ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

۳ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

سلام سلام 

عیدتون مبارک تنتون سالم لبتون خندون دلتون خوش heart

 

 

 

هدیه گیج و منگ بین مهمانها پیش رفت. باورش نمیشد که هادی آن حرفها را زده باشد. واقعاً چی گفته بود؟

مریم سر سفره عقد تنها نشسته بود. کنارش نشست و پرسید: مریم ما بیداریم؟

مریم خندان نگاهش کرد و گفت: بنظرم بیداریم. پنجه‌ی کفشم داره پامو له می‌کنه. دو قدم دور اتاق راه رفتم. اگر تو تالار جشن بود و باید یه عالمه راه می‌رفتم می‌مردم.

-: اینا رو ول کن مریم. بعداً کفشامونو عوض می‌کنیم. اینجا رو ببین.

گوشیش را رو به مریم گرفت. عکس را نشانش داد و توی گوشش زمزمه کرد: باورم نمیشه.

مریم متعجب به عکس نگاهی انداخت و بعد به هدیه نگاه کرد و پرسید: این یعنی چی؟

هدیه با حالتی گناهکار گفت: تو اتاقت بودم. جلوی آینه...

مریم با عجله گفت: تا اینجاشو که فهمیدم. چی شد که با هادی عکس گرفتی؟ بده ببینم. خودش می‌دونه. ها می‌دونه. داره به دوربین نگاه می‌کنه. مال الانه؟

-: لباسم که اینو میگه. می‌دونی که دفعه اوله که پوشیدمش. چند روز پیش باهم خریدیم. خودت گفتی بهت میاد.

+: خیلی خب بابا تو هم. به جای بلبل زبونی قصه‌ی عکس دو نفره رو بگو.

-: نه می‌خوام اول تعریف کنم اون خانم تپله ازم خواستگاری کرد. گفت پسرش دکتره. یعنی دانشجویه.

+: هدیههههههه....

-: متین باش عروس خانم همه دارن نگاهمون می‌کنن.

مریم نیم نگاهی به جمع انداخت و از زیر دامن بلندش پای هدیه را له کرد.

-: لگد نپرون وحشی! به تو هم میگن عروس؟ خیلی خب میگم بهت. یعنی خودمم نمی‌دونم چی شده. یهویی امد گفت باهم باشیم یا همچین چیزی. خیلی نفهمیدم چی میگه. گفت الان موقعیت ازدواج رو نداره. منم دیدم جلو آینه‌ایم یهو ازش عکس گرفتم که بعداً باورم بشه اون حرفا رو زده. ولی بازم گیجم. بنظرت چی گفت؟ مگه هادی اصلاً به من نگاه می‌کنه؟

 +: والا چی بگم؟ مطمئنی توهم نزدی؟ هادی خیلی درگیر کارشه. هروقت هم سر ازدواج باهاش شوخی می‌کنیم و سربسرش می‌ذاریم میگه اصلاً حرفشو نزنین الان نمی‌تونم کسی رو وارد زندگیم کنم.

هدیه شانه‌ای بالا انداخت و با بی‌خیالی گفت: دایی منم از این حرفا میزد ولی عقل از سرش پرید.

+: تو الان هم به داییت توهین کردی هم به داداش من؟

هدیه جلوی دهانش را گرفت. خمیازه‌ای کشید و خواب آلود گفت: اینجوری فکر کن. آخه باید یه چیزیش شده باشه که با اون همه وقار و متانت پا شه بیاد طرف من. آخه من؟ فکر می‌کردم همیشه دیوونه بازیام به نظرش زشته.

مریم دست دور بازوهای او انداخت، سرش را روی شانه‌اش گذاشت و گفت: دیوونه. خیلی هم باحالی. داداشم از خداشه. خیلی خوشحالم. کاش الان تنها بودیم کلی دو تایی جیغ جیغ می‌کردیم. باورت میشه؟ همونی همیشه می‌گفتیم شد.

جشن تا دیروقت ادامه داشت. برای شام فینگرفودهای کوچکی پذیرایی کردند. آخر شب همه رفتند، مردهای خانواده آمدند و جمع خانوادگی شد.

هادی که رسید به دنبال هدیه چشم گرداند. او را کنار مادر و خاله‌اش دید. لبخندی زد و نگاه گرفت. هدیه از گوشه‌ی چشم متوجه‌ی او شد. هنوز باورش نمیشد که هادی آن حرفها را زده باشد.

میثم که حالا دیگر خودش را عضوی از خانواده می‌دانست به مادرزنش گفت: اگه اجازه بدین الان با هادی کمک کنیم اینجاها رو به شکل اولش برگردونیم.

هدیه که حالا نزدیکش ایستاده بود آرام گفت: خودشیرین قند عسل....

میثم سعی کرد به لحن او نخندد. هدیه هم عقب رفت. پیش مریم نشست و غرغرکنان نجوا کرد: یکی نیست بگه از خودت مایه بذار. چکار به هادی داری؟

مریم چپ چپ نگاهش کرد. هدیه شانه‌ای بالا انداخت و گفت: خب راست میگم دیگه. من برم تو حموم لباسمو عوض کنم. طفلک هادی گناه داره. یه کم کمکش کنم.

مریم دیگر طاقت نیاورد. از خنده ریسه رفت. هدیه هم با خونسردی برخاست. کیسه‎ی محتوی بلوز و شلوار جینش را از اتاق مریم برداشت و به حمام رفت. لباس عوض کرد. آرایشش را هم کاملاً شست. موهایش را هم که ساده سشوار کرده و دورش ریخته بود بافت. نفسی به راحتی کشید. خنک شده بود. شال نخی غیرمجلسی‌اش را روی سرش انداخت و بیرون رفت.

همان موقع میثم و هادی در حالی که مبل دو نفره‌ای را جابجا می‌کردند جلوی او رسیدند. میثم با دیدن تغییر او گفت: تعویض هلو با لولو.

اگر هر وقت دیگری بود هدیه می‌خندید و دو تا روی متلک او می‌گذاشت و تحویلش میداد. اما الان جلوی هادی خیلی خجالت کشید و سر به زیر انداخت. شاید نباید لباس عوض می‌کرد. آیا واقعاً زشت شده بود؟ نکند هادی پشیمان بشود؟ مگر همان لباس و آرایش باعث نشده بود که هادی آن حرفها را بزند؟ آیا حالا طلسم شکسته بود؟

سر به زیر انداخت. کیسه‌ی بزرگ لباس شب و وسایلش را به اتاق مریم برد و همان جا لب تختش نشست. با صدای پیام گوشیش آن را برداشت. شماره ناشناس بود. پیام را باز کرد.

÷: تو همیشه خوبی.

متعجب به شماره نگاه کرد. بعد ناگهان برگشت و تماسهای اخیر را چک کرد. خودش بود! هادی!

تمام صورتش را لبخند پر کرد. دلش می‌خواست جوابی بدهد اما اینقدر هیجان‌زده بود که نمی‌فهمید چی بنویسد.

همان موقع صدای هادی را شنید که به کسی می‌گفت: شاید تو اتاق مریم باشه. الان نگاه می‌کنم.

و پیش آمد. دم در تقه‌ی کوتاهی به در باز اتاق زد. بعد سر کشید و با لبخند نگاهی به او انداخت.

هدیه از خجالت سرخ شد و پرسید: دنبال من می‌گردن؟

هادی پیش آمد. یک جعبه از کنار آینه برداشت و گفت: نه. این جعبه رو می‌خوان. چرا تنها نشستی؟

هدیه برخاست. گفت: بابا داره خداحافظی می‌کنه. فکر کنم داریم میریم.

هادی با جعبه توی درگاه ایستاد. لبخندی زد و نجوا کرد: کم دیدمت امشب.

هدیه به قالب شاد و بیخیال خودش برگشت و گفت: اوووه اینقدر ببینی بعداً که خسته بشی.

هادی قاطعانه گفت: نمیشم.

هدیه به راهی که هادی سد کرده بود اشاره کرد و گفت: برم دیگه؟

هادی با بی میلی راه را باز کرد و هدیه بیرون رفت.

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۰۲ ، ۱۸:۴۷
Shazze Negarin

سلام سلام

نیمه شبتون پر از رویاهای طلایی

 

 

توی حیاط یک آلاچیق کوچک زیبا داشتند که جان میداد برای عکسهای دو نفره. بعد از تجدید آرایش مریم با عکاس و هدیه به حیاط رفتند. عکسها را طوری می‌گرفتند که لکه‌های کت میثم دیده نشود. غیر از این مشکلی نداشتند.

عکاس داشت دوربینش را برای عکس بعدی تنظیم می‌کرد. هدیه هم کنار او ایستاده بود و نظر میداد. میثم با گلهای رز کوچک صورتی که لبه‌ی یقه کشتی لباس مریم دوخته شده بود بازی می‌کرد. مریم ناباورانه به لکه‌های کت میثم چشم دوخته بود. دوستش داشت! این عزیزترین هدیه‌ی امروزش بود.

عکاس گفت: خب آقاداماد حالا یه کم سرت رو خم کن. پیشونیتو بذار رو پیشونی عروس خانم. تو چشمای هم نگاه کنین.

هدیه از آن طرف گفت: نخندینا!

و باعث شد همه خنده شان بگیرد و ژست عکس بهم بخورد. همان موقع هادی هم رسید. پشت سر هدیه ایستاد و با لبخند به بامزگیهایش نگاه کرد.

عکاس گفت: حالا دوباره.

هدیه گفت: این دفعه دقت کنین. تکرار نکنم.

میثم با خنده سر برداشت و گفت: هدیه برو تو!

=: د اگه من برم تو کی بهتون یادآوری کنه که نخندین! خودتون که حواس ندارین. تو هپروتین. هی می‌خندین عکسا رو خراب می‌کنین. بعداً دو تا عکس از این جشن پرشور نمی‌مونه که نشون بچتون بدم بگه چرا مامان و بابام منو دعوت نکرده بودن؟

میثم سر برداشت و گفت: هادی این بچه رو جمع کن ببر تو.

هدیه دستپاچه برگشت و گفت: وای خاک به سرم شما اینجایین؟ آبروم رفت.

هادی هم خندید و رو به میثم گفت: میگن بیاین کیک ببرین.

عکاس گفت: بذارین تا تاریک نشده عکسای حیاط رو بگیرم.

هادی شانه‌ای بالا انداخت و گفت: باشه.

بعد برگشت و از هدیه پرسید: کیف کادوهای مریم رو کجا گذاشتین؟ یه کارت هدیه مونده می‌خوام بذارم کنار بقیه.

-: همون تو اتاقشه.

÷: میشه باهام بیاین؟

هدیه نگاهی به جمع انداخت و بعد آرام همراه هادی رفت.

توی آسانسور هادی سر به زیر چشم به پایین دامن ساتن بنفش بلند هدیه دوخته بود. خیلی دلش می‌خواست حرفی بزند، از خودش بگوید... شاید...

نفس عمیقی کشید. بدون این که حرفی به خاطرش برسد، آسانسور به مقصد رسید. همین که وارد شدند، خاله‌ سارا متعجب و عصبانی از هادی پرسید: پس عروس دوماد کو؟ نیومدن کیک ببرن؟

هادی که هنوز غرق افکار خودش بود، دستهایش را باز کرد و با لحنی معترضانه گفت: نه نیومدن. می‌خوای من و هدیه‌خانم ببُریم؟

بلافاصله از جمله‌ای که گفت پشیمان شد. هدیه و سارا با حیرت به او نگاه کردند. خاله سارا زودتر به خود آمد و غر زد: خیلی بامزه بود. بالاخره گفتی بهشون یا نگفتی؟

هادی در حالی که به طرف اتاق مریم می‌رفت دستی توی هوا تکان داد و گفت: گفتم. عکساشون که تموم شد میان.

=: خب زودتر!

هدیه اما هنوز مات و مبهوت مانده بود. صدای موزیک و مهمانها خانه را پر کرده بود. هیچکس به او توجهی نداشت. همانطور جلوی در ایستاده بود تا این که یکی از مهمانها خواست از در بیرون برود.

مجبور شد کنار برود تا به او راه بدهد. بعد هم با قدمهایی مقطع به طرف اتاق مریم رفت. در دل به خود گفت: جدی نگیر. هیچ منظوری نداشت. می‌خواست خاله‌اش باهاش دعوا نکنه. یه چیزی پروند. همین.

اتاق مریم پر از وسیله‌های مختلف شده بود. هرچه زیاد بود به آنجا آورده بودند تا توی هال و پذیرایی جای بیشتری برای مهمانها داشته باشد. هادی انتهای اتاق ایستاده بود و دنبال کیف می‌گشت. با دیدن هدیه سر برداشت. با کمی تردید گفت: معذرت می‌خوام که به خاله سارا اینجوری گفتم. قصدی نداشتم. یهویی از دهنم پرید.

هدیه سری به تایید تکان داد و همان نزدیک در لب تخت نشست. عمیقاً غمگین شده بود. معلوم بود که هادی توجهی به او ندارد. این پسر اینقدر آقا و با شخصیت چطور از هدیه‌ی شاد و شوخ خوشش بیاید؟

خسته بود. چند روز بود که شبانه‌روز مشغول کمک عروسی بود. رژیم هم گرفته بود که امشب لباسش روی تنش خوش بنشیند. حسابی گرسنه بود. سر به زیر انداخت. شکمش بیرون نزده بود. لباس براق صاف و قشنگ بود ولی به چشم هادی نیامده بود. البته که هادی چشم پاکتر از آن بود که به او نگاه بکند. سعی کرد بغضش را مهار کند.

هادی گفت: من این کیف رو پیدا نمی‌کنم.

هدیه با صدایی خش دار گفت: زیر میز آینه شه.

هادی به زحمت از روی وسیله‌ها خم شد و در حالی که کیف را برمی‌داشت پرسید: جای بهتری نبود بذارین؟

-: می‌خواستم تو دید نباشه.

هادی کارت را توی کیف گذاشت. سر برداشت و متعجب پرسید: شما خوبین؟

هدیه تند از جا برخاست تا قبل از این که هادی اشکش را ببیند از اتاق بیرون برود. ولی سرش گیج رفت و دوباره روی تخت افتاد.

هادی از بین وسیله‌ها خود را به او رساند و با نگرانی پرسید: طوری شده؟

هدیه همانطور که نشسته بود صورتش را با دستهایش پوشاند و گفت: نه نه... فقط سرم گیج رفت.

هادی از اتاق بیرون رفت. یکی از خدمه با یک سینی شربت از آشپزخانه بیرون آمد. هادی یک لیوان شربت نسترن برداشت و به اتاق برگشت. آن را به طرف هدیه گرفت و گفت: بخورین. حتماً قندتون افتاده.

هدیه نگاهی به شربت خوشبو و خنک انداخت. لیوان را گرفت. جرعه‌ای نوشید. واقعاً به آن احتیاج داشت. آرام تشکر کرد.

هادی که توی درگاه اتاق ایستاده بود نگاهی به جمع مهمانها انداخت. کسی به این طرف کاری نداشت. دوباره به هدیه نگاه کرد. کسب و کارش را تازه راه انداخته بود. کلی قرض داشت. معلوم نبود کارش بگیرد و به سوددهی برسد. درست نبود کسی را وارد زندگیش بکند ولی اگر تا وقتی که کارش پا می‌گرفت هدیه کسی را پیدا می‌کرد چه؟ امشب بی‌نهایت زیبا شده بود. تا بحال او را اینطور ندیده بود. همیشه وقتی به خانه‌ی آنها می‌آمد کاملاً ساده بود. ولی در جشن امشب با این لباس و آرایش... بعید نبود که از بین مهمانها کلی خواستگار پیدا کند.

هدیه جرعه‌ی دیگری نوشید. هادی هنوز روبرویش ایستاده بود. چرا نمی‌رفت و او را با درد خودش تنها نمی‌گذاشت؟ به لیوان نگاه کرد. نباید تمامش را می‌خورد. با مریم به هم قول داده بودند که باهم رژیم بگیرند. هرچند که او از مریم لاغرتر بود ولی دوست داشت چند کیلویی کم کند.

هادی پرسید: بهترین؟

بدون این که نگاهش را از کفشهای هادی بگیرد، سری به تایید تکان داد و گفت: خوبم. ممنون.

÷: شربت نسترن دوست ندارین؟

-: چرا. خیلی دوست دارم. ولی رژیم داریم. با مریم قرار گذاشتیم کم بخوریم.

÷: شما که لاغرین!

-: سه چار کیلو کم بشم خیلی خوب میشه.

÷: ای بابا چه کاریه هی لاغر بشم لاغر بشم. بخور اون شربتو. یه استکان بیشتر نیست.

هدیه فروخورده خندید و جرعه‌ی دیگری نوشید. رد رژش لب لیوان مانده بود. هادی رو گرداند و دوباره به مهمانها نگاه کرد. مثلاً پروین خانم دو پسر مجرد داشت یا شرمینه خانم که آن طرف نشسته بود یا...

کلافه چشم بست و باز کرد.

÷: هدیه خانم من...

چی داشت می‌گفت؟ اصلاً از کجا می‌خواست شروع کند؟ او که نمی‌خواست با هدیه دوست معمولی باشد. او را برای زندگی می‌خواست ولی الان که نمی‌توانست...

هدیه سر برداشت و پرسید: بله؟

÷: هیچی...

به سرعت از اتاق بیرون رفت. هنوز چند قدم نرفته بود که صدای دو تا از مهمانها را شنید.

=: اون دختره پیراهن بنفشه کی بود؟ خواهر داماد؟

=: نه بنظرم خواهرزادشه. خیلی خوشگله. اسمش هدیه است.

=: وای خیلی نازه. چند سالشه؟

با همان سرعتی که بیرون آمده بود برگشت. هدیه داشت جلوی آینه شال و لباسش را مرتب می‌کرد.

هادی دستش را روی میز آینه ستون بدنش کرد و کمی به طرف هدیه خم شد. تند شروع به حرف زدن کرد تا قبل از این که از خجالت نتواند ادامه دهد، حرفهایش را زده باشد.

