونه.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۰۲ ، ۱۵:۴۸
Shazze Negarin