پشت درهای بسته 13
آن روز صبح بنفشه و لاله مشغول زیر و رو کردن لباسفروشیها به دنبال لباس مجلسی برای بنفشه بودند.
لاله کلافه گفت: یه هفته است میدونی نامزدی دعوتی. درست گذاشتی همین روز آخر! اگه گیرمون نیاد چی؟
بنفشه شانهای بالا انداخت و گفت: با یه لباس معمولی میام.
=: وای نه. نباید طوری باشه که خونوادهی احسان فکر کنن هنوز دلت پیششه. باید لباست شیک باشه.
+: خیلی خب. حالا که هیچی تن من نمیره.
=: این رژیم سامان چه جوریاست؟ بنظرت جواب میده؟ اگه خوب نیست یه دکتر تغذیه جدید امده میگن خیلی خوبه.
بنفشه شانهای بالا انداخت و گفت: نمیدونم جواب میده یا نه. ولی این که همه چی میتونم بخورم خیلی خوبه. فقط مثل شمر وایمیسته بالا سرم و اجازه نمیده قبل از گرسنگی بخورم. همش مجبورم میکنه درست فکر کنم ببینم الان واقعاً چی دلم میخواد و چقدر میخوام. بعد همونو هرچی که هست ذره ذره لقمه لقمه با کلی مکث و لذت مزه مزه کنم و بفهمم چی دارم میخورم.
=: این که خیلی خوبه.
+: خوبه ولی من مطمئن نیستم جواب بده. هان صد لیتر آبم باید بخورم. رفته این لیوان بزرگا خریده هی باید آبش کنم بخورم. اصلاً نمیتونم اینقدر آب بخورم. ورزش هم که سر جاش. بمیرم هم باید ورزش کنم. مامان باباها هم که پشت سرش هی تشویق!
لاله قاه قاه خندید و گفت: چه حرصی هم میخوره! دو ماهه آب میشی.
+: میگه چار ماهه پونزده کیلو ولی من که چشمم آب نمیخوره.
=: اگه بشه خیلی هیجانانگیز میشه. حسابی لاغر میشی.
بنفشه چپچپ نگاهش کرد. به هیچکس دربارهی شرطهایشان نگفته بودند. پدر مادرها فقط از برنامهی رژیم و ورزش خبر داشتند و مرتب پیگیر بودند و تشویق میکردند.
توی مغازهی بعدی هم یک لباس امتحان کرد ولی با وجود این که اندازهاش بود به خاطر قد کوتاه و تپلی بودنش برازنده نبود. غمگین بیرون آمد.
پشت ویترین یک لباسفروشی بچگانه یک پیراهن مجلسی برای سن دوازده سیزده سال دید. بالاتنهی کشدوزی داشت و آستینهای کوتاه پفی و دامن درخشان بلند و چند لایه. رنگش ترکیب سفید و طلایی و نقرهای بود.
بنفشه پشت ویترین ایستاد و گفت: سامان همش میگه تجسم کن ببین میخوای چه شکلی باشی؟ چی بپوشی؟ اگه قرار باشه تجسم کنم دوست دارم این لباس تنم باشه. مثل لباسای شاهزادههای کارتونیه. خیلی خوشگله.
لاله به طعنه گفت: قیمتش هم خیلی خوشگله.
+: الان که پول دارم.
=: دخترجان این اندازت نیست. باید خیلی لاغر بشی که به این بخوری. بعد تازه این به لباس نامزدی یا عقد میخوره. نه این که بخوای باهاش بری مهمونی.
ولی بنفشه بی توجه به او توی مغازه رفت و با کلی چانهزدن لباس را خرید. مجبور شد علاوه بر تمام پولهای خودش کمی هم از لاله قرض کند ولی راضی بود. لباسش ارزش آن را داشت.
بیرون که آمدند لاله پرسید: دیوونه شدی؟ الان اینو برای کی خریدی؟ عصری چی میپوشی؟
+: برای تجسمهای سامان جون خریدم. میذارم رو در کمدم که هی یادم بیاد میخوام چقدری بشم. برای عصری هم اون پیراهن آبیه بود که تو عقد تو پوشیدم... همونو یه کم تغییر میدم. به جای کت روش یه شال از تو میگیرم و کفش آبیهات رو هم بدی خوبه.
=: کفشای من برات بزرگه.
+: پیادهروی که نمیخوام برم. جلوش پنبه میذارم میپوشم.
=: با سامان معاشرت کردی خوب شدی. رو کفش و لباس منم حساب میکنی. تا حالا که بدت میومد پا تو کفش من بذاری.