÷: میشه... میشه باهم باشیم؟ یعنی به قصد ازدواج ولی الان موقعیتشو ندارم. کارمو تازه شروع کردم. هنوز معلوم نیست چی بشه. ولی من تمام سعیمو می‌کنم. می‌دونم نباید الان اینا رو بگم ولی امشب... یعنی می‌ترسم...

دستش را از روی میز برداشت. رو گرداند و آرام افزود: می‌ترسم از دستت بدم.

هدیه ناباورانه نگاهش کرد. مطمئن نبود که درست شنیده باشد. از روی چهارپایه بلند شد. آینه قاب دو نفره‌ای از آنها به نمایش گذاشت. هدیه کفش پاشنه بلند پوشیده بود. حالا همقد بودند.

هدیه گوشیش را از جلوی آینه برداشت و پرسید: یه عکس از آینه بگیرم؟

هادی کمی گیج پرسید: از آینه؟

نگاهی به تصویر دو نفره‌شان انداخت و لبخند زد. هدیه هم خندید و عکس گرفت. عکس را چک کرد و گفت: چشماتو بستی. یکی دیگه.

هادی خندان گفت: تو عالی هستی!

هدیه با اعتماد بنفس گفت: می‌دونم.

عکس دیگری گرفت و با خوشحالی گفت: این خیلی خوب شد. اگر کراواتت بنفش بود ست می‌شدیم ولی حالا زرشکی هم بد نیست.

÷: بعد از این قول میدم باهات هماهنگ کنم. الان هم اگر تو اتاقم داشتم می‌رفتم عوض می‌کردم.

-: بهرحال فایده نداره. مردا دارن میرن بیرون. آخ جون زود برین دارم از گرما خفه میشم.

÷: می‌تونم قبل از رفتن شمارتو داشته باشم؟

هدیه شگفت‌زده پرسید: شماره هم می‌خوای؟!

÷: مثلاَ برای این که اون عکس دو نفره رو برام بفرستی.

-: آهان از اون لحاظ. باشه. یادداشت کن.

هادی خندان گوشیش را در آورد و شماره‌ی هدیه را گرفت. بعد از تک زنگی قطع کرد.

هدیه با کنجکاوی پرسید: اسممو می‌خوای چی سیو کنی؟

÷: نمی‌دونم. تو چی می‌نویسی؟

-: اسمتو دیگه. نمی‌خوای بری؟ همه رفتن ها! به مراسم کیک بُرون هم نرسیدیم.

هادی قاه قاه خندید و از در بیرون رفت. هدیه راست می‌گفت. همه‌ی آقایان رفته بودند. او هم از در بیرون رفت.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۰۲ ، ۰۰:۱۸
Shazze Negarin

سلام. خیلی برای تاخیرم معذرت میخوام. 

 

 

هنوز مشغول حرف زدن بودند که مریم را صدا کردند. باید می‌رفت. میثم آهی کشید و با ناامیدی او را راهی کرد.

روزهای بعد به خرید و تدارک کارهای جشن گذشت. هرروز میثم اول وقت سر کار می‌رفت و بعد از دو ساعت مرخصی می‌گرفت تا در خدمت خانواده برای خرید باشد. مادرش، خواهرها، مادر و خاله‌ی مریم و البته سرجهازی همیشگی هدیه‌جان هم تا حد امکان همراهیشان می‌کردند.

حالا نه این که هرروز همه‌ی اینها باشند ولی سه چهار نفر که حتماً بودند. هر دو خانواده هم برای خرید سختگیرررر.... باید تمام مغازه‌‌های بازار و خیابانهای بالای شهر و خیابانهای پایین شهر را وجب به وجب می‌گشتند تا با مختصر پول داماد بهترین خرید را بکنند. میثم با این قسمت ماجرا مشکلی نداشت ولی اگر حضور او را الزامی نمی‌دانستند خیلی بهتر بود! یعنی حتی شد یک روز که مریم امتحان داشت و نیامد... ولی میثم ساعتها در رکاب مادرها درباره‌ی تور و گیپور و ساتن و ابریشم و انواع ریون کسب اطلاعات کرد. آخر هم نخریدند!

یک لباس نامزدی که بیشتر نبود! نه لباسهای آماده را پسندیدند نه پارچه‌ها را... درباره‌ی خرید جواهرات و انتخاب و سفارش شیرینی و میوه‌ی جشن هم اوضاع بهتر نبود.

روز هشتم بود که باهم به خرید می‌رفتند. میثم دیگر از اسم خرید هم می‌خواست بالا بیاورد. باز خدا پدرشان را بیامرزد که بالاخره سر سفارش میوه و شیرینی به توافق رسیده بودند. آجیل هم خریده بودند.

توی بازار سرویس طلایی که روز اول پسندیده بودند را بالاخره خریدند و میثم نفسی به راحتی کشید. نمیشد همان اول بخرند؟ ظاهراً که نمیشد.

گوشی مهدیه زنگ زد. بعد از این که جواب داد با هیجان گفت: دوستم بود. اون لباس نامزدی که توی آلبومش بود از ترکیه براش رسیده. خدا کنه اندازه مریم بشه. میگه خدایی شد الان امد. قرار نبود تو این سری سفارشش باشه. زود تموم کنین بریم حوض نخعی.

میثم سعی کرد پوف کلافه‌اش را فرو بخورد. بازار کجا حوض نخعی کجا؟ گرمااااا...

مامان آهی کشید و گفت: خدا رو شکر. ولی هنوز حلقه نخریدیم. مال میثم که باید نقره باشه، مریم جون هم میگه ست، باید بگردیم یه طلا و نقره‌ی ست پیدا کنیم.

میثم زیر گوش مریم پرسید: نمیشه ست نباشه؟ آخه برای تو باید نگین دار باشه، من که نگین نمی‌خوام.

مریم نگاه مستاصلی به او انداخت و حرفی نزد. میثم سر برداشت و به نورگیر سقف بازار خیره شد. این درست که مریم را دوست داشت ولی واقعاً از این تشریفات خسته شده بود. طوری که ممکن بود به سرش بزند و همه چیز را رها کند.

هدیه یک جفت حلقه‌ی ست را پشت ویترین نقره فروشی نشان داد و پرسید: این چطوره؟

مریم با خستگی سر تکان داد و گفت: خوبه.

نرگس خانم به تندی گفت: نه نمیشه مال عروس طلا نباشه.

میناخانم مادر مریم وساطت کرد و گفت: حالا اینا ست می‌خوان اینو بگیرین، بعداً اگه دلتون خواست یه انگشتر هدیه بدین.

میثم آرام گفت: به نظر منم خوبه.

و بالاخره رأی بر خرید حلقه‌ها قرار گرفت. جوک داستان اینجا بود که حلقه‌ها اندازه نشد. و وقتی که نزدیک بود که میثم نعره‌زنان جمع را ترک کند، مریم یک جفت زیباتر از قبلی پیدا کرد. اندازه شد و خریدند.

حالا نوبت حوض نخعی بود. گرما و ترافیک و خستگی... مغازه هم کوچک بود. و البته خانمها دست به یکی کردند و تصمیم گرفتند لباس را نشان میثم ندهند تا برایش سورپریز باشد.

وقتی خریدشان تمام شد، هدیه و مریم زیر گوش هم پچ پچ می‌کردند و می‌خندیدند. میثم هم کلی توی قیافه بود. حتی نگذاشته بود رنگ لباسی که این همه برایش پول داده بود را ببیند. حالا که چی؟

مریم هم خسته بود. اما اینقدر ذوق و هیجان جشن کوچکش را داشت که دلش می‌خواست برای همه چیز سنگ تمام بگذارد. این چند روز فرصتی نشده بود که با میثم حرف بزنند. وقتی به خانه می‌رسیدند اینقدر خسته بودند که اگر فرصت چند خط پیام دادن میشد خیلی بود که همان را هم میثم دیگر حوصله نداشت. فقط می‌خواست این روزها بگذرد.

برای آزمایش هم با هدیه و مریم باهم رفتند. این بار هادی هم آمد. هدیه از هیجان حضور هادی روی دور مسخره‌بازی افتاده بود. دائم لودگی می‌کرد و با مریم می‌خندیدند. حتی هادی هم می‌خندید. میثم هم حرص می‌خورد و همین باعث خنده‌ی بیشتر آن سه نفر میشد.

بعد از آزمایش هم برای ناهار به خواهش مریم از همان مغازه که میثم می‌شناخت ساندویچ کتلت خریدند و توی پارک دور هم خوردند. میثم این قسمت ماجرا را دوست داشت. این که توی پارک بنشیند و ساندویچ ساده‌اش را کنار دوستان بخورد و فراموش کند که چقدر این روزهایش شلوغ می‌گذرد. هرچند جای ناشکری نداشت. همه چیز به خوشی بود. فقط دلش برای روزهای آزاد بی‌مسئولیتش تنگ شده بود.

با صدای مریم سر بلند کرد. داشت به هدیه می‌گفت: با همین ساندویچ کتلت پشت گوشامو مخملی کرد ها! و الا من هنوز می‌خواستم مقاومت کنم.

هدیه گفت: تو چقدر ساده‌ای خواهر! من عمراً با ساندویچ کتلت کوتاه بیام. کمِ کم یه استیک آبدار با سیب زمینی سرخ کرده می‌خوام.

هادی پرسید: مغزشم خونی باشه؟

هدیه چهره درهم کشید و گفت: اییی نه... کاملاً پخته و پر مزه باشه!

هادی ابرویی بالا انداخت و گفت: باکلاسا اونجوری می‌خورن.

=: می‌خوام صد سال باکلاس نباشم. ما همین جوری هستیم. صاف و یه رنگ مثل کف دست.

هادی خندید و به او نگاه کرد. حیف که فعلاً امکان ازدواج نداشت. و الا هدیه گزینه‌ی خوبی بود. از صبح کلی از شوخیهایش خندیده بود. در کنار اینها به جای خود دختر عاقلی بنظر می‌رسید. یا اقلاً از تعریفهای مریم اینطور برداشت می‌کرد.

میثم به آن دو نگاه کرد. اگر باهم جفت می‌شدند جالب بود. گروه چهار نفره‌ی خوبی می‌شدند. ولی هدیه خیلی شادتر و نوجوان‌تر از آن می‌نمود که بتواند مسئولیت زندگی مشترک را به عهده بگیرد. در حالی که هادی کاملاً پخته به نظر می‌رسید و بعید نبود که همین الان هم کسی را زیر نظر داشته باشد.

مریم اما با وجود آن که می‌گفت و می‌خندید در دل اینقدر پریشان بود که توجهی به هادی و هدیه نداشت. هر چند لحظه یک بار نیم نگاهی به میثم می‌انداخت که این روزها چندان توجهی خرج او نمی‌کرد. نه از نگاههای یواشکی خبری بود نه از پیامهای عاشقانه... بیشتر انگار به زور آنها را همراهی می‌کرد. خیلی می‌ترسید که میثم او را نخواهد. ولی جرأت پیش قدم شدن و حرف زدن با او را نداشت. خودش هم که چیزی نمی‌گفت. ولی هرروز انگار از او دورتر و دورتر میشد.

با تمام این احوال روز جشن رسید. مریم سعی کرده بود که برای سرپوش گذاشتن روی نگرانیهایش توجهش را به جشن بدهد. زیباترین تزئینات را آماده کرد. گلهای رنگین سفارش داد. اتاق پذیرایی خانه‌ی پدریش را به بهترین وجه آراست. سفره عقد زیبایی آماده کرد. با مشورت خاله‌اش و مادر هدیه از یکی از بهترین آرایشگاههای شهر وقت گرفت. با هدیه به آرایشگاه رفت.

میثم اما روز آخر توی بیمارستان گیر افتاده بود. یکی از دستگاهها خراب شد و مجبور شد تا دم آخر سر کار بماند. خدا را شکر می‌کرد که شب قبل آرایشگاه رفته و موهایش را مرتب کرده بود. ولی از این که نتوانست به موقع دم آرایشگاه زنانه و به دیدن عروسش برسد خیلی عذاب وجدان داشت. حتی فرصت نکرد با پیامی عذرخواهی کند. فقط به هادی زنگ زد و خواهش کرد که او به دنبال دخترها برود.

خودش هم همین که آزاد شد با عجله به خانه برگشت. دوشی گرفت. اصلاح کرد. لباسش را که مامان برایش آماده گذاشته بود را پوشید. وقتی به خانه‌ی پدری مریم رسید از دیدن تزئینات جشن دهانش باز ماند. باورش نمیشد این همان خانه‌ی ساده‌ای باشد که دو هفته پیش برای خواستگاری به آنجا رفته بود. مبهوت آن همه رنگ و نقش و صدای موزیک و شلوغی جمع شده بود که یک نفر بازویش را به شدت کشید و غرید: وایسادی چی رو نگاه می‎کنی بیا دیگه. عاقد نیم ساعته امده!

خواهرش مرضیه بود. عاقد آمده بود؟ بله انگار آمده بود. همه منتظر او بودند. دایی عروس به شوخی گفت: فکر کردیم داماد فرار کرده.

با بیچارگی گفت: گیر افتاده بودم.

دایی ضربه‌ی دوستانه‌ای به شانه‌ی او زد و گفت: طوری نیست. بیا.

صورت مریم با تور و چادر پوشیده شده بود. زیر پارچه‌ها از گرما عرق می‌ریخت و کم مانده بود اشکش هم در بیاید. میثم نه تنها دنبالش نیامده بود بلکه الان هم دیر کرده بود. حتماً او را نمی‌خواست. گذشته از اینها با آن همه گرما لابد تمام زحمات آرایشگر بر باد رفته بود. نه از زیبایی موهایش چیزی مانده بود و نه از آرایش صورتش.

میثم که نشست فقط نفس پرحرصی کشید.

میثم با ناراحتی گفت: سلام. ببخشید.

از دم در تا کنار سفره‌ی عقد بارها این عبارت را گفته بود. این بار هم خطاب به مریم گفت ولی فرصت جوابی نشد. عاقد صحبتهایش را شروع کرد.

وقتی برای بار سوم عروس را مخاطب قرار داد، مریم سر برداشت. باید قبول می‌کرد؟ میثم که او را نمی‌خواست. این زندگی به کجا می‌رسید؟ به یاد زندگی عاشقانه‌ی یکی از دوستانش افتاد که سر شش ماه به طلاق رسید. آنها که اینقدر عاشق بودند اینطور شد؛ اینها چی؟

نیم نگاهی به میثم انداخت. از پشت تور و چادر سایه‌ی محوی از او میدید.

میثم با پریشانی به آینه‌ی پیش رویش نگاه کرد. اگر قبول نمی‌کرد چی؟ در دلش التماس کرد: خواهش می‌کنم قبول کن. خواهش می‌کنم.

مریم آهی کشید و دوباره سر به زیر انداخت. میثم را دوست داشت. باید قبول می‌کرد. این را به خودش مدیون بود. میثم اگر نمی‌خواست می‌توانست قبل از اینها برود. مجبور نبود بیاید سر سفره‌ی عقد هرچند با تاخیر بنشیند.

بالاخره سر برداشت و گفت: با اجازه‌ی بزرگترا.... بله.

میثم نفسی به راحتی کشید اما مریم آن را آه حاکی از ناراحتی و بی‌میلی تعبیر کرد و غمگین سر به زیر انداخت. اشک از گوشه‌ی چشمش نیش زد. توجهی به جواب محکم و مثبت میثم نکرد. به سر و صدای شاد اطرافش هم توجهی نداشت. شنیده بود وقت عقد دعا مستجاب می‌شود. نجواکنان برای خوشبختی خودش و همه دعا کرد.

نفهمید عاقد کی رفت. فقط صدای هدیه را شنید که با هیجان به میثم می‌گفت: وایسین. وایسین. چادرشو بردار. تورشو بزن عقب. یواش باش می‌خوام عکس بگیرم.

هر دو برخاستند. میثم به طرف مریم چرخید. پرسید: اجازه هست؟

یکی از مهمانها که همان نزدیک ایستاده بود با خنده گفت: زنته دیگه. برش دار.

هدیه گفت: سکوت علامت رضاست. زود باش شارژم داره تموم میشه.

نفس عمیقی کشید. با دست لرزان چادر را برداشت. تور را هم بالا برد. نگاهش روی نگاه خیس مریم ماند و ناباورانه زمزمه کرد: بمیرم. گریه چرا؟

مریم لب زد: دوسم نداری.

و میثم بی توجه به جمع او را به یک‌باره در آغوش گرفت. ده بار تکرار کرد: معذرت میخوام.

صدای هو کشیدن و شوخیهای جمع را درباره‌ی هول بودنش می‌شنید و نمی‌شنید. بالاخره هم مرضیه بود که شانه‌اش را کشید و با نگرانی غرید: میثم بسه. زشته.

هدیه با دستمال کاغذی پیش آمد. در حالی که سعی می‌کرد آثار لوازم آرایش را از کت سفید او کمی پاک کند، غر و لند کنان گفت: نگاه چکار کردی با خودت! دایی من پفی صبری! وسط مجلس آخه!

مریم اما بین بغض خندید. دستی روی جای رژ لبش کشید و گفت: ولش کن.

میثم هم خندید. از جعبه دستمالی که دست هدیه بود یکی کشید. گوشه‌ی چشمهای مریم را پاک کرد و گفت: نبینم گریه کنی. نصف آرایشت که خرج کت من شد. بقیه‌شم با اشکات پاک کن.

هدیه دستمال را کشید و گفت: بده من خرابش می‌کنی.

میثم به حرکات سریع او نگاه کرد و خندان پرسید: هدیه بهت گفته بودم عاشقتم؟

=: نه. از حالا به بعد هم نگفتی نگفتی. ما از این عادتا نداریم. تو اگه داری خرج مریم بکن.

میثم شانه‌های مریم را محکم گرفت و گفت: اون که جای خود داره.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۰۲ ، ۱۷:۰۱
Shazze Negarin