ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

پشت درهای بسته 6

يكشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۴۷ ق.ظ

گوشی بنفشه زنگ خورد. از جا برخاست. تا دستهایش را بشوید و گوشی را از کیفش بیرون بیاورد قطع شده بود. نگاهی کرد و گفت: اککهی فقط سه درصد مونده. شارژر دارین؟

سامان با چشم به یک در بسته اشاره کرد و گفت: رو میز اتاقمه. برو بردار.

بنفشه سریع گفت: نه عجله‌ای نیست. کارتون که تموم شد بعدش بهم بدین.

دوباره دستهایش را شست و نشست تا کمکش کند.

_: دوباره دست نکن تو اینا. برو بردار.

+: نمیرم تو اتاقتون. زشته.

سامان نجوا کرد: من تا ته کشوهای تو رو دیدم. حالا این که بری از رو میزم برداری زشته؟ پاشو بچه.

بنفشه از خجالت کبود شد و تمام تنش لرزید. چون نمی‌دانست چه بگوید به او پرید: من بچه نیستم. تو از من کوچیکتری!

سامان فروخورده خندید. نیم نگاهی به آشپزخانه‌ و مادرها که گرم صحبت بودند انداخت. دعوای زیر لبی آن دو را نشنیده بودند. بنفشه هم نگاه او را پی گرفت. توجهی به آنها نداشتند.

عصبانی از جا برخاست و به راهروی کنار آشپزخانه رفت. اولین در را با احتیاط باز کرد. طراحی اتاق نفس‌گیر بود. دیوار روبرویش که دور پنجره قرار داشت سورمه‌ای بود. پرده هم ساتن سورمه‌ای با طرحهای نقره‌ای بود. دو دیوار دو طرف آسمانی، کمدهای مدرن روبروی پنجره هم سفید بودند. همینطور کفپوش و میز و تخت. کف اتاق یک قالیچه‌ی خوش نقش و نگار آبی سورمه‌ای بود. روتختی هم آبی سفید بود.

بنفشه برای چند لحظه به اتاق جذّاب ولی سرد پیش رویش چشم دوخت. نفس عمیقی کشید. پا روی تعصباتش گذاشت. قدمی پیش رفت و شارژر را از کنار مانیتور بزرگ و سفید روی میز برداشت و از اتاق بیرون آمد.

گوشی را به شارژ زد. پیامی برای فریبا که زنگ زده بود فرستاد، دوباره دست شست و کنار سامان نشست.

_: دیگه آخرشه. ولش کن.

جوابی نداد. بی‌حرکت و سر به زیر به آخرین تکه‌های مرغ نگاه کرد.

_: چی شد؟ تو اتاق مار که نبود؟ نه؟

بنفشه چشمهایش را بست و بعد از چند لحظه باز کرد. با حالتی عصبی زمزمه کرد: هیچوقت تو عمرم به اندازه‌ی دیروز خجالت نکشیدم. هنوز هم از فکرش حالم بد میشه. دیگه هیچوقت یادم نیار.

سامان با لبخند پرمهری گفت: چشم. کاش وقتی دنبالش می‌گشتم نیومده بودی تو اتاق. اینقدر عذاب نمی‌کشیدی.

و بدون این که منتظر جواب بماند از جا برخاست و وسایلش را جمع کرد. سیخهای آماده شده را روی بام برد و به پدرها سپرد. خودش هم برگشت تا بقیه‌ی وسایل را ببرد. روی بام یک باربکیو و یک اتاق حصیری برای تفریح و گردش ساخته بودند. یک حوض کاسه بشقابی کوچک فواره‌دار هم وسط اتاق بود.

همه کمک کردند و وسایل ناهار را بالا بردند و سفره انداختند. دور هم مشغول بگو بخند شدند. گاهی هم سربسر سامان می‌گذاشتند که از همه کوچکتر است و باید فرمان ببرد. چای بیاورد و قهوه فرانسه درست کند و لیوانها را پر از آب کند و خلاصه مدام در رفت و آمد باشد.

بالاخره هم کارها تمام شدند و دور هم نشستند تا از هوا لذت ببرند. بنفشه لیوان چایش را توی دست گرفته و به فواره که مدام توی حوض آب می‌ریخت چشم دوخته بود.

_: بپا غرق نشی.

بنفشه از عمق افکارش بیرون آمد و نگاهی به سامان که نزدیکش نشسته بود انداخت. کمی فکر کرد و بعد آرام پرسید: تو این شنا هم می‌کنی؟

سامان خندید و دستش را توی آب فرو برد. بلند گفت: آره... با سر انگشت! از این دستکشا هم که انگشتاش نصفه است به جای مایو می‌کنم تنم.

همه به حرفش خندیدند و دوباره سربسرش گذاشتند. تقصیر خودش بود که پا میداد تا همه را سرگرم کند.

