پشت درهای بسته 20
سلام به روی ماه دوستام
ببخشید که دیر شد. چند روز خیلی کار داشتم و نشد بنویسم.
خوشبختانه تا ماشین اینقدر فاصله زیاد بود که تا وقتی که برسند التهابش کم شود و بتواند عادی رفتار کند. سامان هم پشت سرش رسید و شروع به جمع کردن چادر کرد.
=: خوبی دختر بابا؟
+: خوووبم! میشه من رانندگی کنم؟
آقاهمایون خندان پرسید: چشم باباتو دور دیدی؟
بنفشه هم خندید. پدرش اجازهی رانندگی در جاده را به او نمیداد. اما آقاهمایون برگشت و گفت: سامان این صندلی رو برای بنفشه تنظیم کن پاش راحت به گاز و ترمز برسه. پشتی رو هم بیار جلو.
سامان چادر را توی صندوق عقب جا داد. پیش آمد و پرسید: فسقلی تو رو چه به رانندگی جاده؟
+: فسقلی خودتی. یادت باشه که سه ساعت از من کوچیکتری.
_: هوم. یادمه.
و توی ماشین خم شد تا صندلی را تنظیم کند. چند لحظه بعد سر برداشت و پرسید: ببین خوبه؟
بنفشه با هیجان نشست. خودش هم کمی دستکاری کرد تا اندازه شد. باورش نمیشد که آقاهمایون به این راحتی رضایت بدهد.
اصلاً همه چیز این سفر متفاوت بود. آقاناصر دوست داشت در مبدأ پا روی گاز بگذارد و در مقصد آن را بردارد. تقریباً بدون توقف میرفت. اهل شب رانندگیکردن هم نبود. توی جاده هم محال بود ماشین را دست زن و دخترش بدهد.
ولی آقاهمایون که شب راه افتاده بود و بعد هم که اینجا راحت دو ساعتی استراحت کرده بود و بعد هم به بنفشه اجازه داده بود رانندگی کند. با وجود این که مجبور شده بود تنظیم صندلیاش را بهم بزند.
همه که جاگیر شدند، بنفشه زیر لب بسماللهی گفت و در حالی که از ذوق ضربانش بالا رفته بود استارت زد. ماشین که از جا کنده شد کمی هول کرد ولی آقاهمایون از پشت سرش با آرامش گفت: هیچی نشد باباجون. آروم باش. با خیال راحت برون.
به زحمت نفسی تازه کرد و پایش را بیشتر روی گاز فشرد. سامان کمی کج نشست تا رو به او باشد. با لذت مشغول تماشای تلاش او شد. بنفشه از گوشهی چشم نگاهش کرد و خجالت کشید. لبش را گاز گرفت که حرفی نزند ولی نمیشد. داشت حواسش را با این نگاه خیره پرت میکرد. زیر لب غرید: سامان بسه.
سامان خودش را به نشنیدن زد. فقط لبخندش عریضتر شد.
بنفشه دوباره از بین دندانهای بهم فشردهاش تشر زد: اذیت نکن.
خاله مریم که داشت روی صندلی عقب میوه پوست میگرفت یک کیسه به طرف سامان گرفت و گفت: سامان از اینا بخور. دهن بنفشه هم بذار.
سامان لبخندی شیطانی زد. کیسه را گرفت. یک برش سیب برداشت و گفت: دهنتو باز کن. آ آ... آ باریکلا دختر.
+: سامان نکن. نمیخوام. تازه صبحانه خوردم. جا ندارم.
سامان خندید و گفت: کیف داره اذیت کردنت.
+: تصادف میکنیم میمیریم. اذیت نکن.
آقاهمایون هم خندید و گفت: نکن سامان. راست میگه. اگه اینقدر کرم بریزی میگم بیای عقب بشینی.
سامان هم خندید. صاف نشست و گفت: ببخشید که پشتم به شماست. ولی نه مرسی. نمیام عقب.
=: هی پدر صلواتی.
_: نه آخه پدر من واقع بین باشین. اصلاً امدیم و من زنمو ول کردم امدم عقب نشستم. شما راضی میشین زنتونو ول کنین بیاین جای من؟
پدرش هم با لحن شوخی جواب داد: لزومی نداره این کار رو بکنم. این عقب به اندازهی سه نفر جا داره. اتفاقاً تو بیای بهتره.
_: من بیام وسط میشینم. میدونین که تک فرزند و لوسم.
=: تو غلط میکنی وسط بشینی خرس گنده.
بنفشه بین غشغش خنده و سرخ شدن از خجالت، نالید: بسه بسه. خواهش میکنم.
خالهمریم گفت: بابا دست از سرش بردارین. اینقدر اذیت میکنین دیگه عمراً باهامون همسفر بشه. سامان یه آهنگ شاد بذار و دهنتو ببند.
سامان آهنگ شاد را گذاشت ولی دهانش را نبست. همراه خواننده میخواند و مسخرهبازی میکرد. بنفشه تمام تلاشش را کرد که شش دانگ حواسش را به جاده بدهد. بعد از دو ساعت با راهنمایی آقاهمایون نزدیک دریاچهی مهارلو توقف کرد.
رنگ سرخ آبهای دریاچه شگفتانگیز بود! بنفشه ناباورانه به این پدیدهی طبیعی نگاه کرد. آب کمی داشت و پر از نمک بود که منظرهی بدیع پیش رویشان را سرخ و سفید میساخت.
کمی استراحت کردند. عکس گرفتند. بنفشه و خاله مریم با پدر و مادرشان تماس گرفتند. بعد هم سامان دوباره ترکیب صندلی راننده را تغییر داد و خودش نشست.
تا شیراز راهی نبود. وقتی رسیدند با راهنمایی نقشهی گویای گوشی به هتل آپارتمانی که قبلاً در آن واحدی رزرو کرده بودند رفت. کلی هم ادای صدای گویای نقشه را درآورد و با شوخیهایش همه را سرگرم کرد.
وقتی رسیدند مدیر هتل سر این که اسم بنفشه در شناسنامهی سامان نبود ایراد گرفت ولی چون خانواده بودند بعد از ساعتی بحث کردن و قسم و آیه که واقعاً خطبه خواندهاند، بالاخره رضایت داد که باهم باشند.
بنفشه حسابی نگران شده بود که اتفاقی بیفتد یا حتی مجبور شود که برگردد. وقتی که بالاخره کلید واحدشان را دادند نفسی به راحتی کشید و به دنبال بقیه رفت. بارها را توی آسانسور گذاشتند. خاله مریم و آقاهمایون هم سوار شدند ولی وقتی که سامان پا توی آسانسور گذاشت، صدای آژیر سنگین شدنش بلند شد. سامان عقب کشید ولی بنفشه هم سوار نشد و به همراه سامان سه طبقه را با پله رفتند. خسته و نفسزنان بالاخره رسیدند. آقاهمایون داشت چمدانها را از آسانسور بیرون میآورد. سامان به کمک او شتافت.
خالهمریم در را با کارت باز کرد و برق واحد را راه انداخت. وارد شدند. هال کوچکی با دو اتاق دو طرف آن بود. یکی تخت دو نفره داشت و دیگری دو تخت یک نفره.
سامان چمدان پدر و مادرش را توی اتاق اول گذاشت. بعد هم مال خودش و بنفشه را از وسط راه برداشت و به اتاق دوم برد.
بنفشه به دنبالش رفت و طوری که خالهمریم و آقاهمایون نشنوند غر زد: من با تو توی این اتاق نمیمونم.
سامان پشت به او بلوزش را از سرش بیرون کشید و گفت: من مشکلی ندارم. اگر میخوای صحبت کنیم مامان بابا بیان این اتاق، ما بریم اون طرف.
بنفشه وحشتزده به او که با رکابی جلویش ایستاده بود نگاه کرد و پرسید: چییییی؟
سامان از توی چمدانش یک حوله برداشت. برخاست. در حالی که از کنار بنفشه رد میشد لپ او را کشید و خندان گفت: نترس کوچولو. نمیریم اون اتاق. حموم نمیخوای بری؟
بنفشه در حالی که از عصبانیت میلرزید زمزمه کرد: گمشو.
_: هی خوشگله اعصاب نداری ها! منحرفجان دارم میگم اگه عجله داری تو اول برو.
بنفشه از خجالت روی زمین فرو ریخت و سرش را بین دستهایش گرفت. سامان هم نگاهی به بیرون اتاق انداخت و گفت: اصلاً بابا رفت.
بعد هم حوله را روی تخت رها کرد و در را بست. لب تخت دوم نزدیک جایی که بنفشه روی زمین چمباتمه زده بود، نشست. دست روی شانهی او گذاشت و آرام گفت: بنفشه... کسی نمیخواد اذیتت کنه. من قول دادم. نمیتونی رو قول من حساب کنی؟
بنفشه بدون این که سر بردارد غر زد: قول دادی ولی هی اذیت میکنی.
_: آخه خودت هم کرم داری ها! هرچی میگم بدترین معنیشو برداشت میکنی.
+: نخیر. تقصیر توئه.
_: باشه تقصیر منه. معذرت میخوام. حالا یه بوس میدی آشتی کنیم؟
+: نه.
_: یه بوسه دیگه. خسیس نباش خوشگله.
بعد هم به نرمی او را از زمین برداشت و روی پایش نشاند. بنفشه سرش را زیر چانهی او پنهان کرد و گفت: میترسم.
سامان آهی کشید. آرام نوازشش کرد و پرسید: تعهد بدم؟ امضاء کنم؟ شاهد بیارم؟ چکار کنم که راضی بشی که میخوام همیشه کنارت باشم؟
+: اگه یه اتفاقی بیفته؟ اگه صورتم یه طوری بشه زشت بشم...
_: اصلاً تو همین الانش هم زشتی. بوس منو بده بیاد.
و خندان صورت او را بالا آورد. بنفشه ناباورانه نگاهش کرد و پرسید: زشتم؟
_: خیلی!
و لب بر لبش گذاشت.
سلام شاذه جون
اینجوری که دارن پیش میرن کم کم نگرانشون شدم😊
با بچه برنگردن😂😂
سامان اصلا نمیتونه صبر کنه😆 از هر فرصتی استفاده میکنه😂❤