پشت درهای بسته 17
سلام سلام
خوب هستین انشاءالله؟
هنوز به خونهی جدید عادت نکردم. امیدوارم زودتر جا بیفتم و کار باهاش راحت بشه.
سامان اما از روی مبل تکان نخورد. غرق فکر به گل قالی چشم دوخته بود. نامزدی بنفشه را بهم زده بود. کم نبود اما همه چیز به روال سابق برمیگشت؟ آیا سامان میخواست که برگردد؟
بنفشه به کمک خالهمریم رفت و باهم میز شام را چیدند. وقتی همه نشستند بالاخره سامان هم به سنگینی هیکلش را از مبل جدا کرد و آرام سر میز آمد. روی آخرین صندلی مثل قبل کنار بنفشه نشست و طبق برنامهی رژیم اول لیوان آب بنفشه و بعد مال خودش را پر کرد.
بنفشه زیر لب تشکر کرد و لیوان آبش را سر کشید.
مشغول خوردن که شدند آقاهمایون گفت: ولی ناصر داری جر میزنی، تا بحث خونه بود میخواستی از حلقومش بیرون بکشی، شد این طرف ماجرا، قضیه شوخی شد؟
=: شوخی که نه ولی ناموسی شد. یه هفته بیمعنیه. دختر خودت باشه. راضی میشی به همچین چیزی؟ اگه مرده راضیش کنه زنش بشه. والا کی بهتر از سامان؟
سامان پوزخندی زد و حرص و بغضش را با لقمهای فرو داد.
=: ما داریم یکشنبه میریم سفر. خودت که گفتی کار داری نمیای. بذار بنفشه باهامون بیاد. خودم هستم نمیذارم سامان دست از پا خطا کنه. وقتی برگشتیم به یه نتیجهای میرسن دیگه. یا این وری یا اون وری.
شیرینخانم عصبی پرسید: دختر خودت بود اجازه میدادی آقاهمایون؟
=: شما تا همین دو ساعت پیش داشتی دخترت رو میفرستادی اون ور کرهی زمین، پیش کسی که به عمر ندیدینش. بعد یه هفته همراه ما بیاد سفر داخلی سخت و عجیبه؟ هر ضمانتی بخواین بهتون میدم که سامان هیچ غلط اضافهای نمیکنه.
شیرینخانم ناباورانه به آقاهمایون نگاه کرد.
آقاناصر سر به زیر انداخت. لقمهای خورد و آرام گفت: اصلاً دلم به این وصلت رضا نبود. چه جوری آدم با چار تا ویدیوکال یکی رو بشناسه؟ اینجا پسرخاله دخترخاله ازدواج میکنن بعد از شیش سال با یه بچه دادگاه و طلاق کشی دارن. یا طرف معتاد از آب در میاد یا یه چی دیگه. اون ور دنیا تو مملکت غریب آدم دستش به چی بنده؟
نگاه ناباور شیرینخانم این بار روی شوهرش نشست و گفت: ولی من لیدا رو میشناسم.
_: میشناختی. خودت از سی سال پیش تا حالا عوض نشدی؟ شوهرش کیه؟ اونم میشناسی؟ خود این پسره تو سفراش با کیا هم سفره است؟ بنفشه اگر هلاک سفر هست بیاد با همایون بره. حداقل میدونم کیه. خدای نکرده هم وسط سفر مشکلی باشه با یه بلیت برمیگرده خونه. نه این که وسط جنگلای آمازون گیر آدمخوارا بیفته!
بنفشه به پدرش نگاه کرد. میدانست زودتر گفتن این حرفها فایدهای نداشت. مادرش اینقدر برای زندگی پر هیجان او ذوق داشت که اگر پدر حرفی میزد فوراً جبهه میگرفت.
خالهمریم برای این که بحث را جمع کند، گفت: ما قول میدیم پیش آدمخوارا نریم. شیرین اجازه بده دیگه. دو تا دختر داری شکر خدا. یکیشو یه هفته به من قرض بده.
شیرین که از حرفهای شوهرش گیج شده بود آرام زمزمه کرد: چی بگم؟ هرجور میدونین.
سامان کاهویی سر چنگال زد و با لحنی گرفته گفت: اگه بنفشه راضی بشه بیاد.
آقاهمایون با لحنی شاد گفت: بنفشه که همین جاست. ازش میپرسیم.
بنفشه سر برداشت و به او نگاه کرد. زبان روی لبهای گرد و صورتیاش کشید و آرام گفت: من نمیدونم.
=: نمیدونم نداریم. جواب ما بله یا خیره. میای؟ قراره کلی خوش بگذرونیم. چادر بزنیم و گردش کنیم. میخوایم بریم طرفای شیراز و کوههای زاگرس و شاید اصفهان.
بنفشه نیم نگاهی به سامان انداخت.
=: به سامان نگاه نکن. دست و پاش بسته است. خیالت راحت. من ضمانت میکنم.
+: باشه.
مریمخانم و آقاهمایون کل کشیدند و ابراز خوشحالی و تشکر کردند. سامان اما هنوز نیم لبخند ناباوری بر لب داشت. شیرینخانم هم بالاخره لبخند کمرنگی زد و همین باعث شد که آقاناصر هم لبخند بزند.
بنفشه هم به هورا کشیدن آقاهمایون خندید و فکر کرد سامان بیچاره تقریباً غش کرده است که هیچ عکسالعملی ندارد.
بعد از شام هم ساعتی دور هم بودند و برای سفر برنامه میریختند. بنفشه و سامان هنوز مستقیم باهم حرف نمیزدند. هر دو منتظر بودند دیگری شروع کند.
وقتی به خانه برگشتند بنفشه نامهی عذرخواهی بلند بالایی برای کیارش نوشت و توضیح داد که نمیتواند درخواست محبتآمیزش را بپذیرد.
انتظار هر چیزی را داشت غیر از این که کیارش دو دقیقه بعد از ارسال نامهاش بنویسد: تو دختر خوبی هستی ولی مسلماً برای زندگی پرهیجان من ساخته نشدی. برات آرزوی خوشبختی میکنم.
همین و دیگر هیچ! بنفشه متعجب به نوشتهها چشم دوخت. نه اصراری کرد نه توضیحی خواست. انگار از قبل میدانست به جایی نمیرسند.
آهی کشید و به خودش تشر زد: انتظار داشتی الان چی بگه؟ هی التماس کنه؟ تو که هزار ماشاءالله دلت رو خیلی وقته باختی. این بنده خدا چه تقصیری داره؟
عصبانی گوشی را خاموش کرد و کنار انداخت. شام زیاد خورده و سر معدهاش سنگین شده بود. کاش دیروقت نبود و میتوانست برای پیادهروی توی خیابان برود.
شال و کلاه کرد و از اتاق بیرون آمد. بابا تلویزیون میدید و مامان آشپزخانه را مرتب میکرد. با دیدن او سر برداشت و با اخم پرسید: سرما کجا میری؟
+: رو پشت بوم. شام زیاد خوردم. میرم قدم بزنم.
=: گوشای من درازه؟ خب از اول بگو با سامان قرار داری.
+: ندارم به خدا. میخوام راه برم. اصلاً خبری از سامان ندارم.
بابا از آن طرف گفت: داره میگه قرار نداره دیگه. اگه گذاشتین سریالمونو ببینیم.
دکمههای پالتو را بست و از در بیرون رفت. این را چند وقت پیش توی یکی از پیادهرویهایش از یک حراجی خریده بود. پالتوی خاکی رنگ ماهوتی خوشفرم و شیکی بود.
بالا که رسید قفل در پشت بام باز بود. چهره درهم کشید. حتماً سامان اینجا بود. ولی برای چی؟
آرام وارد اتاق حصیری شد. سامان بیتوجه به او به آتشی که توی منقل جلویش درست کرده بود چشم دوخته و فکر میکرد. حتی متوجهی ورودش هم نشد.
پیش رفت. به نرمی نزدیکش نشست و پرسید: برای چی اینجا نشستی؟
سامان سر برداشت. چند لحظه عمیق نگاهش کرد. بعد دوباره به آتش چشم دوخت و گفت: هیچی. همینطوری. تو چرا امدی بالا؟
بنفشه نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: شام زیاد خوردم. امدم راه برم.
_: خب برو.
+: تو حالت خوب نیست؟
_: مگه اهمیتی داره؟ با از ما بهترون میپری. پالتو میپوشی. تیپ و قیافه عوض کردی.
+: چی داری میگی سامان؟ ما که امشب به توافق رسیدیم. نمیفهمم از چی ناراحتی؟ با کیارش هم بهم زدم.
_: اسمش کیارشه؟ چه باکلاس!
+: سامان چته؟ هی! دو روز دیگه عقدمونه. نمیخوای بگو نمیخوام دیگه. چرا اعصاب نداری؟
_: عقد؟
+: موقت. چه فرقی میکنه؟
_: ا فرق نمیکنه؟
سامان نگاهش نمیکرد. با سماجت چشم به آتش دوخته بود و طعنه میزد.
+: چی میخوای بگی؟ ناراحتی نمیام باهاتون.
_: نه عزیزم تو برو. چار ماه داشتی دل میدادی و قلوه میگرفتی الان خورده تو ذوقت. خطر افسردگی داری. برو دلت باز شه. من میمونم اینجا که خیال بابام و بابات راحت باشه.
+: این عزیزم گفتنت از صد تا فحش بدتره. دل و قلوه دادن؟ بدم مسیجا رو بخونی؟ من حتی یه عکس بیحجاب هم براش نفرستادم.
سامان بالاخره سر برداشت. چشمهایش را باریک کرد و پرسید: بخوام بخونم واقعاً میدی؟
بنفشه که از سر بلند کردن او خیالش راحت شده بود لبخندی زد و گفت: اون روزی که منو نمیشناختی تا ته کمد منو دیدی. الان با چار تا مسیج مشکل داشته باشم؟ بگیر بخون دلت وا شه!
گوشیاش را باز کرد و به صفحهی پیامهای کیارش رفت. آن را کنار سامان انداخت و گفت: مال تو.
بعد هم از جا برخاست و بیرون رفت. روی بام خودش را محکم بغل زد و به آسمان چشم دوخت. نفس عمیقی کشید. چه خوب بود که هنوز زیر این آسمان بود.
چندان معطل نشد. سامان گوشی را آورد و به طرفش گرفت.
نیم نگاهی به او انداخت و گفت: نخوندی.
_: دو سهتای آخرشو خوندم. بعد هم همه رو پاک کردم.
بنفشه گوشی را گرفت و در حالی که توی جیبش میگذاشت گفت: اگه تیپم عوض شده ربطی به اون نداره. بعد عمری لاغر شدم میتونم لباسایی که دوست دارم بپوشم.
_: حالا منم یه چیزی از سر عصبانیت گفتم. اونقدرام عوض نشدی.
+: ا اینجوریه؟ هرچی تو دلته بگی و بعد بگی عصبانی بودم گفتم دیگه.
_: نه که تو میذاری چیزی تو دلت بمونه!
+: برای چی مسیجامو پاک کردی؟ فیلماش از طبیعت خوشگل بودن.
_: برو تو اینترنت هزار تا فیلم طبیعت ببین. اصلاً همین جایی که بابا میخواد بره. طبیعت زاگرس. خیلی قشنگه.
+: تو هم بیا دیگه. اذیت نکن.
سامان دست توی جیبهای عقب شلوارش فرو برد و گفت: نه بهتره نیام.
+: این اداها چیه؟ سفر بدون تو خوش نمیگذره.
_: بدون من خوش نمیگذره و هرچی خواستگاری میکنم رد میکنی؟ با خودت چند چندی بنفشه؟ فکر کردی اینجا کجاست؟ ناف اروپا؟
+: اون روزی که این شرط مسخره رو گذاشتی کجا بودیم؟
_: اون روز فکر کردم یه هفته وقت دارم که راضیت کنم.
+: خب الان هم داری.
_: من الان قولتو میخوام.
بنفشه ملتمسانه گفت: سامان... من الان نمیخوام ازدواج کنم.... سرده بریم کنار آتش.
سامان ایستاد و به رفتن او چشم دوخت. بعد با قدمهایی مقطع به دنبالش رفت. بنفشه کنار آتش سر پا نشسته بود و دستهایش را گرم میکرد.
_: پس من نمیام. نمیتونم دوباره بهت نزدیک بشم و یه بار دیگه از دستت بدم.
😂😂😂
چه آشفته بازاری شده😉
از دست شما و الهام بانو
ولی خوبه بعدا سامان قدر می دونه😆