پشت درهای بسته 2
صدای زنگ در را اصلاً نشنید. نفهمید لاله و مامان کِی به استقبال آتشنشان رفتند و او را به داخل راهنمایی کردند. فقط صدای یاالله ناآشنایی شنید و مامان را که میگفت: بفرمایید... خواهش میکنم. اینجاست.
لاله بیخ گوش بنفشه لب زد: سامان پسر خواهرشوهر یلداست! جالب نیست؟ همین دیشب شنیدم که آتشنشانه. بعد الان اینجاست.
بنظر بنفشه الان هیچی جالب نبود. با آن بلوز شلوار تریکو گلگلی کهنه و روسری مسخره پیش روی مرد غریبهای که از قضا به تازگی با دخترعمهاش فامیل شده بود نشسته بود و نزدیک بود غش هم بکند!
سعی کرد حواسش را جمع کند تا ناغافل بیهوش نشود و اوضاع را از این بهم ریختهتر نکند.
نفهمید چی شد که مامان او را نشان داد و گفت: ما ندیدیمش. تو کمد بنفشه بود.
لاله که کنار گوشش به طنز لب زد: هیچکس تا حالا کمد بنفشه رو ندیده.
همین کافی بود که حواس بنفشه جمع شود و یک دفعه سر پا بایستد. شربت را روی میز کنار مبل گذاشت و روسری مادربزرگی را مرتب کرد.
سامان نگاهی به دخترک گردالی ریزهمیزه انداخت. شباهت چندانی به مادر و خواهر لاغر و کشیدهاش نداشت. بیگمان به عمهفروغ مادر یلدا نوعروس خانواده، رفته بود. صورتش گرد، چشمهایش گرد، هیکلش هم گردالو و بامزه بود. حتی بینیاش و لبهایش هم گرد و دکمهای بودند.
پرسید: چه شکلی بود؟
بنفشه که انگار تا الان هیچی از مکالمه را نشنیده بود با تعجب پرسید: چی چه شکلی بود؟
با روسری و لباسش درگیر بود. سامان میخواست بگوید: دست بردار. من میدونم که مار دیدی. انتظار ندارم با بهترین قیافه از من استقبال کنی.
_: مار. تو کمد بود؟
+: هان؟ ها... تو کمد بود. درش قفل کردم. خدا کنه فرار نکرده باشه.
_: الان میرم سراغش. چه شکلی بود؟
مامان پشت بنفشه را نوازش کرد و با مهربانی پرسید: یادت میاد چه شکلی بود؟
لاله پقی خندید و گفت: یه جوری میپرسین انگار صحنهی قتل دیده. خب برین مار رو بگیرین دیگه.
مامان گفت: تنهایی که نمیشه. همکاراتون نمیان؟
_: نه متاسفانه یه جایی آتش گرفته. الان کسی تو مرکز نبود. خودم میتونم بگیرم.
بنفشه با ناراحتی سر جایش وول خورد و گفت: سبز خاکستری بود. تقریباً به کلفتی شلنگ حیاط. پیچیده بود. نمیدونم قدش چقدر بود.
_: نگرانش نباشین. اینا سمی نیستن. فقط یه شیشه به من بدین.
مامان با عجله به آشپزخانه دوید و یک شیشه خالی ترشی را برای او آورد. سامان هم به طرف در اتاق رفت و گفت: با اجازه.
بنفشه از جا پرید و گفت: منم میام.
همه با تعجب نگاهش کردند و مامان جیغ زد: برای چی بری تو اتاق؟ مگه خودت مار ندیدی؟
بنفشه خجالتزده از این که جلوی غریبهای دعوا شده است گفت: میگن سمی نیست دیگه. میخوام وقتی در کمدم رو باز میکنن اونجا باشم.
لاله رو گرداند و غرّید: امان از این وسواس تو!
مامان هم فقط با حرص سر تکان داد و حرفی نزد. سامان که دستش روی دستگیره مانده بود پرسید: واقعاً میخوای بیای؟
با تندی گفت: بله واقعاً.
سامان کنار کشید و اجازه داد بنفشه در اتاقش را با احتیاط باز کند. دور اتاق چشم گرداند. مار آنجا نبود. ترسان و لرزان وارد شد. بعد در را کامل باز کرد و به سامان گفت: بفرمایید.
لاله با ترس گفت: در رو ببند بیرون نیاد. من پتو میذارم پشتش.
بنفشه پوفی کشید و در را بست. لاله هم به سرعت پتو را زیر در فشرد. بنفشه پا روی تختش گذاشت. بعد با احتیاط تا بالای کشوهایش رفت و نشست. قلبش دیوانهوار به سینه میکوبید.
سامان نگاهی به او انداخت. میخواست بگوید نشستن روی کشو چندان کمکی به حفظ از مار نمیکند ولی گفتن نداشت. او که بهرحال میخواست اینجا باشد. شاید فکر میکرد مثل فیلم ترسناک، تماشای گرفتن مار هیجانانگیز است!
هرچه بود رو گرداند و کلید کوچک روی در کمد را چرخاند. بنفشه دهانش را با دستهایش پوشاند. دار و ندارش توی این کمد بود. چندان مرتب هم نبود. حالا خیلی هم بد نبود ولی چیزی نبود که بخواهد یک پسر غولآسای غریبه آن را ببیند. اصلاً چرا اینقدر گنده بود؟ درست همقد کمد بزرگ قدیمیاش بود. کمد را قبلاً اندازه گرفته بود. یک و نود! غول! شرک! نفهم! احمق! چرا هرچی تو کمده میاری بیرون؟! هنوز نفهمیدی اگر لای اینا مار بود تا حالا بیرون پریده و دور پات پیچیده بود؟
دو تا کشوی زیر کمد را هم بیرون کشید. لباس زیرها و هرچه که ممنوعه در زندگیاش داشت! حالا چشمهایش را پوشانده و دلش میخواست از ته دل ضجه بزند!
سامان یک دفعه مار را دید که زیر رادیاتور خزید. با عکسالعملی سریع چنگک مارگیری را روی سرش انداخت و او را گرفت. به طرف دخترک برگشت و پیروزمندانه گفت: گرفتمش.
بنفشه دستهایش را آرام آرام از روی چشمهایش پایین کشید. سامان به سختی آب دهانش را قورت داد. آن چشمها درست مثل نقاشی بودند. گرد، پر از مژه با عنبیهی بزرگ مشکی. درست مثل آلبالوهای رسیدهی حیاط مادربزرگ. سیاه و براق!
به زحمت دست و پایش را جمع کرد. دخترک فضول برای چی توی اتاق آمده بود؟ نزدیک بود کار دست خودش بدهد و مار فرار کند. سر به زیر انداخت و با یک حرکت سریع آن را توی شیشه جا داد. درش را محکم کرد. از بین خرت و پرتهای دخترانهی رنگ به رنگ پیش پایش یک قوطی سیگار لایت جلوی پایش غلتید. خم شد و آن را برداشت. با دو قدم خودش را به بنفشه رساند و در حالی که آن را روی پایش میگذاشت گفت: خانم کوچولو به خودت رحم نمیکنی به اطرافیانت رحم کن.
بعد بدون حرف دیگری با مار از اتاق بیرون رفت و در را هم پشت سرش بست.