پشت درهای بسته 3
بنفشه پاکت سیگار را توی مشتش گرفت و غرق فکر به منظرهی ترسناک پیش رویش چشم دوخت. تقریباً کف اتاق جای پا نمانده بود. دار و ندارش آن وسط بود. از مار هم ترسناکتر به نظر میرسید. صدایی توی گوشش مرتب تکرار میکرد: اون نره غول همهی اینا رو دید. همهشونو دید.
به پاکت سیگار نگاه کرد و زیر لب غر زد: فکر کرد من سیگاریم!
لبش را گاز گرفت. بغض بیخ گلویش را گرفته بود. سیگار را چند ماه پیش یکی از دوستانش خریده بود. در یک دورهمی نفری یک نخ کشیده بودند. بار اولش بود. وقتی خواستند آثار جرم را نیست و نابود کنند باقیماندهی سیگارها سر از کیف بنفشه در آورده و بعد هم لابلای خرت و پرتهای ته کمدش پنهان شده بود. دیگر حتی یک بار هم نکشیده بود. بعد آن مردک پرمدعا میگفت به خانوادهات رحم کن!
دوباره به شلوغی کف اتاق نگاه کرد و گریهاش گرفت. از روی کشوها پایین آمد و مشغول جمع کردن و جا دادن وسایلش شد. سیگار را هم باز توی کمد پنهان کرد.
وقتی بیرون آمد صورتش از گریه پف کرده بود. مامان با نگرانی پرسید: حالت خوبه؟
بار دیگر اشکش در آمد و نالید: تمام زار و زندگیمو دید. همهی کمدو ریخت بیرون تا پیداش کنه. آخرش هم زیر رادیاتور بود.
مامان در آغوشش گرفت. لاله گفت: از کمدت بیشتر از مار ناراحتی!
+: معلومه که بیشتر ناراحتم. آبروم رفت. منو بکشین امشب نمیام خونه عمه. هم اون پسره ناظمی هست هم این.
=: خیلی خب مادرجون. نیا. اشکال نداره.
لاله پرسید: چطور میتونی تو خونه تنها بمونی؟ شبه. نمیترسی؟ من اگه تو آپارتمان زندگی نمیکردم شبا از ترس میمردم.
بنفشه در حالی که میرفت که صورتش را بشوید با بدخلقی گفت: من عاشق اینجام.
وقتی برگشت کارتی کنار تلفن توجهش را جلب کرد. روی آن نوشته بود: سامان خدیوی طراحی و اجرای دکوراسیون
+: این چیه؟
لاله با لحن خندهداری گفت: آقای آتشنشان هنرمند هم هستن. کاش گفته بودی یه نظری دربارهی دیزاین اتاقت بده.
+: لاله بسه! خواهش میکنم.
لاله خندید و گفت: باشه باشه غلط کردم.
تا شب هرکدام به نوعی دلداریش دادند. بابا برایش چیپس و پفک خرید، بیژن هم هارد پر از فیلمش را آورد تا سرگرم باشد.
سر شب بود که همه به خانهی عمه رفتند و بنفشه تنها ماند. یک دفعه احساس تهی شدن کرد. خیلی وقت بود که تنها نمانده بود. مامان معمولاً جایی نمیرفت. خریدهای خانه را بیشتر بابا انجام میداد. لاله هم که برعکس مامان عشق خرید بود هروقت لباسی مناسب مامان توی مغازهها میدید برای او میخرید و این بود که مامان حتی برای خریدهای شخصیش هم از در بیرون نمیرفت.
دلش گرفته بود. یاد سیگارش افتاد. آیا واقعاً نیکوتین همانطور که میگفتند اثر آرامبخشی داشت؟
یک زیر سیگاری از بوفهی اتاق پذیرایی آورد. با کلی ترس و لرز از خطایی که نمیدانست چه عواقبی دارد یک نخ سیگار بیرون کشید. در دل برای بار هزارم به سامان خدیوی غر زد و تهدید کرد و خط و نشان کشید.
هرچند صحیح این بودکه خط و نشان را برای مار بکشد اما آن زبان بسته که کاری به سیگارهای او نداشت. پس دوباره تشری نثار سامان خدیوی و در پی او احسان ناظمی برادر زن پسر عمه که به خودش جرأت داده و از او خواستگاری کرده بود. اگر این دو تا نبودند الان به جای تنها ماندن توی اتاقش میتوانست خانهی عمه خوش بگذراند و سربسر یلدا بگذارد.
