ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

پشت درهای بسته 5

يكشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۴۶ ق.ظ

بنفشه روی مبل بزرگ سلطنتی جابجا شد. هرکار میکرد درست نمیشد. بالاخره هم قید راحت نشستن را زد و لب مبل نشست. سامان سینی چای را دور گرداند و به آشپزخانه برگشت. صحبت سر عموی درشت‌هیکلش بود که سامان به او رفته بود. بنفشه با بی‌علاقگی گوش میداد. موضوع بحث چرخید و به خانه رسید. مشکلات خانه‌ی قدیمی و رفاه و راحتی آپارتمان و...

این بحث هم مورد علاقه‌اش نبود. سامان بیخبر یک کوسن بزرگ پشت سرش گذاشت و زمزمه کرد: تکیه بده.

جا خورد. سر برداشت و نگاهش کرد. عقبتر رفت و خیلی بهتر شد. اینقدر که لبخندی به روی سامان زد و گفت: خیلی ممنون.

سامان هم لبخندش را پاسخ داد و رفت تا کیک را دور بگرداند. مریم‌خانم داشت از فر برقی که توی این آپارتمان گذاشته بودند و کیکی که امروز برای مهمانهایش پخته بود میگفت. یک جور کیک آلبالو با دارچین بود و بنظر جالب می‌رسید.

سامان روی مبل کناری نشست. طبیعتاً با اندازه‌ی مبل مشکلی نداشت و به راحتی تکیه داد. بنفشه سر به زیر مشغول خوردن چای خوش عطر و کیک داغ خوشمزه بود و توجهی به او نکرد.

سامان آرام گفت: دیشب زیر زبون احسان رو کشیدم. فکر می‌کرد چارده پونزده سالته. اگه بفهمه همسنیم لابد یه ذره می‌خوره تو ذوقش!

بنفشه با آن چشمهای گرد بامزه سر برداشت و با خوشحالی پرسید: جداً؟ پس لطف می‌کنی بهش بگی 23 سالمه؟ اصلاً ضرر که نداره. بگو 24.

سامان به زحمت جلوی خودش را گرفت که صدای قهقهه‌اش اتاق را پر نکند. خدایا چقدر این دختر بامزه بود! نمیشد خواهرش باشد؟ دخترخاله‌ای کسی؟ چرا باید یک غریبه باشد؟

بالاخره وقتی که توانست خنده‌اش را کنترل کند، گفت: رندش کن بگو 25. ولی هنوز هم میگم احسان پسر خوبیه. از اون مثبتای روزگار. دانشجوی پزشکی هم هست آینده داره.

بنفشه چهره درهم کشید و گفت: از اون چلفتیای روزگار!

چای به گلوی سامان پرید. خم شد و در حالی که سرفه میزد سعی کرد خنده‌اش را پس بزند. بنفشه با دستپاچگی از جا پرید و با مشت دو سه تا وسط کتف او کوبید. بعد وقتی که نگاه بقیه را روی خودش دید خجالت‌زده سر جایش برگشت و زمزمه کرد: داشت خفه میشد.

سامان صاف نشست و بین خنده زمزمه کرد: چقدر هم این مشتهای تو قدرتمند و کاری هستن.

بنفشه چپ‌چپ نگاهش کرد و زیر لب غرید: برو خودتو مسخره کن! خوش خنده! غول پونزده متری.

_: دارم میشنوم ها!

بنفشه لب برچید و آرام گفت: معذرت می‌خوام. آدم به کسی که دو بار جونشو نجات داده نباید توهین کنه.

سامان باز خنده‌اش گرفت ولی عذاب وجدان مانعش شد. رفیقش عاشق این دختر بود و او نباید به احساساتش اجازه‌ی پیشروی میداد. پس نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت باز هم به نفع احسان تلاش کند.

_: چرا از احسان خوشت نمیاد؟ مگه چقدر می‌شناسیش؟

بنفشه سر برداشت و بی‌حوصله نگاهش کرد. یک بار برای همیشه باید این بحث را تمام می‌کرد.

+: بار آخره که میگم. به رفیقت هم بگو. قد من 150 سانته. سنم هم 23 سال. بنظرم یه مرد همسن و سالم بچه است. نمی‌تونم باهاش زندگی کنم. دلم می‌خواد شوهرم اقلاً شش هفت سال از خودم بزرگتر باشه، قدش هم دیگه نهایت 170. کنار هم راه میریم مسخره نباشه.

_: اوکی. سبیل داشته باشه یا نه؟ اسپرت بپوشه یا رسمی؟ می‌خوام سفارش بدم برات.

+: برو بابا. اصلاً شوهر نمی‌خوام. اگه میشد اون خونه رو نفروشیم دیگه هیچ آرزویی نداشتم.

_: با اون تغییر دکوری که تو دیشب دادی، اگر قصد فروش هم نداشتن، فروشنده میشدن.

بنفشه با ناراحتی چهره‌اش را پوشاند. این پسر داشت اذیتش می‌کرد ولی نمی‌توانست منکر این بشود که هم نجاتش داده و هم آبرویش را خریده و به همه گفته بود آتش‌سوزی به خاطر شمع بوده است. به همین خاطر هرچه می‌گفت را می‌بخشید.

مریم‌خانم پرسید: بنفشه‌جون شما چی می‌خونی؟

+: نرم‌افزار کامپیوتر.

=: فوق لیسانس؟

+: نه. هنوز یه ترم مونده تا لیسانس بگیرم.

مامان با هیجان پرسید: آقاسامان داره فوق می‌خونه؟

سامان گفت: ترم اول فوق معماریم.

=: به به هزار ماشاءالله. تو آتش‌نشانی هم که هستین.

_: اونجا افتخاریه. هفته ای دو روز میرم. کارمند نیستم. داییم کارمندن. اجازه گرفتن که اینجوری برم.

=: چه خوب! خیلی هم عالی! تو کار دکوراسیون هم که هستین.

_: اونم فی‌الواقع شرکت دوست باباست، منم میرم کمکشون.

=: خیلی هم خوب. خیلی عالی. موفق باشی.

بنفشه سر به زیر با انگشتهایش بازی می‌کرد. می‌ترسید سر بردارد و مامان با چشم و ابرو موفقیتهای سامان را توی سرش بکوبد. هرچند بدون سر بلند کردن هم توی ذهنش می‌شنید: نگاش کن. هزار ماشاءالله به قد و هیکل! چند ساعت از تو کوچیکتره ولی چقدر پر تلاش و درسخون! هزار ماشاءالله!

بعد از تشویقهای بزرگترها، دوباره مشغول صحبت خودشان شدند تا این که بابا عزم رفتن کرد. ولی آقاهمایون پدر سامان اصرار کرد دور هم باشند و روی پشت بام جوجه کباب بخورند. سامان را فرستاد جوجه‌ی کبابی بخرد. خانمها هم به آشپزخانه رفتند و مشغول پختن کته و آماده کردن سالاد شدند.

سامان که برگشت خودش مشغول سیخ کشیدن جوجه‌ها شد. بنفشه هم که بیکار بود کنارش نشست تا کمکش کند. پدرها هم به بام رفته بودند تا آتش را آماده کنند.

سامان به دستهای کوچک بنفشه که مشغول کار بود نگاه کرد. چقدر بانمک بود! دستش را کنار دست او نگه داشت و با خنده گفت: فیل و فنجون!

بنفشه هم خندید و گفت: واقعاً!

سامان صدایش را پایین آورد و یواش گفت: تو راه که میومدم احسان زنگ زد.

بنفشه سر برداشت و با آن چشمهای گرد بامزه نگاهش کرد. با کنجکاوی پرسید: بهش گفتی؟

_: گفتم. نگفتم از خودت شنیدم. گفتم یکی بهم گفته. ولی بهرحال سعی کردم قانعش کنم.

بنفشه با شگفتی و خوشحالی گفت: متشکرم! خیلی متشکرم! کاش یه روز بتونم خوبیاتو جبران کنم.

_: خیلی بهش فکر نکن. من هر کار دلم خواست کردم. تو هم هروقت تونستی به هرکی که تونستی کمک می‌کنی و مهمه که این داستان ادامه پیدا کنه.

بنفشه با تحسین نگاهش کرد و لبخند زد. دو سه ساعت کوچکتر بود و اینقدر عاقلتر؟

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۱۷
Shazze Negarin

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی