پشت درهای بسته 18
سلام سلام
عیدتون مبارک. لبتون خندون. دلتون خوش. انشاءالله بهترین عیدیها رو بگیرین
بنفشه فکر میکرد دو روز وقت دارند ولی ظهر روز بعد بود که مامان با پریشانی گفت: حاضر شو بریم مسجد محل. آقاهمایون با حاج آقا حرف زده، گفته بعد از نماز ظهر صیغه رو میخونه.
+: مامان اگه ناراحتی من باهاشون نمیرم.
مادرش نفس عمیقی کشید و رو گرداند. گفت: آقاهمایون راست میگه. داشتم تو رو میفرستادم اون ور دنیا. یه سفر شیراز که چیزی نیست.
دست روی شانهی مامان گذاشت و گفت: باز هم...
=: برو حاضر شو.
کمی بعد بابا هم به خانه رسید و باهم راهی مسجد شدند. بعد از نماز و متفرق شدن جمعیت، به طرف پیش نماز مسجد رفتند. آقاهمایون خواهش کرد به جای یک هفته ده روز خطبه بخوانند که اگر سفرشان کمی بیشتر طول کشید مشکلی نباشد. کسی مخالفتی نکرد و خطبهی ده روزه جاری شد. بعد هم بدون تشریفات دیگری بیرون آمدند.
مامان نجوا کرد: فقط لاله نشنوه که بلوا میکنه. میگم همینجوری باهاشون رفتی سفر. حرفی از صیغه بهش نزنی.
بنفشه سری به تأیید تکان داد. لاله امروز صبح که فهمیده بود بنفشه کیارش را رد کرده است چنان عصبانی شده بود که مطمئن بود که حالا حالاها باید نازش را بخرد که آشتی کنند.
ناهار را مهمان آقاهمایون در یک رستوران سنتی خوردند و بعد هم به خانه برگشتند تا وسایل سفر را آماده کنند.
بنفشه چمدان کوچکی برای خودش آماده کرد و به خانهی خالهمریم برد که با چمدانهای خودشان توی صندوق ماشین بگذارند. قرار بود چهار صبح راه بیفتند.
وارد که شد سامان را دید که روی مبل نشسته و با گوشیاش بازی میکرد.
خالهمریم عصبی گفت: سامان تو برای این سفر برنامهریزی کردی. مرخصی گرفتی. کار و بارتو جور کردی. حالا نمیای؟
آقاهمایون پالتوی سنگینش را آورد و در حالی که روی چمدانش میگذاشت گفت: میاد خانم. میاد. نگران نباش. تو خوبی دختر بابا؟
و بیهوا چانهی بنفشه را گرفت و گونهاش را بوسید. بنفشه تا بناگوش سرخ شد و سر به زیر انداخت. بابا و بیژن زیاد اهل روبوسی نبودند. عیدی وقتی... نه این که همینطوری از کنار آدم رد شوند و غافلگیرش کنند.
آقاهمایون با خنده گفت: چه قرمزم شده دخترمون! هی سامان! اگه نیای خیلی خری!
سامان بدون آن که چشم از گوشی بگیرد گفت: دخترتون ارزونی شما. من بیام چکار؟
=: تو بیا رانندگی کن. من که نمیتونم این همه راه برونم. مامانتم تو جاده میترسه.
_: بنفشه نمیترسه. بدین اون برونه.
آقاهمایون جدی شد و گفت: مسخرهبازی بسه سامان. تو میای. بذار این سفر به دلمون بچسبه.
سامان بالاخره سر برداشت و به پدرش نگاه کرد. بدون حرف گوشیاش را کنار گذاشت و به اتاقش رفت. چمدانی که مامان برایش گذاشته بود را باز کرد و عصبانی دو سه بلوز توی آن انداخت.
آقاهمایون رو به بنفشه زمزمه کرد: برو کمکش. لباس گرم هم یادش نره.
بنفشه با تردید به او نگاه کرد. میترسید به اتاق سامان برود. به نظر میآمد که ترکشهایش آمادهی شلیک باشند. ولی روی مخالفت با آقاهمایون را هم نداشت. آرام پیش رفت و وارد اتاق سامان شد.
سامان دو سه شلوار جین را برداشت و پرسید: الان دلت خنک شد؟
و شلوارها را توی چمدان پرت کرد. بنفشه بدون جواب جلوی چمدان نشست و مشغول تا زدن لباسها شد. چند زیرپوش و جوراب هم روی دستش افتاد. یک پولور پشمی هم اضافه شد. بنفشه بیصدا به کارش ادامه داد.
سامان عصبی برگشت و لب تخت نشست. به بنفشه چشم دوخت و فکر کرد که چه حماقت بزرگی مرتکب شده است. اگر آن نوشته را نشان بزرگترها نمیداد میتوانست با آن تا مدتها سربسر بنفشه بگذارد و بخندد. کلی هم خوش میگذشت. ممکن بود این وسط بنفشه هم نسبت به او مهربان شود.
میگفت آمادگی زندگی مشترک را ندارد؟ پس چهار ماه دربارهی آن کیارش خارجی چه فکری میکرد؟ به سامان که رسید آمادگی ندارد؟
بنفشه سنگینی نگاه خشمگین سامان را حس میکرد و جرأت نداشت سر بلند کند. لباسها که تمام شد دیگر نمیدانست خودش را با چی سرگرم کند. توان بلند شدن و رفتن را هم نداشت.
لرزان پرسید: مسواک؟ شارژر؟ شناسنامه؟
_: مسواکم رو مامان با مال خودشون یه جا گذاشت. شارژرم امشب لازم دارم. کارت ملی هم تو کیف پولمه.
+: ببندمش؟
سامان شانهای بالا انداخت و بنفشه چمدان را بست. از جا برخاست و آن را تا کنار بقیهی چمدانها کشید. میتوانست همین جا از خالهمریم و آقاهمایون خداحافظی کند و بیسروصدا به خانه برگردد تا بیش از این نترسد. اما نیروی قویتری دوباره او را به اتاق سامان برگرداند.
سامان هنوز لب تخت نشسته و سرش خم بود. ساعدهایش را روی زانوهایش گذاشته و غرق فکر به نظر میرسید. بنفشه آرام پیش رفت و جلوی پای او روی زمین نشست. هنوز میترسید. مطمئن نبود که آیا ممکن است که سامان دست رویش بلند کند یا نه. ولی برای احتیاط دستهای او را گرفت.
سامان ناباورانه به بنفشه و دستهایش نگاه کرد. بعد آن دو دست کوچک را آرام نوازش کرد. زمزمه کرد: پاشو برو. نباید اینجا باشی. من قول دادم.
ولی دستهای بنفشه را رها نکرد. خم شد و نرم و طولانی هر دو را بوسید. پیشانیاش روی دستهای او گذاشت و نالید: کاش میفهمیدی چقدر دوستت دارم.
سر بلند نکرد. میترسید این بار هم بنفشه چیزی به شوخی بگوید و حسش را بهم بریزد. ولی بنفشه سرش را روی زانوهای او گذاشت و غافلگیرش کرد. سامان سر برداشت و با شگفتی لبخند زد.
مریمخانم که رد میشد، دستگیرهی در را کشید و گفت: در رو ببندین اقلاً!
در به ضرب بسته شد و باعث شد هر دو بخندند. سامان خم شد؛ بنفشه را بغل زد و روی پایش گذاشت. شالش را از سرش کشید و کلیپسش را باز کرد. موهایش را به نرمی نوازش کرد.
_: پاشو برو خونتون تا بابات نگران نشده.
بنفشه کمی سر جایش جابجا شد. سرش را زیر چانهی او جا داد و گفت: میرم حالا.
_: بنفشه؟ پاشو.
+: منو دو دستی گرفته میگه پاشو.
_: از اونی که فکر میکردم تو بغلم کوچولوتری.
+: چشمم روشن! دیگه به چی فکر میکردی؟
_: حالا...
+: سامان؟
سامان روی موهای او را بوسید و در حالی که بو میکشید زمزمه کرد: هوم؟
+: بنظرم واقعاً باید برم.
_: میری.
+: میشه ولم کنی؟
_: ولت کنم؟
+: باید بخوابیم. بابات میخواد چهار صبح راه بیفته.
_: خب همین جا بخواب. کله سحر مامان باباتو زابراه نکن.
+: دیگه چی؟! مامانم سکته میکنه.
بعد هم با یک جست از روی پای او پایین پرید و بدون آن که به احساسات افسار گسیختهاش اجازهی دخالت بدهد به طرف در دوید و گفت: خداحافظ.
سامان فروخورده خندید و گفت: خداحافظ.
وارد خانه که شد مامان نفس راحتی کشید و با غصه گفت: چه خوب که برگشتی. همهاش فکر میکردم اونجا میمونی.
لبخندی زد. گونهی مامان را بوسید و گفت: نه برای چی بمونم؟
بعد هم رفت تا بخوابد. ولی خوابش نمیبرد. هی از این پهلو به آن پهلو غلتید. با سامان هم حرف نزد. ترسید مانع خواب او بشود و صبح نتواند رانندگی کند.
ممنوووووووووون که بهمون عیدی دادی :*****
والا!!! لااقل درو ببندید! ندید بدیدا :))))))
قشنگ ضایع شدن، خوشم اومد :)))))))))))))
ممنون شاذه جانم، چسبید :*****