سیگار را آتش زد و گوشیاش را روشن کرد. از حرصش توی گروه دوستانش ماجرای مار و آتشنشان را نوشت و بعد هم توی گروه دخترخالهداییها کپی کرد. البته از سیگار حرفی نزد. ولی از ته دل از این که آتشنشان دار و ندارش را دیده بود ناله کرد.
هنوز از ارسال شدنش مطمئن نشده بود که تلفن خانه زنگ زد. صدایش توی خانهی خالی پیچید و بنفشه را ترساند. سیگار را توی جاسیگاری انداخت و گوشی به دست از جا پرید. دستش به روسری سفیدی که صبح سرش بود خورد و روسری هم روی جاسیگاری افتاد؛ ولی بنفشه متوجه آن نشد و از اتاق بیرون رفت تا هرچه زودتر جواب تلفن را بدهد و از صدای زنگش خلاص شود.
گوشی را که برداشت دخترخالهاش فریبا با هیجان گفت: سلام بنفشه خودتی؟ واقعاً مار دیدی؟
کنار تلفن نشست و ناله کرد: سلام. واقعاً مار بود. بزرگ. فکر کنم از یه متر بلندتر بود.
=: وای دختر! خوبه سکته نکردی. من بودم از ترس مرده بودم. حالا یارو چه جوری گرفتش؟ یه نفر بود یا چند نفر؟ چرا به آتشنشانی گفتین؟ من بودم اصلاً به فکرم نمیرسید که باید چکار کنم.
+: منم فکر خاصی نکردم. لاله و مامان زنگ زدن.
نگاهی به گوشیاش انداخت. گروه دوستان و بقیهی دخترخاله داییها با هیجان به قصهاش عکسالعمل نشان دادند. در همان حال که با فریبا حرف میزد جواب آنها را هم میداد. چشمش به کارت سامان خدیوی افتاد که کنار تلفن بود. از حرصش آن را زیر میز انداخت و به بقیهی گفتگوهایش پرداخت. از این گروه به آن گروه و این طرف جیغ جیغهای پر هیجان فریبا که نیم ساعتی طول کشید و حالش را حسابی بهتر کرد. وقتی بالاخره گوشی را گذاشت، گردنش را کشید و ورزش داد. یک لبخند عمیق روی لبش نشست و با خودش گفت: سامان خدیوی و احسان ناظمی برن به درک... من حالم خوبه!
ولی... بوی سوختگی از کجا بود؟ از جا بلند شد و با کنجکاوی به طرف اتاقش رفت. وای.... تمام فرش و لحاف آکریل نرم و عزیزش زیر شعلههای آتش بودند. جیغی از ته دلش کشید و روی زمین نشست. نالید: ماماااااان...
ولی نه... به مادرش نباید میگفت. مامان با آن قلب ضعیفش همان ماجرای مار را که از سر گذرانده بود کافی بود. باید به آتشنشانی زنگ میزد. شمارهی آتشنشانی چند بود؟ چرا یادش نمیآمد؟ آن یارو سامان خدیوی آتشنشان بود. میتوانست به او زنگ بزند.
بالاخره توانست تکانی به خود بدهد و به طرف تلفن برگردد. با بدنی لرزان دور و بر میز تلفن را گشت و کارت را که بیخ دیوار افتاده بود پیدا کرد. مبل را جلو کشید تا توانست آن را بردارد و بالاخره با بدبختی شماره گرفت. صدای ضربان بیوقفهی قلبش بلندتر از بوق تلفن گوشش را پر کرده بود.
سامان نگاهی به جمعیت دور اتاق انداخت. نیم ساعتی بود که آمده بود و هرچه چشم گردانده بود بنفشه را ندیده بود. میخواست حالش را بپرسد و مطمئن شود که بعد از شوک ناشی از دیدن مار خوب است. هرچند که صدای مزاحمی بیخ دلش غر میزد: آره ارواح عمهات!
با صدای زنگ گوشیاش استکان خالی چای را روی میز جلویش گذاشت و به شمارهی ناشناس موبایل با کنجکاوی نگاه کرد. از اتاق بیرون آمد و جواب داد: بله؟
+: ام.. اه... چیز... آقای... من... اتاقم آتش گرفته.
بیگمان کسی که آن طرف خط بود از ترس نزدیک به بیهوشی بود. نشناخت ولی به سرعت کفشهایش را پا کرد و به یاسین پسر فروغخانم گفت: ببخشید من باید برم یه جایی آتش گرفته.
یاسین با عجله گفت: باشه حتماً. اگه تونستین برای شام برگردین.
نماند که جواب یاسین را بدهد. از در بیرون رفت و پرسید: خانم هنوز اونجایی؟ من کجا بیام؟
+: من بنفشهام.
حالا پشت ماشینش نشسته بود. چشمهایش را بست و سعی کرد نفس بکشد. دختر بیچاره...
_: بنفشهخانم برو تو حیاط من الان خودمو میرسونم. به مرکز زنگ زدی یا نه؟
+: مرکز؟
_: 125 ولی بیخیال. خودم زنگ میزنم. الان میام.
قطع کرد و به آتشنشانی زنگ زد. نشانی را داد و هم زمان به مقصد رسیدند. بنفشه از دم در خانه، چادر دم دستی مادرش را برداشت و دور خودش پیچید تا به زمین نکشد. با پریشانی به حیاط رفت. طولی نکشید که با شنیدن آژیر آتشنشانی در را باز کرد.
سامان از ماشینش بیرون پرید. در حالی که عرض کوچه را میدوید در ماشین را با ریموت قفل کرد و کلید را توی جیب کت اسپرتی که برای مهمانی پوشیده بود انداخت.
به بنفشه که رسید تند پرسید: خودت خوبی؟ آتش کجاست؟
بنفشه که دیگر نای حرف زدن نداشت با چشم به پنجرهی اتاقش اشاره کرد و همانجا کنار در فرو ریخت. آتش حالا به پردهی گلدارش رسیده بود. مامورهای آتشنشانی دوان دوان وارد شدند و شلنگ آب را از توری پاره شده به اتاق هدایت کردند. سامان و یک نفر دیگر هم وارد خانه شدند تا از توی هال آتش را کنترل کنند.
کل عملیات به پنج دقیقه هم نکشید. آتش خاموش شد و مامورها رفتند. فقط سامان ماند و دخترکی که توی چادر بقچهپیچ شده و هنوز از ترس میلرزید.
به طرفش رفت و با ملایمت پرسید: میتونی بلند شی؟ زمین سرده سرما میخوری.
چون جوابی نگرفت خم شد و دست روی شانهی او گذاشت. آرام گفت: بنفشهخانم؟ دکتر خبر کنم؟
با تردید ایستاد. نمیدانست باید چکار بکند. کمکهای اولیه و عملیات احیاء را بلد بود ولی این دختر شوکه شده بود. گوشیاش را درآورد و به دوست و همکلاسی دبیرستانش زنگ زد.
_: الو احسان... سلام... ببین یه جوری که خیلی جلب توجه نکنه بگو یه کاری پیش امده بیا بیرون. کمک میخوام. نه بابا نترس. بیا. آهان... باشه. منتظرم. زنگ بزن.
سر به زیر انداخت. بنفشه داشت نگاهش میکرد. حتی الان هم که بیحال و ترسیده بود چشمهایش گرد و بامزه بودند. وای به وقتی که این چشمها خوشحال و درخشان باشند!
افسار محکمی بر افکار مزاحمش زد. دوباره خم شد و گفت: بنفشهخانم... باید ببرمت تو. اینجوری سرما میخوری. دکتر الان میاد.
بنفشه خیلی دلش میخواست که میتوانست عکسالعملی نشان بدهد. اما مغزش هیچ پردازشی نداشت و قفل کرده بود.
سامان دست زیر زانوها و پشت گردن او انداخت و روی دست بلندش کرد. او را به هال برد و روی مبل خواباند.
احسان همان موقع تلفن زد و با نگرانی پرسید: داداش چی شده؟ کجا بیام؟
_: خونهی دایی دومادتون هستم. آقاناصر.
=: آقاناصر که اینجا بود.
_: خودش آره... دخترش تو خونه بوده. اتاقش آتش گرفته. الان آتش خاموش شده ولی شوکه است، نمیتونه حرف بزنه.
=: بنفشهخانم؟ وای.... تنها بوده؟
_: بله تنها بوده. سرمی آرامبخشی چیزی براش بیار. حالش بهتر بشه، بتونیم به خونوادش خبر بدیم.
=: باشه باشه الان میارم. ولی تو که اینجا بودی. از مرکز بهت خبر دادن که بری؟
_: قصهاش درازه. فعلاً حرف نزن بیا. نشونی رو برات میفرستم.
=: نمیخواد خودم بلدم.
_: پس میبینمت. ممنون.