پشت درهای بسته 14
عصر لاله آمد و باهم آماده شدند. آرایش کاملی کرد و سایهی آبی کشید. بالاخره همه باهم راهی خانهی عمه شدند. عمه مثل همیشه شلوغش کرده بود و جمعیت زیادی آنجا بودند. مجلس زنانه بود تا وقتی که داماد به همراه عاقد و نزدیکان عروس وارد شدند. بنفشه با وجود آن که مشتاق بود که شاهد عقد باشد، اما از اتاق پذیرایی بیرون رفت تا احسان او را نبیند. اتاقها گرم بود. به حیاط رفت.
مامان توی حیاط کنار یک خانم خوشپوش و خوش رنگ و لعاب نشسته بود و گپ میزد. با دیدن او گفت: اینم دختر دومم بنفشه. بنفشه با لیداجون آشنا بشو. از دوستان قدیم من هستن.
لیداجون دست بنفشه را فشرد و با لبخند گفت: من و مامانت باهم دبیرستان میرفتیم. دیگه از وقتی من مهاجرت کردم ارتباطمون قطع شد.
لبخندی زد و آرام گفت: از آشناییتون خوشوقتم.
بعد همان جا کنار مامان نشست. مامان از لیدا دربارهی خانه و زندگی و کارش پرسید. ساکن استرالیا بود و زندگیش را دوست داشت. شوهرش از اقوام نزدیکش بود و سالها پیش باهم مهاجرت کرده بودند. الان دخترش دبیرستان میرفت و پسرش برای زندگی به نیوزیلند رفته بود. ولی شغلش ایجاب میکرد که مرتب در سفر باشد. طوری که امروز صبح به شیلی رفته و آخر هفته هم به برزیل میرفت. او یک گیاهشناس برجسته بود و برای یک موسسه تحقیقاتی در نیوزیلند کار میکرد.
بنفشه که از بیکاری حوصلهاش سر رفته بود مشغول پرسیدن از سفرهای کیارش شد و چشمغرههای مامان را هم اصلاً ندید. لیدا هم با هیجان چند عکس و فیلم از پسر و دخترش نشان داد و برایش تعریف کرد که کیارش چقدر به شغلش علاقمند است و مدام در طبیعت سفر میکند و با مستندسازهای بزرگ دنیا هم همکاری دارد. بعد هم از کار و درس بنفشه پرسید و این که چه برنامههایی دارد.
ساعتی بعد لیدا چند آشنای دیگر را دید و ضمن عذرخواهی از کنار آنها برخاست. مامان با لبخند او را راهی کرد و بعد مثل آتشفشان به طرف بنفشه برگشت.
=: خودت میفهمی چه جوری داری دلبری میکنی؟ آدم اینجوری مصرانه دربارهی پسر مردم سوال و جواب میکنه؟ به تو چه که پسرش کجاست؟ چه کار میکنه؟
بنفشه ناباورانه به مامان نگاه کرد و گفت: ولی من هیچ منظوری نداشتم. برام جالب بود که شغلش اینقدر پر هیجانه. همین.
بعد هم برای گریز از توبیخهای بیشتر از کنار مامان برخاست و بیرون رفت. بیشتر مهمانها داشتند خداحافظی میکردند. عدهی کمی برای شام دعوت داشتند که ماندند و بعد آقایان هم به آنها ملحق شدند.
سامان با دیدن بنفشه اخم کرد و زیر لب گفت: چرا امدی اینجا؟ برو اون طرف. برو دیگه.
بنفشه که انتظار تشر سامان را نداشت ناباورانه نگاهش کرد و بعد هم چرخید و رفت. ولی حالش گرفته شده بود.
