پشت درهای بسته 7
وقتی به خانهی جدید رسیدند همه جا شلوغ بود. آپارتمان اینقدر پر از جعبه شده بود که بنفشه شک داشت اصلاً روزی اینقدر خلوت بشود که بتوان در آن به راحتی زندگی کرد. توی راهرو ایستاده بود. سر کشید و احساس کرد دلش نمیخواهد وارد شود. دربارهی اتاق خودش هم که نمیدانست در چه مرحلهای است. حدس میزد که هنوز پردهها و وسایل آماده نشده باشند.
در روبرویی باز شد. سامان با دیدنش با ذوق نفسی به راحتی کشید و گفت: سلام! هنوز نرفتی تو؟
بنفشه سر بلند کرد و نگاهش کرد. از ذوق او خندهاش گرفت. سری به نفی تکان داد و گفت: سلام. نه...
_: بیا این طرف میخوان رد شن.
هر دو، دو سه پله بالا رفتند تا کارگرها با بستههای جدید وارد خانه شوند.
بنفشه نالید: اینا رو کجا میخوان جا بدن خدا میدونه! هرچی میگم بدیم بره، مامان دلش نمیاد.
_: بیخیال... درست میشه. کاش میتونستم الان چشماتو بگیرم، سه دور بچرخونمت بعد ببرم اتاقتو نشونت بدم.
+: مگه آماده شده؟
سامان با لبخندی از خودراضی گفت: بعله!
+: واقعاً؟ فکر کردم هنوز هزار سال طول میکشه تا پرده و روتختی دوخته بشه...
_: نخیر! شما کار چاکرتونو دست کم گرفتین.
بنفشه به لحن شوخ او خندید. از پله پایین آمد و گفت: بنظرت راه هست به اتاقم برسم؟
_: راهش هم باز میکنیم. مگه میشه نباشه؟
بنفشه باز خندید. در دل خدا خدا کرد که اتاقش قشنگ شده باشد و مجبور نشود با لبخندی دروغی از سامان تشکر کند.
باهم وارد شدند. سامان چند بار جعبهها را از پیش پای او برداشت تا بتواند رد شود. وقتی به در بستهی اتاقش رسیدند، دست روی دستگیره گذاشت و با هیجان گفت: چشماتو ببند. خواهش میکنم.
بنفشه دست روی چشمهایش گذاشت.
_: تقلب نکنی ها! حالا بیا تو. چیزی جلوی پات نیست. خیالت راحت باشه.
چیزی غیر از یک غول دو متری نبود. بنفشه با چشمهای بسته محکم به او خورد و قدمی عقب رفت. سامان غش غش خندید و پرسید: چرا این وری میای؟ انحراف داری.
+: ببخشیییید... حالا باز کنم؟
_: یه قدم دیگه بیا جلو بعد باز کن.
+: نخورم بهت. برو کنار.
سامان در حالی که از خنده ریسه میرفت گفت: نمیخوری بیا. حالا انگار تریلی هیجده چرخه! میترسه بخوره به من له بشم یهو. حالا باز کن.
بنفشه با کلی تردید دستهایش را از روی چشمهایش پایین کشید. سامان با دقت نگاهش کرد تا عکسالعملش را بفهمد. ولی قبل از هر جوابی دیدن تصویر چشمهایش وقتی دستهایش را آرام پایین میآورد تماشایی بود. یک بار دیگر هم این تصویر را دیده بود. وقتی بنفشه به شدت از بهم ریختن اتاقش خجالت کشیده بود.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد افکار مزاحم را به دورترین جعبهی ذهنش بفرستد و درش را هم محکم قفل بزند.
بنفشه ناباورانه به تخت و پردهها نگاه کرد. بعد به میز کوتاه و تشک پشتی، طاقچهها... و در آخر نگاهش روی میز و آینهی چوبی که با ظرافت با تختش ست شده بود ماند.
سامان توجیهگرانه گفت: دربارهی میز آینه حرف نزده بودیم. ولی من از این خیلی خوشم امد دیدم به تختت میاد. با یارو شرط کردم که اگر نپسندیدی بهش پس میدم.
بنفشه گیج و غرق فکر گفت: نه خوبه.
_: برای پردهها آستر نزدم. بنظرم احتیاجی نبود. دیگه... این طاقچهها رو هم به سلیقهی خودم زدم. امیدوارم خوشت بیاد. دیگه.... تشک همینجوری یکی خریدم. یارو گفت بعضیاش نرمن، بعضیاش سفتن، متوسطش بهتره. منم برداشتم. امیدوارم خوب باشه. نایلونشو باز نکردم. امتحان کن اگر خوب نبود میبرم عوض میکنم. ملحفه دو دست سفید ساده خریدم گفتی سنتی باشه. بالش هم که دو تا لولهای خریدم و دو تا معمولی.
بنفشه احساس کرد سرش از این همه اتفاق گیج میرود. با قدمهای لرزان پیش رفت و لب تخت نشست. بعد کمی عقبتر رفت و روی تشک بالا و پایین شد. تمام زندگیاش آرزوی تشک فنری داشت و همیشه تشکش پنبهای بود. این اواخر هم که حسابی کوبیده و سفت و ناصاف شده بود و آزارش میداد. این تشک عالی به نظر میرسید!
سامان که عکسالعملی ندید با تردید گفت: البته شاید تشک پنبهای برای دکور سنتی بهتر بود. این ارتفاعش هم انگار زیادی بلند شده. ولی چون خودم فنری دوست دارم...
بنفشه دیگر طاقت نیاورد. همانطور نشسته کمی روی تشک پرید. با نگاهی درخشان گفت: این خیییلی خوبه! عاشقشم...
بعد از روی تخت پایین آمد. دستی به آینه کشید و گفت: خیلی قشنگه! عین یه خواب میمونه. انگار رفتم تو یه هتل که فقط اجازه دارم یه شب بمونم. باورم نمیشه که اینا مال من باشه.
دستهایش را باز کرد و با هیجان چرخی دور خودش زد تا همه چیز را دوباره ببیند. طوری که سامان یک لحظه ترسید که از خوشحالی در آغوشش بپرد. با احتیاط کمی عقبتر ایستاد.
بنفشه با همان دستهای باز رو به او کرد و گفت: واقعاً نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم.
سامان سعی کرد عقبتر برود. ولی به دیوار خورده بود و امکان نداشت. سری تکان داد و آرام گفت: خوشحالم که دوسش داری.
+: خیلی دوسش دارم!
سامان آرام تأیید کرد: خیلی دوسش داری. بهتره من برم یه کم به خونوادت کمک کنم. اگه به چیزی احتیاج داشتی بگو.
و بدون این که منتظر جواب بماند بیرون رفت. دستی پشت گردنش کشید و به خودش غر زد: بالا بری پایین بیای همینه. عاشقت هم نمیشه. جمع کن خودتو. همسایه چشم تو چشم. هر غلطی که لازمه بکنی بکن که ازش دور بمونی.
چند دقیقه بعد بنفشه هم بیرون آمد تا وسایلش را پیدا کند. لباسهایش را بعد از آتشسوزی کامل شسته و توی یک چمدان قدیمی بزرگ بستهبندی کرده بود. چمدان را پیدا کرد و سعی کرد به اتاقش برساند ولی از بین آن همه جعبه و وسیله نتوانست. بیژن سعی کرد کمکش کند ولی چمدان خیلی سنگین بود. کارگرها هم بعد از گذاشتن وسایل رفته بودند.
بیژن سر بلند کرد و رو به سامان که توی راهروی بیرون ایستاده بود گفت: سامانجان باعث زحمت... میشه سر این چمدون رو بگیری؟ راه نیست این وسط بکشیمش. بنفشه همین الان لازمش داری؟
+: ام... نمیدونم.
_: اجازه بدین.
با بیژن دو طرف چمدان سنگین را گرفتند و در حالی که به طرف اتاق میبردند، بیژن پرسید: چی توش کردی؟ سرب؟
+: نه فقط لباسامه.
=: خیلی سنگینتر به نظر میرسه.
+: ببخشید.
سامان اما بدون حرف چمدان را توی اتاق گذاشت و بیرون رفت.
مامان در حالی که بین جعبهها میچرخید و سعی میکرد هرکدام را به جای خودش هدایت کند، گفت: بنفشه این جعبهها باید برن بالای کمد خودت.
بنفشه نگاه ناامیدی به بیژن انداخت که از در بیرون رفت تا وسایل بیشتری بیاورد. سامان اما پیش آمد و یکی از جعبههایی که برچسب بنفشه خورده بود را برداشت و از بنفشه پرسید: اینا؟
بنفشه سری به تأیید تکان داد و گفت: نه شما نبرین من شرمنده میشم. سامان میاد....
سامان خندید و در حالی که به طرف اتاق او میرفت گفت: سامان امده.
بنفشه دو دستی به صورتش کوبید و گفت: منظورم بیژن بوووود. ببخشیییید. اشتباهی گفتم. نمیشه که همه کارا رو تو بکنی. برو بیرون. اصلاً اینجا برای چی وایسادی؟ هرکی اینجا وایسه مامان به کار میگیرتش.
سامان باز خندید. در کمد بالا را باز کرد و گفت: امدم کار کنم دیگه. بیکاری باعث فساده. اینا رو لازم نداری که بذارم بالا؟ چی توشه؟
بنفشه با ناراحتی و خجالت گفت: توش ظرفه.
سامان در حالی که جعبه را بالا میگذاشت گفت: آهاااین! برای جهاز اینا؟ اگه به رفیق من جواب داده بودی همین الان لازمشون داشتی.
+: به رفیقت جواب دادم.
سامان با یک حرکت سریع به طرفش برگشت و متعجب نگاهش کرد.
بنفشه ادامه داد: منفی! همونقدر که به این ظرفا علاقه دارم به ازدواج هم علاقه دارم. ولی تو کت مامانم نمیره. میگه یهو پیش بیاد دم آخر نمیتونم برات خرید کنم.
سامان نگاهی به نقش روی جعبه انداخت و در حالی که در کمد را میبست گفت: اگه از نقش و مدلش خوشت نمیاد میشه عوضش کرد.
+: نه بابا دردسر داره. کی میبره برای من عوض کنه؟
_: خب اگه بخوای...
+: نه نمیخوام. من همین الانش هم تا همیشه بهت مدیونم. دیگه کافیه.
_: اینجوری نگو. حس بدی بهم میده. کمک کردن که دو دو تا چار تا نداره. هرکاری بتونی میکنی نتونستی هم نمیکنی. اینم گفتم چون یه پیرمرد رو میشناسم که چند وقت پیش با مامان رفتیم پیشش، یه مقدار ظرف که براش کادو آورده بودن عوض کردیم. مثل ما تو هم تو مغازهاش بود.
+: راستی تو خواهر برادر نداری؟
_: نه ندارم. الان این به ظرفا چه ربطی داشت؟
+: هیچی. همینجوری کنجکاو بودم. آدرس ظرف فروشی رو بده. شاید بتونم با بابا برم عوضشون کنم.
_: باشه.
نشانی را گفت و بیرون رفت. دور و بر را گشت. هر جعبهای که برچسب بنفشه داشت آورد و توی اتاقش گذاشت.
برای ناهار بیژن کباب خرید و خانوادهی سامان را هم دعوت کردند. ولی چون خانهی بنفشهاینها هنوز آمادهی پذیرایی از مهمان نبود روی بام دور هم جمع شدند و ناهار خوردند.