+: وای نمیدونی آخه اینا چه جورین. دیروز با خالهمریم پیازداغ درست میکردیم، مجبورم کرد یکی از بلوز کهنههاشو بپوشم که لباس خودم خراب نشه. هرچی میگم خاله، خونهی ما همینجاست. میرم یه بلوز دیگه میپوشم. میگه نه همینو بپوش همینجا میندازم تو ماشین دیگه!
لاله غشغش خندید و گفت: خیلی باحالن. خوبه.
جلوی در خانه لاله گفت: من بعدازظهر کفشا و چند تا شال میارم ببینیم چی به لباست میخوره. فعلاً برم ناهار حاضر کنم.
+: باشه. ممنون. خداحافظ.
وارد خانه شد و از فرط هیجان با پله بالا رفت. در را که باز کرد، سامان را پیچگوشتی به دست کنار پنجره دید.
با خوشحالی گفت: سلام! تو اینجا چکار میکنی؟ مامان نیست؟
_: علیک سلام. خونهی ماست. دارن با مامان برای عصری یه جور شیرینی میپزن. لباس خریدی؟
+: وای سامان ببینش!!
با هیجان بسته را باز کرد و لباس را با چوب لباسی بالا گرفت. پیروزمندانه گفت: میدونم اندازم نیست. برای تجسمام گرفتم.
سامان لبخندی پرمهر زد. رو گرداند و گفت: مبارک باشه.
بعد هم زبانش را گاز گرفت که نگوید برای تجسمهای من که نگرفتی! بذارش کنار که من نزده میرقصم.
بنفشه وا رفت. لباس را روی مبل گذاشت و پرسید: طوری شده؟
سامان به کارش ادامه داد و گفت: نه. طوری نشده.
+: داری چکار میکنی؟
_: باد خورده بود شیشه پنجره شکست. رفتم شیشه خریدم دارم عوضش میکنم.
+: چرا همه کارا رو باید تو بکنی؟ میگفتن بیژن بیاد یا بابا خودش میکرد.
_: بابات این چند روز سرگیجه داره سختشه. بیژن هم تا از سر کار و زندگیش پاشه بیاد اینجا به شیشه عوض کردن نمیرسه. بیخیال.
+: سامان از من دلخوری؟ من که هر کار گفتی کردم. حالا درست پونزده کیلو جزو محالاته ولی... اگه دربارهی خونه نگرانی...
_: چی رو به چی داری وصل میکنی تو؟ خودت حالیته؟ برو لباستو عوض کن. یه لیوان آب هم بخور یا دو تا.
+: من کمکم دارم تو این همه آبی که تو میدی بخورم غرق میشم.
_: بخور برات خوبه. کبد با کمک آب چربی میسوزونه. سوخت موتورش آبه.
+: چه مضحک!
_: همین که هست.
دست و رو شست. یک لیوان آب ریخت و گفت: من میرم پیش ماماناینا.
_: بسلامت.
لای در واحد روبرو باز کرد. وارد شد و گفت: بههه عجب بوی شیرینی خوشبویی! سلام.
خالهمریم گفت: سلام خوش اومدی. بیا امتحان کن ببین چی پختیم.
مامان گفت: اگه گذاشتی رژیم بگیره! لازم نیست. برو خونه تو بوش نباشی هوس کنی.
بنفشه خندید. به کانتر تکیه داد. جرعهای از آبش نوشید و گفت: ولی من الان دلم شوری میخواد. خیلی هم گشنمه. ولی خیالتون راحت. میلی به این شیرینیهای خوش رنگ و بو ندارم.
خالهمریم گفت: یه چیزی بخور بعد بیا با ماژیکای خوراکی رو شیرینیا نقاشی بکش.
+: چشم.
مامان گفت: تو خونه استامبولیپلو داریم. سالاد هم درست کردم. میتونی سالاد با یه کم پلو بخوری.
+: نه ممنون. میلم نمیرسه.
در یخچال خالهمریم را باز کرد و خودش خندهاش گرفت. چقدر خالهمریم با وسواس او کشتی گرفته بود که الان اینطور بیتعارف در یخچال را باز میکرد و توی آن به دنبال خوراکی خوشمزه میگشت. بالاخره هم یک کاسهی کوچک کشکبادمجان پیدا کرد و با یک کف دست نان، ذره ذره مزه کرد و خورد. هنوز باور نمیکرد که با این یک ذره سیر شود ولی شده بود. اینقدر از سامان شنیده بود که باید به احساسات شکمش توجه کند که واقعاً ندای سیری را میشنید.
لبخندی زد. یک لیوان دیگر آب نوشید و بعد مشغول نقاشی روی شیرینیها شد. سامان هم برگشت. وسایلش را سر جایش گذاشت و به دانشگاه رفت.