آخر شب آقاناصر و آقاهمایون عزم رفتن کردند. اما مادرها به قصد کمک ماندند و قرار شد سامان با ماشین پدرش آنها را برساند. بنفشه هم برای این که جلوی چشم احسان و سامان نباشد توی آشپزخانه ماند. وقتی هم خسته شد به طبقهی بالا و اتاق سابق یلدا رفت. اتاق شلوغ و درهم برهم بود. هرچه توی جشن زیاد آمده بود اینجا ریخته بودند. بنفشه گوشهای نشست و غرق فکر از پنجره به بیرون چشم دوخت. سامان که زنگ زد جوابش را نداد. اینقدر به صفحهی گوشی چشم دوخت تا صدایش قطع شد. بعد مامان زنگ زد. جواب او را نمیشد ندهد. بعد از چند زنگ جواب داد. داشتند میرفتند.
توی راه مامان و خالهمریم با هیجان دربارهی مراسم و تزئینات و مهمانها حرف میزدند. اما بنفشه با چهرهای گرفته به شیشه تکیه داده بود و بیرون را تماشا میکرد. سامان توی آینهی جلو او را میدید. میفهمید که قهر است ولی نمیدانست چطور باید خودش را توجیه کند.
مادرها دم در پیاده شدند و سامان ماند که ماشین را توی پارکینگ ببرد. بنفشه هم داشت میرفت که سامان زیر لب اما به تندی گفت: بنفشه وایسا کارت دارم.
+: خستهام. بذار برای بعد.
_: طول نمیکشه. همینقدر که ماشین رو بذارم تو پارکینگ. باهم میریم بالا دیگه.
+: حوصله ندارم.
_: نمیخوام ازم دلخور باشی.
+: نیستم.
و بدون این که منتظر جواب او بماند پیاده شد و رفت. سامان هم آهی کشید و ماشین را توی گاراژ پارک کرد.
آخر شب که گوشیش را برداشت بنفشه آنلاین بود. اما هرچه کرد که با نوشتن توضیح بدهد نتوانست. چه میگفت از آن آرایش دلبر که حتی از این که دل خودش را هم بیشتر ببرد بیم داشت چه رسد به نگاه بقیه...
هرچند که نگاه بنفشه به او عین برادرش بود. دوستش داشت. با او راحت بود. حرف میزد. اما... مسلماً به ازدواج با او فکر نمیکرد.
سامان نفس عمیقی کشید و سعی کرد آن چشمهای خوش رنگ و لعاب امشب را به یکی از جعبههای خیلی دور ذهنش بفرستد و بخوابد. اما نشد. خواب نیامد. بالاخره هم حرصی و عصبانی از جا برخاست و روی بام رفت. پایش هنوز مشکل داشت. ولی ورزشهای بالاتنه را میتوانست انجام دهد.
بنفشه لباس عوض کرد و آرایشش را شست. دراز کشید اما خوابش نبرد. شاید به خاطر چای بود یا گرما که احساس کلافگی میکرد. امروز ورزش نکرده بود. بالاخره تصمیم گرفت کمی روی بام ورزش کند بلکه از خستگی خوابش ببرد.
بیسر و صدا بیرون رفت. وارد کوار که شد صدای سامان را شنید که توی تاریکی پرسید: کیه؟
بنفشه که او را نشناخته بود وحشتزده پرسید: کی اونجاست؟
و چراغ را روشن کرد. با دیدن سامان نفسی به راحتی کشید و غر زد: سکته کردم. دیوونهای تو تاریکی نشستی اینجا؟
_: تو حال خودم بودم. تو برای چی امدی بالا؟
+: خوابم نمیبرد. دیدم امروز ورزش نکردم. گفتم بیام ورزش کنم.
_: خیلی هم خوب. بسمالله...
شروع کردند. حرفی از بحثشان نزدند. هردو کمی سرسنگین بودند ولی قهر نبودند. نیم ساعتی بعد بنفشه که حسابی خسته شده بود شروع به سرد کردن کرد و چند دقیقه بعد باهم پایین رفتند.
روز بعد لیدا با مامان تماس گرفت و گفت برای دیدنش میخواهد بیاید. مامان هم با خوشحالی او را پذیرفت و چون این روزها هیچ کاری را بدون خالهمریم نمیکرد از او هم دعوت کرد.
مهمانها آمدند و بنفشه مشغول پذیرایی شد. لیدا دوباره مشغول تعریف از پسرش و این که چقدر درآمد و چقدر امکانات دارد شد. خالهمریم هم که مثل بنفشه توجهش جلب شده بود دربارهی زندگی عجیب و پرهیجان او سوال کرد و لیدا هم با شوق و ذوق بیشتر تعریف کرد.
یک دفعه هم برگشت و بیمقدمه از بنفشه پرسید: نظرت دربارهی ازدواج با کیارش چیه؟ دیشب کلی ازت براش تعریف کردم. ندیده یک دل نه صد دل عاشقت شد. ازم خواهش کرد که بیام و از تو و خونوادت اجازه بگیرم که برای آشنایی بیشتر یه مدت به صورت مجازی در تماس باشین.
بنفشه میخکوب شده بود. جرأت نمیکرد نگاهش را از لیدا بردارد و به مامان یا خالهمریم بدوزد. زبانش هم بند آمده بود.
لیدا با پشتکار اصرار کرد: شمارتو میدی بهش بدم؟ دلش میخواد زنش حتماً ایرانی و از یه خونوادهی خوب و اصیل باشه. شیرینجون نظر تو چیه؟ امیدوارم مشکلی با مهاجرت دخترت نداشته باشی. مطمئن باش کنار کیارش یه زندگی پرهیجان و شاد رو تجربه میکنه.
مامان منمن کنان گفت: من.. نمیدونم. باید با پدرش مشورت کنم.
=: البته. ولی نظر خودش از همه چی مهمتره. ها بنفشهجون؟ من خوشبختیت رو تضمین میکنم. کیارش هم درآمدش عالیه هم شغلش خوبه. تو همه سفرهاش هم میتونی همراهش باشی. یا این که وقتی سفرهای طولانی باید بره تو با خیال راحت بیای ایران دیدن خونوادت و بعد باهم برگردین خونه.
بنفشه هم گیج و دستپاچه گفت: من... من نمیدونم.
لیدا دست او را گرفت و فشرد و با مهربانی گفت: قرار نیست الان چیزی رو بدونی. یه مدت باهم تصویری در ارتباط باشین و آشنا بشین و به امید خدا وقتی به توافق رسیدین میاییم خواستگاری.
بنفشه نفهمید مهمانی چطور تمام شد و لیدا و خالهمریم کی رفتند. توی اتاقش ماند و تا ساعتها بیرون نیامد.
سامان وقتی دربارهی خواستگار پر و پا قرص و هیجانانگیز بنفشه شنید احساس خطر کرد ولی ترسید پا پیش بگذارد. هزار بار حرفش را زده بود ولی حتی یک بار هم بنفشه اینطوری که مامان تعریف میکرد سرخ و سفید نشده بود و خود را در اتاق پنهان نکرده بود. به نظر مریم این بار قضیه خیلی جدی بود.
لیدا مرتب زنگ میزد و پیگیر ماجرا بود. مامان و بابا با تردید موضوع را بررسی میکردند و بالاخره برای ارتباط بیشتر اعلام موافقت کردند.
انگار همهی خانواده سحر شده بودند. لاله میگفت اگر این شانس را از دست بدهند دیگر هرگز چنین خواستگاری برای بنفشه پیدا نخواهد شد.
بیژن که صفحهی مجازی کیارش را گشته و چند تایی از فیلمهای مستندش را دیده بود از او به عنوان یک دانشمند خوشرو و بااخلاق یاد میکرد.
بنفشه اما گیج و سردرگم بود. هیچ چیز بیشتر از این که این روزها سامان به طور محسوسی از او کناره گرفته بود، آزارش نمیداد. دلش میخواست برایش حرف بزند و از تردیدها و نگرانیهایش بگوید. اما این روزها سامان کلاً نبود؛ و همین حال بنفشه را بدتر میکرد.
شمارهاش را به کیارش دادند و قرار شد مدتی در ارتباط باشند. بنفشه از خواب و خوراک افتاده بود. تمام ساعتهای آزادش را در اطراف خانه پیادهروی میکرد. اینقدر راه میرفت که وقتی به خانه میرسید دیگر پاهایش را حس نمیکرد.