ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

پشت درهای بسته 9

يكشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۵۳ ق.ظ

وقتی برگشتند مامان تازه از باشگاه رسیده بود. دوش گرفته و هیجان‌زده و خوشحال بود. موهایش را هم مدل جدیدی کوتاه و هایلایت کرده و کلی ذوق داشت.

بنفشه با هیجان گفت: وای مامان عالی شدی! دست خاله مریم درد نکنه.

مامان نگاهی توی آینه انداخت. دستی توی موهایش کشید و گفت: خودم هم خیلی خوشم امده.

+: باشگاه چطور بود؟

=: خوب بود. مریم با همه دوست بود. منم بهشون معرفی کرد. هم از مربی خوشم امد هم از همکلاسیها. باهم خیلی رفیقن. مریم میگه جدا از باشگاه هم باهم دوستن. گاهی قرار کوه میذارن. حتی دو سه ماه پیش باهم رفتن کیش.

+: زنونه؟

=: ها. حالا من که بدون بابات جایی نمیرم ولی برام جالب بود.

+: خب برو. بابا که حرفی نداره. اصلاً میخوایم دو سه روز پدر دختری باهم باشیم.

و لبخند پرشیطنتی زد. مامان هم خندید و گفت: نه بابا.

بعد هم دستی به موهایش کشید و دوباره توی آینه نگاه کرد. بنفشه برخاست. بوسه‌ی محکمی از لپ مامان ربود و گفت: بابا بیاد غش می‌کنه.

مامان به آنی سرخ شد و بنفشه در حالی که بیرون می‌رفت قاه‌قاه خندید. با صدای زنگ در همانطور که می‌خندید شالش را روی سرش انداخت و در را باز کرد.

_: سلام خاله‌ریزه. چند وقت ندیده بودمت گفتم یه سر بزنم.

+: سلام جان‌کوچولو. می‌دونی خیلی بامزه‌ای؟

_: اون که البته. انبردست میدی؟

بنفشه در را کامل گشود و بلند پرسید: مامان جعبه ابزار کجایه؟

_: مانعی نیست بیام تو؟ خودم می‌دونم کجاست.

مامان هم در حالی که روسری‌اش روی سرش مرتب می‌کرد به هال آمد.

=: سلام خاله. بیا تو. چی می‌خواستی؟

_: سلام. انبردست.

مامان نگاهی دور هال چرخاند و گفت: یادم نیست کجا جاش دادن.

_: آقاناصر گفت: بذارم تو اون کمد کنار در بالکن.

=: هان خودت می‌دونی؟ خب بیا بردار.

_: با اجازه.

مجبور شد مبل را کمی جابجا کند تا در کمد باز شود.

+: نمیشه این مبل یه کم اون طرفتر باشه؟

_: نوچ. همین جا جاش خوبه.

+: جلوی کمد رو گرفته.

_: جابجا کردنش رو سرامیک سخت نیست. برو دو قدم عقب درست نگاه کن. اینجا نباشه توازن اتاق به هم می‌خوره.

+: یعنی الان اینجوری دیگه آخر توازنه؟

مامان به صورتش کوبید و پرسید: چرا یکی به دو می‌کنی بنفشه؟ زحمت کشیده دکور رو منظم کرده. هرکی هم دید گفت عالی شده. دیگه چی میگی؟ تازه باید کلی پول می‌گرفت ولی هیچی برای خودش نگرفت. فقط پول وسایل تو رو گرفت.

سامان در حالی که به طرف در میرفت خندان گفت: نگران نباشین خاله. ما اگه تو سر و کله‌ی هم نزنیم روزمون شب نمیشه. خیلی ممنون. الان میارمش.

مامان آهی کشید و گفت: من که از کار شما سر در نمیارم.

_: هیچی نیست. جوش نزنین.

بیرون که رفت مامان به طرف آشپزخانه چرخید و پرسید: حالا شام چی بذاریم برای بابات که از ماموریت میاد؟

 +: شما برو استراحت کن. من یه چیزی می‌پزم.

_: اگه حوصله داری کتلت بپز. بابات دوست داره.

+: چشم.

سیب‌زمینی را گذاشت بپزد و گوشت را بیرون آورد.

با صدای زنگ در دوباره شالش را انداخت و در را باز کرد. سامان بود.

+: بیا خودت بذارش سر جاش با این دکور متوازنت.

سامان قاه‌قاه خندید و وارد شد. انبردست را سر جایش گذاشت و برگشت. به اپن آشپزخانه تکیه زد و پرسید: چی می‌پزی؟

+: کتلت. کاش یه کم سوپم بپزم. آخ جون چند تا قارچ داریم. کاش خامه داشتیم.

_: خامه نخور چاق میشی.

بنفشه چشم‌غره‌ای به او رفت. سامان گردن کج کرد و با لحنی حق به جانب گفت: چاقتر!

بنفشه کفگیرش را توی هوا تکان داد و گفت: غول دومتری برو خونتون.

_: وقتی کتلت آماده شد برگردم؟

مامان از اتاقش بیرون آمد و با مهربانی گفت: حتماً بیا. بگو مامانت اینام بیان. بنفشه یه کم بیشتر درست کن.

+: وا مامان! یه چی گفت حالا!

مامان تشر زد: بنفشه! روت میشه اینجوری حرف بزنی؟ میدونی سامان چقدر به گردنت حق داره؟

سامان از پشت سر مامان دستهایش را بالا برد. یکی را مشت کرد و با دیگری عدد یک را به بنفشه نشان داد و بی‌صدا لب زد: یک هیچ به نفع من.

بعد با خودشیرینی گفت: نفرمایید خاله. وظیفه بوده.

=: هیچ هم وظیفه نبوده. حتماً به مامانت اینا بگو بیان. خوشحال میشیم.

بیرون که رفت بنفشه غر زد: مامان من هیچی... بابا از ماموریت میرسه خسته است.

مامان چند سیب زمینی دیگر شست و توی قابلمه انداخت. یک بسته گوشت دیگر هم بیرون گذاشت و در همان حال گفت: مریم اینا اینقدر به ما محبت کردن که هرکار براشون بکنیم کمه.

نزدیک غروب بابا هم از راه رسید. او هم عقیده داشت که باید همسایه‌ها بیایند. مخصوصاً که بوی کتلت پیچیده و زشت است تنها بخورند. بالاخره بنفشه خلع سلاح شد.

ساعتی بعد مریم‌خانم و آقاهمایون رسیدند. بنفشه سلامی کرد و به آشپزخانه رفت تا چای بریزد. سامان هم چند دقیقه بعد رسید. سلامی به جمع کرد. یک قوطی خامه روی اپن گذاشت و گفت: زیاد نخور چاق میشی.

+: وای سامان خامه خریدی؟! مرسییی!

سامان نگاهی به آن چشمهای ذوق‌زده انداخت و یواش پرسید: عاشقم شدی؟

بنفشه خنده‌اش گرفت و گفت: نه بابا! واسه یه قوطی خامه؟

_: گفتم شاید امیدی باشه.

+: نیست.

با کمک سامان میز را چیدند و مریم‌خانم در حالی که می‌نشست گفت: به به چه کرده دخترم! عروسی شده. خودم میام خواستگاریت!

بنفشه چشمهایش را در حدقه چرخاند و معترضانه گفت: خالههه!

سامان ادایش را در آورد و با صدای نازکی گفت: من زن این غول دو متری نمیشم.

همه به لحن پُر ناز سامان خندیدند. شیرین‌خانم مادر بنفشه زیر لب غرید: از خداش هم باشه.

بنفشه در حالی که می‌نشست، محکم گفت: نیست!

سامان ملاقه‌ی سوپ را برداشت و در حالی که برای همه می‌کشید گفت: نیست خاله نیست. شمام غصه نخور. دخترتون کوچولوئه. تو هر دبه‌ای جاش میشه. اصلاً جهنم و ضرر. سرکه هم با خودم.

همه خندیدند و بنفشه از زیر میز با دمپایی لگدی به سامان زد.

آقاناصر با خودپسندی گفت: دختر من هزار تا خاطرخواه داره.

مریم‌خانم با لبخندی پرمهر گفت: بر منکرش لعنت.

سامان نصف ملاقه سوپ برای بنفشه ریخت و عقب کشید. بنفشه که دستش به سوپ نمی‌رسید، گفت: یه کم دیگه هم می‌خوام.

سامان گفت: اینا خامه داره چاق میشی.

بنفشه بیصدا لب زد: بیشین!

سامان هم خندید و یک ملاقه دیگر برایش ریخت.

هیچکدام باور نمی‌کردند که به این سرعت باهم اینقدر صمیمی بشوند. بنفشه حتی با پسرخاله‌هایش اینطوری شوخی نمی‌کرد ولی سامان یک جور دیگر بود. اصلاً خودش طوری بود که همه سربسرش می‌گذاشتند. کنارش خوش می‌گذشت.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۱۷
Shazze Negarin

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی