پشت درهای بسته 4
بنفشه چشم گرداند و به سامان نگاه کرد. هنوز هم به چشمش یک غول بزرگ به نظر میرسید. غولی که جانش را نجات داده بود. از خجالت چشم بست و از ضعف خوابش برد. با سوزش سوزن توی دستش از خواب پرید و احسان ناظمی را زانو زده کنار مبل دید. این حتماً یک کابوس بود و الا احسان ناظمی اینجا چکار میکرد؟
کابوسش زمزمه کرد: رفت تو رگ. ولش کن.
تازه آن وقت بود که متوجه شد که سامان خدیوی هم پشت سر احسان زانو زده و دست مشت کردهی او را نگه داشته است. رهایش کرد و از جا برخاست. با دیدن چشمهای باز او لبخند زد و گفت: الان تموم میشه.
بنفشه نگاهش کرد و نفهمید چه چیزی قرار است تمام بشود. اما حال فکر کردن نداشت و دوباره چشمهایش را بست.
این بار وقتی بیدار شد چشم باز نکرد. صدای حرف زدن ملایم آن دو نفر را میشنید.
_: هی پسر تو که رنگت از مریض پریدهتره! خوبی؟
=: خوبم.
_: چته؟
=: چرا به هوش نمیاد؟
_: منو ببین. به تو هم میگن دکتر مملکت؟ تو بیمارستان هم همینجوری دست و پاتو گم میکنی؟
=: نه.
_: بذار ببینم... نکنه خبریه؟
=: نیست. خواستم نخواست. ولی دوباره میام. اینقدر میام تا راضی بشه.
_: اون وقت من صاف برداشتم زنگ زدم به تو! اگه میدونستم به این حال میفتی به اورژانس زنگ میزدم.
=: خوب کردی که زنگ زدی. چرا بهوش نمیاد؟
سامان نفس عمیقی کشید و کلافه به احسان نگاه کرد. حال رفیقش خرابتر از این حرفها بود. باور این که اینطور عاشق بنفشه باشد سخت به نظر میرسید. نگاهی به دخترک انداخت. احساس کرد پلکش تکان میخورد. از جا برخاست و تا نزدیک مبل رفت.
آرام گفت: بنفشهخانم؟
بنفشه بیش از این نتوانست تظاهر به بیهوشی کند. چشم باز کرد و طوری که انگار تازه بیدار شده باشد، زمزمه کرد: هنوز اینجایین؟
غول گنده خم شد و پرسید: چی گفتی؟
احسان که روی صندلی ناهارخوری افتاده بود، دستش را به میز ستون کرد و از جا برخاست. جلو آمد و با نگرانی پرسید: بهترین؟
لب برچید. این دیلاق هیچ جوره به دلش نمیچسبید. چه آن وقتی که مادرش با اصرار میگفت پسرم عاشق دخترتان شده است چه حالا که از زبان خودش شنیده بود.
شانس کچل را ببین. به خاطر این دو نفر به مهمانی نرفته بود، حالا هر دو اینجا بودند. به زحمت سعی کرد بنشیند.
احسان با دستپاچگی گفت: نه نه بلند نشین. بخوابین بذارین فشارتون بیاد بالا.
دلش میخواست به تندی بگوید خودت بخواب فشارت بیاد بالا!
اما به اجبار گفت: خوبم.
نشست و با دست آزادش چادر مامان را دورش مرتب کرد. احسان سر پا نشست و در حالی که سرم را چک میکرد گفت: دستتونو تا نکنین.
دستش را صاف و کشیده روی پایش گذاشت. قاب عکس خانوادگی که قبلاً بالای مبل آویخته بود الان روی میز قرار داشت. سر برداشت. کیسه سرم را با نخ به میخ قاب عکس آویخته بودند. یک نخ کاموای رنگی آشنا...
خیلی لازم نبود که آنالیز کند تا بخاطر بیاورد که آن نخ تو کمدش بوده است. لبهایش را بهم فشرد و رو به سامان پرسید: تو اتاقم... همه چی سوخت؟
حالا غیر از سامان چند آتشنشان دیگر هم پشت درهای بستهی اتاقش را دیده بودند. احسان هم که اینطور خصوصی و غیررسمی وارد خانه شده بود. دیگر هیچ چیز پنهانی نداشت. احساس بیچارگی میکرد.
_: همه چی که نه...
احسان با کنجکاوی پرسید: چی شد که این اتفاق افتاد؟
سامان به بنفشه چشم دوخت و گفت: یه شمع جلوی آینه بود. بنظرم از اون جا شروع شده.
شمع جلوی آینه؟ یعنی سامان زیرسیگاری فلزی قدیمی را کف اتاق ندیده بود؟
بنفشه آرام گفت: روشنش کردم که تلفن زنگ زد. امدم بیرون... یه نیم ساعتی تو هال بودم. وقتی برگشتم...
با ورود پر سر و صدای چندین نفر حرفش نیمهکاره ماند. مامان و بابا و لاله و بیژن و همسرانشان و حتی یلدا و شوهرش هم آمدند تا ببینند که چه اتفاقی افتاده است.
سامان بعد از این که از وصل شدن سرم خیالش راحت شده بود به آنها خبر داده بود که بیایند. همه با هیاهو توی هال جمع شدند. سامان دوباره قصهی شمع را گفت و بنفشه تأیید کرد. فقط میترسید به اتاقش بروند و زیرسیگاری را آن وسط ببینند. اتفاقا رفتند. در اتاقش که رو به هال بود را باز کردند و همه حتی احسان با کلی نگرانی ماجرا را بررسی کردند و خدا را شکر کردند که بنفشه آسیبی ندیده است. ولی کسی حرفی از زیرسیگاری نزد.
یلدا و لاله وقتی حال خراب بنفشه را دیدند کلی سربسرش گذاشتند که نگران نباشد. آن اتاق سوخته دیگر هیچ ماجرای خصوصیای برای پنهان کردن ندارد. البته در کمدش همچنان بسته و فقط رویش سیاه شده بود.
بنفشه دوباره به نخ آویز سرم نگاه کرد. بیگمان سامان آن را از توی کمدش برداشته بود. لب برچید و به سامان و احسان نگاه کرد که با تعارف مامان سر میز کنار هال نشسته بودند و غذایی را که عمه داده بود میخوردند. بنفشه حاضر نشده بود لب بزند.
بالاخره شامشان را خوردند و بین تشکرهای تمام نشدنی اهل خانه از در بیرون رفتند. بنفشه فقط خداحافظی کوتاهی با آنها کرد. نمیدانست چه بگوید. همه چیز خیلی عجیب و غریب پیش رفته بود. یلدا و شوهرش هم رفتند.
بیژن توی اتاق سابق خودش رختخوابی برای بنفشه انداخت و کمی بعد با همسرش رفت. لاله هم رفت و خانه بالاخره آرام گرفت. بنفشه شرمنده از اتفاق پیش آمده از پدر و مادرش عذرخواهی کرد. مامان در حالی که پای دردناکش را میمالید گفت: قضا بلا بوده دیگه. خدا رو شکر خودت سالمی. کاش زودتر از اینجا بریم. ارزش نداره دوباره این اتاق رو سفید کنیم.
بابا گفت: اتفاقاً امشب اونجا حرفش شد. آقای خدیوی، بابای همین آتشنشان، گفت یه آپارتمان دارن میخوان با ویلایی عوض کنن.
بنفشه ناباورانه به بابا نگاه کرد و فکر کرد: اون وقت اون غول پونزده متری اتاق خوشگل منو صاحب میشه نامرد!
مامان با ناامیدی گفت: لابد با خونه نوساز میخوان عوض کنن. بیان اینجا رو ببینن که...
نگاه غمزدهای به در و دیوار انداخت.
بابا اما گفت: نه اتفاقاً گفتن پسرشون تو کار دکوراسیون و نوسازی خونههای قدیمیه. درستش میکنه.
بنفشه با غصه از جا برخاست. سرمش دیگر تمام شده بود. کمی از غذاهای عمه خورد و بعد به اتاق کوچک بیژن رفت. چون لاله و بنفشه قبلاً باهم بودند، اتاق بزرگتر مال آنها بود. اتاق کوچک در واقع یک انباری کنار آشپزخانه بود که به بیژن رسیده بود. بعد از ازدواج او دوباره انباری شده بود.
بنفشه دوشی گرفت. هرچند فایدهای نداشت. همهی لباسهای تمیزش هم بوی دود میداد. دراز کشید و گوشیش را برداشت. به گروههای دوستانش سر زد و بدون این که حرفی بزند، پیامهایشان را خواند. یک پیام هم از یک شمارهی ناشناس داشت. بیحوصله و اخمآلود بازش کرد.
_: سلام. مدرک جرم زیر تختته. گفتم شاید بخوای قبل از لو رفتن بذاریش سر جاش.
وحشتزده از جا پرید و به اتاقش رفت. با کمک چراغ قوهی گوشی زیر تخت را گشت و زیرسیگاری را پیدا کرد. آن را توی دستشویی شست و دوباره توی بوفهی اتاق پذیرایی جا داد.
به انباری برگشت. دراز کشید و نوشت: سلام. برای چی دروغ گفتی؟
_: احسان پسر خوبیه. یه بچه مثبت گوگولی. نمیخواستم فکر دیگهای دربارت بکنه. حداقل الان نه. بعداً دیگه خودتون میدونین. به من ربطی نداره.
حرصش گرفت و عصبانی نوشت: از این بچه مثبت گوگولی متنفرم!
_: آخی... دلت میاد؟ پسر به این نازی!
این دیگر کی بود؟! عصبانی پیامها را پاک کرد و گوشی را کناری انداخت.
روز بعد جمعه بود. بابا با خانوادهی خدیوی قرار گذاشته بود که بروند آپارتمان را ببینند. بنفشه دلش نمیخواست با آنها برود ولی مامان اجازه نداد که تنها توی خانه بماند و مجبور شد که همراهیشان کند.
ساعت تقریباً یازده بود که رسیدند. بنفشه نگاه بیعلاقهای به ساختمان سفید پیش رویش با قابهای رنگارنگ پنجرههایش انداخت. اگر اینقدر عصبانی نبود میتوانست بگوید که نمای جالبی دارد.
مامان با ذوق گفت: وای بنفشه ببین چقدر خوشگله! پشت این پنجرهها اگر گلدون بذاریم چه منظرهی محشری میشه.
بنفشه سری به تأیید تکان داد. آپارتمان نوساز بود و آخرین واحد کلیدنخورده را به فروش گذاشته بودند. بابا زنگ خانهی آقای خدیوی را زد و بعد از باز شدن در با آسانسور به طبقهی پنجم رفتند. جایی که آقا و خانم خدیوی و پسر غولآسایشان منتظر خوشامدگویی به آنها بودند.
مریمخانم ریزه میزه و بامزه بود. بنفشه با دیدن او از فکر این که روزی مجبور بوده این بچه غول را به نیش بکشد دلش برایش سوخت و مهربانترین لبخندش را نثارش کرد.
مریمخانم هم با کلی مهربانی احوالپرسش شد و از آنجا که دیشب ماجرای مار و آتشسوزی را توی مهمانی شنیده و بعداً مفصل از پسرش پرسیده بود، کلی برایش دل سوزاند و آرزوی سلامتی کرد.
دو واحد آپارتمان روبروی هم بودند. یکی خانهی آقاهمایون بود و دومی را هم طبق توضیحاتشان برای سامان پیشخرید کرده بودند ولی سامان اصرار داشت توی خانهی ویلایی زندگی کند. البته الان هم قصد ازدواج نداشت. کلی هم سر این قضیه که فقط هیکلش درشت است و سنش کم، شوخی کردند.
دیدن خانه زیاد طولی نکشید. آپارتمان خوب و خوش نقشهای بود و مامان درجا پسندید. بابا رو به سامان کرد و گفت: خونهی ما رو که دیدی... معاوضه میکنی یا ما بفروشیم و بعد اینجا رو بخریم؟
_: معاوضه میکنم. با یه کم تعمیر و تغییر خونهی خوشگلی میشه.
بنفشه نگاه خصمانهای به او انداخت و چشمهایش را در حدقه چرخاند. طوری که سامان خندهاش گرفت و همین که فرصتی گیر آورد زیر لب پرسید: چیه؟ چرا میزنی؟
بنفشه بدون این که نگاهش کند، لب برچید و با دلخوری گفت: من نزدم.
سامان خندید. عین بچهها قهر کرده بود. این دختر حقیقتاً باعث تفریحش بود. کاش خلاف نبود و میتوانست صبح تا شب سربسرش بگذارد و بخندد.
بنفشه خودش را به زحمت بالا کشید و لب پنجره نشست. با حالی گرفته به بیرون چشم دوخت.
سامان در یک قدمیاش ایستاد. دستهایش را توی جیبهای شلوار کتاب آبی نفتیاش فرو برده بود. نگاهی به پدر و مادرها که گرم حرف زدن بودند انداخت و پرسید: خواهرت نمیخواست خونه رو ببینه؟
بنفشه با بدخلقی گفت: اگه خبر میشد حتماً دلش میخواست. ولی مامان گفت روز جمعه است بمونه پیش شوهرش. اصلاً بهش نگفت که داریم میاییم.
_: برعکس تو که میخواستی بمونی و به زور آوردنت.
+: بعد از دسته گل دیشبم جرأت نکردن تنهام بذارن.
_: چند سالته؟
+: اینطور که الان داشتن میگفتن بنظرم همسن باشیم.
_: نه! من بیست و سه سالمه.
بنفشه بیحوصله و با اخم جواب داد: خب منم بیست و سالمه. البته هنوز نیست. ده روز دیگه بیست وسه سالم تموم میشه.
سامان با هیجان پرسید: یعنی چندم؟ تولد من بیست وچارمه.
مامان بنفشه که توجهش جلب شده بود با هیجان گفت: بنفشه هم بیست و چارمه.
مریمخانم خندید و گفت: وای چه جالب! سامان نزدیک ظهر به دنیا امد. ساعت یازدهونیم.
مامان پیروزمندانه گفت: پس بنفشه بزرگتره. ساعت 9 به دنیا امد.
آقاهمایون گفت: به قدر یه سلام کردن. سامان یادت بمونه.
سامان معترضانه گفت: جسارت نمیکنم ولی ایشون نصف هیکل منه!
همه به لحن بامزهاش خندیدند و مریمخانم گفت: خیلی خب کوچولو. برو یه سینی چایی بریز. بفرمایین. بفرمایین بریم اون طرف یه چایی در خدمتتون باشیم.