پشت درهای بسته 8
چند روزی طول کشید تا خانه آماده شد و همه چیز جا گرفت. دو خانواده بسیار بهم نزدیک شده بودند. مریمخانم همسایهی مهربان و راحتی بود. وسط روز با یک سینی چای و کیک سر میرسید و خوشحالشان میکرد. بعد هم کمی کمک میداد و حرف میزد و میرفت. ساعتی بعد مامان بود که با یک بستهی ناشناخته به خانهی آنها میرفت تا ببیند سبزی خشکها جعفری هستند یا گشنیز. باز ساعتی میماند تا بنفشه به سراغش میرفت و میگفت که تلفن کارش دارد.
سامان هم که مرتب در رفت و آمد بود. یا توی راهرو بهم برخورد میکردند یا توی حیاط. یا برای راه انداختن کانالهای تلویزیون از او کمک میخواستند و یا چیدمان پذیرایی.
با بقیهی همسایهها هم کم و بیش آشنا شدند ولی با هیچکدام به اندازهی مریمخانم راحت و صمیمی نشدند.
آن روز بنفشه با ماشین بابا از دانشگاه برمیگشت که سامان را جلوی خانه منتظر دید. ماشین را پارک کرد و پیاده شد.
+: سلام.
_: سلام. تو آژانس نیستی؟
+: نه. ولی اگه جایی میری برسونمت.
_: شوخی کردم. میاد الان. یعنی امیدوارم که بیاد. دو ساعته حیرونم. میگم ساعتی میخوام هیچکدوم نمیان.
+: ماشینت کو؟
_: پول لازم بودم فروختمش. برو تو.
+: ا حیف! میبرمت حالا.
_: دارم میگم ساعتی میخوام. کار دارم حیرونت میکنم.
+: خب... زنگ میزنم از بابا اجازه میگیرم سوئیچ میدم خودت بری. بابا تا شب نمیاد. با همکاراش رفتن ماموریت.
_: نه بابا این چه حرفیه؟ برو تو. کلید داری یا نه؟
و در را برای او باز کرد.
+: بابا بفهمه ناراحت میشه. این چند روز همه جوره مزاحمت بودیم.
_: کوتاه بیا بنفشه. میزنم ماشین رو به در و دیوار نمیتونم جواب باباتو بدم.
بنفشه زنگ خانه را فشرد.
_: در که بازه برو تو. کلید داری؟ اگه نیست بیا مال منو بگیر برو طرف ما. مامانم و مامانت باهم رفتن بیرون.
+: مامانم رفته بیرون؟! کجا؟
سامان خندان گفت: مامان مجبورش کرد باهم برن باشگاه و آرایشگاه. بندهخدا شیرینخانم قیافهاش معلوم بود تو عمرش از این خلافا مرتکب نشده.
+: والا! مامان آرایشگاه نمیره. باشگاه که اصلاً. حتی موهاشو خاله فریده کوتاه میکنه.
بعد شمارهی مادرش را گرفت. مامان نفس زنان جواب داد: الو بنفشه؟
+: سلام.
=: سلام مادر... ببین من امدم با مریمجون باشگاه. زیاد نمیتونم حرف بزنم. برات کلید گذاشتم زیر پادری. زنگ یکی از همسایهها رو بزن برو تو.
+: نمیرم تو. سامان میخواد بره یه جایی. میرسونمش بعد میام.
=: باشه. ببین من ناهارم نذاشتم. یه کم حلیم از دیروز تو یخچاله همونا رو بخور. بابات نیست. منم نمیخورم. خدافظ.
و بدون این که منتظر جواب شود قطع کرد. سامان به طرف ماشین رفت و گفت: من سعی کردم تعارف خودمو بکنم. این آژانس هم آخر نیومد.
بنفشه خندان پشت فرمان نشست و گفت: آخه تعارف واسه چی داداش من؟ این همه ما مزاحمت شدیم یه بار تعارف کردیم؟
سامان نگاهی ناراضی به او انداخت. کلمهی "داداش" توی گوشش زنگ زد. خوشبختانه بنفشه نگاهش را ندید. درگیر باز کردن قفل فرمان و روشن کردن ماشین بود. سامان هم رو گرداند و فکر کرد: خب همینه دیگه. لطف کردن مثل پسر خانواده پذیرفتنت. اینطور که پیداست حتی با دامادشون بیشتر از تو تعارف دارن. فعلاً همینو قبول کن و به چشمات بکش. بنفشه که از اول موضع خودشو مشخص کرده. تو به هیچکدوم از معیاراش نمیخوری.
+: خب کجا برم؟
_: کمربندی. میخوام برم کاشی و موزائیک بخرم.
+: بلد نیستم. بگو از کدوم طرف برم.
_: بپیچ به راست.
+: کاشی و موزائیک برای اون خونه میخوای؟
_: ها. بنظرت در خونه رو چه رنگی بزنم؟ کوچه اولی برو تو.
بنفشه نگاه غمگینی به او انداخت و پرسید: میخوای بفروشیش؟
_: احتمالاً. این خیابونم رد کن.
+: فکر کردم برای خودت میخوای.
سامان لحن شوخی به صدایش داد و پرسید: اگه برای خودم میخواستم زنم میشدی؟
+: جااااان؟ ببین اون توضیحاتی که دربارهی رفیقت دادم دربارهی تو هم صدق میکنه.
_: حالا ما هم یه چی گفتیم. گفتم پس فردا داماد شدم چشمت دنبال خونه زندگیم نباشه بدبخت بشم.
+: نیست. خیالت راحت. ولی یه بار میخوام ازت کلید بگیرم برم یه چرخی تو خونه بزنم. دلم تنگ شده.
_: بذار اتاقتو درست کنم بعد بیا. الان بری دلت میگیره. برو تا میدون بعدش دومین خروجی.
+: هوم. باشه.
_: راستی شنیدی احسان رفته خواستگاری یاسمن؟
+: واقعاً؟ بهش گفتی بره؟
_: نه بابا من بهش نگفتم. برام جالب بود که تو گفتی، خودش هم به همین نتیجه رسید. البته به نظرم هنوز جواب ندادن. تو هم از من نشنیده بگیر. فقط میخواستم خیالت راحت بشه که دیگه احسان کاری بهت نداره.
+: متشکرم. خدا کنه خوشبخت بشن. هرچند واقعاً درک نمیکنم که چرا دلش میخواد زنش ریزه میزه باشه. آخه یه ذره باید بهم بیان.
_: اخلاقا باید بهم بیاد.
+: حالا... اون مرحلهی بعدشه. احسان که اخلاق منو نمیدونست.
_: خوش به سعادتش که نفهمید و رفت.
بنفشه قاهقاه خندید و گفت: بیچاره تو که همسایه شدیم و بخوای نخوای مجبوری کنار بیای.
_: من آدم رنجکشیدهای هستم. اینا برام نقل و نباته.
بنفشه این روی سامان را ندیده بود. ولی اینقدر پاک و ساده شوخی میکرد که از ته دل برویش خندید و گفت: آرزوت هم باشه!
_: دیگه حالا افتادی تو دامنم. چارهای نیست.
+: اککهی! منو باش به خاطر کی زدم به جاده!
_: کدوم جاده؟ اینجا هنوز خیابونه. سر چارراه بپیچ به چپ.
با رسیدن به موزائیکفروشیها پیاده شدند. سامان از این مغازه به آن مغازه میرفت. جنسها و قیمتها را بررسی میکرد. نظر بنفشه را هم میپرسید. بالاخره با همفکری هم و کلی جستجو همه را سفارش دادند.
وقتی کارشان تمام شد خسته و گرسنه سوار ماشین شدند. بنفشه در حالی که کمربندش را میبست گفت: ولی نامردی بود. اون موزاییک طوسیه خیلی ناز بود ولی به چه قیمت! این یکی فقط رنگش فرق میکرد اینقدر ارزونتر! دلم تو اون طوسیه مونده.
_: اون که رگهها بنفش و صورتی هم داشت خوشگل بود.
+: آخ ها... حیف که کم داشت. برای حیاط خلوت نمیشد بگیری؟
_: نمیدونم پولم تا کجا برسه. فعلاً قسمتای اصلی و جلوی چشم رو درست کنم تا بعد.
+: هوم! آخ جون رستوران! دارم از گشنگی میمیرم. ناهار مهمون من.
_: دو ساعت بزرگتری واسه من افه میای خاله ریزه؟ یه ناهار میتونم بهت بدم این همه علافم شدی.
+: لازم نکرده حاتم بخشی کنی جان کوچولو. وقتی خونه تموم شد یه سور درست و درمون به من بده.
_: اینقدرا بیپول نشدم. به غرورم برمیخوره تو بخری.
بالاخره بعد از کلی جدل وارد شدند. بنفشه با کنجکاوی پرسید: جای نشستن ندارین؟
=: نه خانم شرمنده. اینجا بیرونبره. ناهارمون آمادست. هرچی بخواین.
+: من قورمهسبزی میخوام.
_: یه قورمهسبزی بدین با یه قیمهبادمجون. نوشابه میخوری؟
+: دوغ.
_: با دو تا دوغ. متشکرم.
غذا را که گرفتند بیرون آمدند. بنفشه با احتیاط پرسید: میشه بریم تو خونه قدیمی بخوریم؟
_: ناراحت نمیشی اتاقتو ببینی؟
+: نه. بعد از آتشسوزی که چند روز اونجا بودیم. دیدمش.
مکثی کرد. نفس عمیقی کشید و آرام گفت: دلم تنگ شده.
_: باشه. گازشو بگیر برو. راه رو بلدی یا آدرس بدم؟
+: فکر کنم بلدم. اگه اشتباه رفتم بگو.
ولی اشتباه نکرد. بدون خطا به خانهی قدیمی رسید. ماشین را زیر درخت آشنای کوچه پارک کرد و پیاده شدند. کلید که توی در چرخید بنفشه چشمهایش را بست. این صدای چرخش کلید خیلی آشنا و دوستداشتنی بود. باورش نمیشد که حتی برای صدای کلید هم دلتنگ بشود.
وارد که شدند نگاهش عاشقانه دور حیاط چرخید. سامان از کنارش گذشت. در اتاق را باز کرد و غذاها را تو برد. بنفشه هم آرام به دنبالش رفت. توی راهرو همان گوشهی همیشگی کفشهایش را گذاشت و وارد شد.
+: هنوز یه کم بوی دود میاد.
_: میاد دیگه. تا موکتای سوخته بیرون برن و دیوارا رنگ بشن بوش هست. گفتم بذار بعدش بیا.
بنفشه اما بیتوجه به او به طرف اتاقش رفت.
_: بهت میگم نرو اونجا. به خرجت نمیره نه؟
بنفشه آهی کشید و برگشت. لبخند محزونی به روی او زد.
سامان غذاها را روی سکوی پاسیو زیر نورگیر گذاشت. جایی که قبلاً گلدانهای قد و نیمقد مامان آن را سبز و زیبا کرده بود. ولی الان خالی خالی بود. حتی خاک گلدانها هم جارو شده بود. انگار از اول هیچی اینجا نبود.
بنفشه پیش رفت و لب سکو نشست.
_: بخور. بخور که شکم گرسنه دین و ایمون نداره.
بسته ها را باز کرد و مشغول خوردن شدند.
_: قیمهاش که خیلی خوبه. مال تو چطوره؟
+: بردار امتحان کن.
_: تعارف امد نیومد داره. با چنگال برداشتم بدت نیاد. از مال منم بخور.
+: سامان... اینجا رو تغییر میدی؟
_: این قیافه رو بگیری دیگه نمیذارم پاتو تو این خونه بذاری ها! درست غذاتو بخور بگم میخوام چکار کنم.
+: نگران نباش. من با هیچ غصهای بیاشتها نمیشم. هرچی بدتر بشم. عین توپ قلقلی.
_: عین خاله ریزه! یه قاشق سحرآمیزم بذار تو جیبت خود خودش میشی.
+: عاشق کارتونش بودم.
_: منم خیلی دوست داشتم. ببین میخوام این دیوار رو بردارم اون اتاق کوچیکه رو بدم سر هال. آشپزخونه رو هم از این طرف اپن کنم...
+: چرا اتاق کوچیکه رو برداری؟ لازم میشه خب. چیز زیادی هم به فضای اینجا اضافه نمیکنه. اون راهروی بزرگ ورودی رو بدی سر هال بهتره. این پاسیو رو هم بردار بده سرش خوب میشه.
_: راست میگی ها! اینجوری بهتره. این دیوار پذیرایی رو هم بردارم خوبه. یه ستون میزنم اینجا سقف سر جاش بمونه، باقیشو برمیدارم به امید خدا. فضای خوبی میشه.
+: اوه اگه بشه که خیلی دلباز میشه! ببین دم در یه دیوار چوبی فانتری یا مثلاً یه جاکفشی چیزی باشه که یه ذره راهرو داشته باشه ولی راهرو به این بزرگی واقعاً نمیخواد.
_: خوبه.
+: کاش مجبور نشی بفروشیش.
_: به فرض که پولم برسه ولی اگه زنم خوشش نیاد تو ویلایی زندگی کنه مجبورم.
+: از خداشم باشه خونه به این قشنگی!
_: شاید هم نباشه.
+: هوم. مثل مامان بابام که اینجا رو دیگه نخواستن.
_: غصه نخور. ارزش نداره که آدم به خاطر در و دیوار ماتم بگیره. شکر خدا که پدر و مادرت سالمن.
بنفشه آهی کشید و زمزمه کرد: الهی شکر.