مادر بنفشه عجله داشت که زودتر اسباب‌کشی کند. یکی از بهانه‌هایش هم اتاق سوخته‌ی بنفشه بود.

مادر سامان با هیجان پرسید: می‌خواین سامان برای اتاق جدید بنفشه‌جون وسیله بخره؟ سلیقه‌اش حرف نداره! نقشه‌ی این آپارتمان که با خودش بوده، طراحی این کوار و حوض و نمای ساختمان و حتی چیدمان خونه کار خودشه.

آقاناصر پدر بنفشه گفت: اگر زحمتشو بکشن که خیلی خوب میشه. فقط خیلی گرون در نیاد.

سامان با لبخند گفت: خیالتون راحت باشه.

مامان گفت: پس بریم پایین یه بار دیگه قبل از رفتن یه نگاهی به آپارتمان بکنیم و ببینیم چه چیزایی لازم داره.

همه باهم پایین رفتند. بنفشه اتاق مشابه مال سامان را انتخاب کرد. در واقع چندان حق انتخابی نداشت. مسترروم که مشخص بود و اتاق سوم هم خیلی کوچک بود. این اتاق فضای بهتری داشت.

نگاهی دور اتاق انداخت. بقیه توی هال داشتند درباره‌ی طراحی کابینتها و فضاهای مفید خانه صحبت می‌کردند. سامان به دنبال بنفشه آمد. تقه‌ای به در باز اتاق زد و پرسید: اجازه هست؟

بنفشه به طرف در چرخید و بدون حرف نگاهش کرد.

سامان قدمی تو گذاشت و دلجویانه گفت: غصه نخور. درسته از اتاق خودت کوچیکتره ولی به اینجا هم عادت می‌کنی. عوضش می‌تونی یه عالمه وسیله‌ی نو داشته باشی. سعی می‌کنم یه جوری بچینم که کوچیکیش به چشم نیاد.

+: اتاق خودت دیوار روبروش پررنگه. از این خیلی کوچیکتر دیده میشه.

_: ها. ولی من مشکلی باهاش ندارم. در عوض اینجا رو میشه آبی کمرنگ بزنیم با پرده‌ی همون رنگ که احساس آسمون و عمق بهت بده. اینجا میشه یه گلدون بلند بامبو گذاشت. کف اتاق یه قالیچه‌ی کوچیک باز باعث میشه اتاق بزرگتر بنظر بیاد. دوست داری مدرن باشه یا سنتی؟

+: من سنتی دوست دارم. آبی هم دوست ندارم. رنگهای گرم. تو مایه‌ی نقشای پته و قالی...

_: پس به جای تخت خوابت از این تختای سنتی میذاریم. چند تا از این بالش لوله‌ایا با روکش پارچه‌های طرح جاجیم برای تزئینش. روتختی و پرده‌ها هم باز جاجیم.

+: خیلی خوبه. با ملافه و آستر پرده‌ی سفید. به جای میز تحریر هم میز کوتاه بذارم و تشک پشتی... وای! عالی میشه!

بقیه هم به اتاق آمدند و بنفشه با هیجان طرحهایش را برایشان گفت. سامان هم قول داد که برایش تخت و میز و وسیله تهیه کند.

بالاخره همگی از هم خداحافظی کردند و رفتند. از وقتی که به خانه رسیدند ورد زبان مامان شده بود که اسباب‌کشی کند. بابا هم می‌خواست اول معامله را کامل کند و بعد وارد مرحله‌ی اسباب‌کشی بشود ولی گوش مامان به این حرفها بدهکار نبود. برای شام لاله و بیژن را دعوت کرد و از آنها خواست شروع به جمع کردن وسایل خانه کنند. بیژن چندین جعبه از میوه فروشی خرید و برایشان آورد. لاله و بنفشه و نازنین همسر بیژن مشغول بسته‌بندی ظروف و وسایل شدند. سهیل شوهر لاله هم به خواهش مامان مشغول باز کردن لوسترها شد.

حال بنفشه خیلی بهتر شده بود. از فکر اتاقی با دکوراسیون دلخواهش ذوق داشت. این خانه را خیلی دوست داشت ولی دکوراسیون اتاقش هیچوقت به میل او نبود. هرچی از هرجا رسیده بود مجبور شده بود بپذیرد. البته تا وقتی که با یک طراحی یکدست مقایسه نشده بود هیچ اشکالی نداشت. همان کمد و تخت قدیمی آشنا را خیلی هم دوست داشت. ولی حالا که از بین رفته بودند، فکر یک مدل جالب خیلی خوب بود.

جمع کردن خانه از آن چه که مامان فکر می‌کرد سختتر و طولانیتر شد. روزهای بعد هم مدام مشغول بسته‌بندی بودند و تدبیر این که با وسایل اضافه چه کنند. 

روز دوم یا سوم بود که سامان چند عکس پارچه برای بنفشه فرستاد تا طرح مورد علاقه‌اش را انتخاب کند. ساعتی بعد چند عکس فرش هم فرستاد و نوشت: این قالیچه‌ها بهش می‌خوره. کدوم رو بگیرم؟

بنفشه ذوق‌زده عکسها را بالا و پایین کرد و در آخر نوشت: نمی‌تونم انتخاب کنم. همشون خیلی خوشگلن. دومی و چارمی و آخری از بقیه بهترن. ولی واقعاً مطمئن نیستم.

_: به نظر من چارمی بهتره. بیشتر بهش میاد.

+: پس همونو بگیر. خیلی گرون که نمیشه؟

_: نه نگران نباش.

+: وای خیلی خوشحالم! دستت درد نکنه!

_: خواهش میشه. قابلی نداره. ضمناً داداشم هنوز التماس دعا داره.

+: کدوم داداشت؟

_: همون که عاشق روی ماه شماست.

+: وای مگه تموم نشد؟ من که سعی کردم روشنش کنم. بهش بگو هزار بار دیگه هم بیاد جواب من همینه. تازه من الان ذوق اتاق جدیدمو دارم. اصلاً قصد ازدواج ندارم.

_: یعنی به خاطر اتاق از آیندت می‌گذری؟

+: آینده همین الانه. نمی‌خوام. چرا به یاسمن خواهر یاسین فکر نمی‌کنه؟ ما خیلی بهم شبیهیم. . تازه یاسمن از من چار پنج سال کوچیکتره. دیوانه‌ی مردهای قدبلند هم هست.

_: یاسمن نصف تو هم نمک نداره.

+: جاااان؟!

_: هیچی. بی‌خیال. بهش میگم به یاسمن فکر کنه.

+: مرسی.

گوشی را کنار گذاشت و به ضربان بی‌وقفه‌ی قلبش گوش داد. از جا برخاست و یک لیوان آب خورد. کلی با خودش صحبت کرد و قانع شد که اصلاً حرف سامان ابراز علاقه نبوده، صرفاً یک اظهار نظر خارج از گود بوده است. به او که چیزی نمی‌رسید.

چند روز بعد که مامان هنوز سخت در گیر و دار بسته بندی بود یک روز صبح ساعت نه، سامان نوشت: سلام عرض شد. خانم بزرگ تولدت مبارک!

بنفشه تبریک تولدهای مختلفی دریافت کرده بود. از دوازده شب که دوستها و فامیل توی گروههای مختلف به اشکال مختلف تبریک گفته بودند تا اول صبح که بیژن با یک شیشه عطر بیدارش کرده بود و لاله با یک مانتو به دیدنش آمده بود. مامان و بابا هم تبریک گفته و وسایل اتاق جدیدش را به عنوان هدیه‌ی تولد گذاشته بودند.

اما همه‌ی اینها یک طرف، خانم بزرگ گفتن غول مهربانش هم طرف دیگر! خندید. دروغ چرا؟ ته دلش از توجهش غنج زد. ساعتی صبر کرد و بالاخره نوشت: سلام. متشکرم. تولد تو هم مبارک غول مهربان.

_: غول مهربان! هه! جدید بود مرسی.

سامان هم به گوشی چشم دوخت. ده بار خواند "غول مهربان" و هر بار فروخورده خندید و فکر کرد او چه دارد که احسان ندارد و بنفشه او را نپذیرفته است؟ بالاخره هم به این نتیجه‌ی ساده رسید که خودش از بنفشه خواستگاری نکرده بود! این که جواب پیامهایش را هرچند ساده و کوتاه میداد دلیل بر علاقه‌ای بیش از آنچه که نشان میداد نبود.

 

 

بالاخره بعد از دو سه هفته کار و تلاش بی‌وقفه‌ی مامان خانه جمع شد. معامله هم انجام گرفت و یک روز ابری دلگیر بدون باران کامیون باربری رسید تا جعبه‌ها را جمع کند. بنفشه دور و بر خانه‌ی قدیمی می‌چرخید. یکی یکی کمدها، کابینتها، آجرهای تق و لق شده‌ی دیوار حیاط خلوت، شیر آب و پاشور با آن بوی خوشایند خاصش، درختهای حیاط و صندلی آهنی قدیمی زیر درخت که گاهی ساعتی روی آن زیر سایه‌ی درخت می‌نشست...

بالاخره وقتی همه چیز را بردند با کمال بی‌میلی از خانه خارج شد. نفس عمیقی کشید و به خودش قول داد که گریه نکند. می‌توانست وقتی خیلی دلتنگ میشد از سامان کلید بگیرد و بیاید چرخی توی خانه بزند. امیدوار بود او بعد از زیباسازی خانه قصد فروشش را نداشته باشد. حتی اگر داشت هم باز فرصتی برای دل کندن بود.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۱۷
Shazze Negarin

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی