ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

پشت درهای بسته 22

چهارشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۱۷ ق.ظ

سلام سلام

شبتون به خیر و شادی 

 

 

صبح روز بعد شیراز را به قصد سپیدان ترک کردند. با وجود آن که اوائل پاییز بود ولی مناظر طبیعی بین راه فوق‌العاده بودند. آقاهمایون هم هیچ عجله‌ای نداشت. خوش خوشک می‌رفتند و هرجا عشقشان می‌کشید توقف می‌کردند. نزدیک ظهر جلوی یک کافه‌ی بین راهی توقف کردند. سامان ماشین را به پمپ بنزینی در همان حوالی برد. آقاهمایون هم برای سفارش غذا رفت.

خاله‌مریم روی تخت قهوه‌خانه به پشتی تکیه داده بود و عمیق نفس می‌کشید. با لبخند گفت: چقدر جای مامان بابات خالیه!

+: خیلی!

فکری کرد و بعد با کمی خجالت پرسید: خاله‌مریم... چی شد که راضی شدین با آقاهمایون ازدواج کنین؟

خاله‌مریم اول کوتاه و بعد بلندتر خندید. بالاخره گفت: راضی شدم؟ والا کسی از من نپرسید که راضی بشم.

+: یعنی چی؟ به زور شوهرتون دادن؟

=: نه... به زور هم نبود.

+: پس چی؟

=: من سیزده سالم بود که بابام با پدر خدابیامرز همایون تو یه کاری شریک شدن. سرمایه‌شون سنگین بود و نمی‌دونم رو چه حساب فکر کردن که اگر منو بدن به همایون، طرفین بیشتر متعهد می‌مونن... سرمایه‌شون هدر نمیره... درست نمی‌دونم. اون موقع همایون دانشگاه تهران درس می‌خوند. من اصلاً ندیده بودمش. حتی یه عکس هم ازش نشونم ندادن. فقط گفتن اینجوریه و قراره باهاش ازدواج کنی. منم زدم زیر گریه که می‌خوام برم مدرسه. دیگه مامانم وساطت کرد و خلاصه با محضر هم آشنا بودن قرار شد عقدمون فقط تو شناسنامه‌ی همایون ثبت بشه. همایون رو تو محضر دیدم. از قیافش خوشم نیومد. نظر خاصی هم نداشتم. فکر می‌کردم زندگی همینه دیگه. همین قدر که می‌تونستم برم مدرسه خوشحال بودم. همایون صبح رسیده بود و بعد از ثبت عقد هم رفت. اصلاً نشد باهم حرف بزنیم و من یه ذره شوهرمو بشناسم. بابا هم خوشش نمی‌امد ما تا قبل از عروسی خیلی ارتباط داشته باشیم. این بود که حتی تلفن هم نمیزد. رفت که رفت. دو سه سال که اینجوری گذشت. تو مهمونیای عید و اینا میدیدمش. فکر می‌کردم چون بابا گفته به من نزدیک نشه جلو نمیاد. نگو اون هم از من خوشش نیومده بود. دل به دل راه داشت. منم مشکلی با این بی‌محلیش نداشتم.

خاله‌مریم با جمله‌ی آخر خودش خندید و شانه بالا انداخت.

همان موقع آقاهمایون رسید و در حالی که می‌نشست پرسید: چشم منو دور دیدین دارین پشت سرم صفحه می‌ذارین؟

=: داره می‌پرسه چی شد که راضی شدی زن آقاهمایون بشی؟

آقاهمایون نگاه متعجبی به بنفشه انداخت و پرسید: چرا راضی نشه؟ خوش‌تیپ نیستم؟ که هستم. آقا و با شخصیت و خوش بر و رو و پولدار و تحصیل کرده هم... هستم!

=: یه نوشابه هم برای خودت باز کن همایون‌جان.

=: ای به چشم. بذار غذا رو بیارن. خالی نمی‌چسبه.

بنفشه خندید و پرسید: بعدش چی شد؟

آقاهمایون پرسید: بعد از چی، چی شد؟

+: دو سه سال بعد از عقدتون. یا نه... شما چی شد که راضی شدین اینجوری ازدواج کنین؟

=: من مریم رو دو سه بار بچگیاش دیده بودم. به نظرم ننرترین دختر شهر بود. به قدری دردونه بود که تو همون دو سه مجلس من بیست سی بار دلم می‌خواست بزنمش.

خاله‌مریم با خنده گفت: خوبه تو روم میگه!

بنفشه هم غش‌غش خندید و پرسید: با این اوصاف... چی شد که قبول کردین؟

=: بابام خدابیامرز هزار تا دلیل و بهانه آورد که بشه. اولیش این که تا وقتی که درسم تموم نشده بود، اصلاً لازم نبود که نامزدیمون اعلام بشه و این عقد صرفاً جهت محکم شدن روابط پدرها بود. به تبع این مجبور نبودم هیچ ارتباطی با نامزدم داشته باشم. آخریش هم که... مهمترینش بود.... دروغ چرا؟ یه الدزموبیل نقره‌ای و یه پول توجیبی پر و پیمون که احتیاجی به کار حین تحصیل نداشته باشم. البته من کار می‌کردم. تو دانشگاه کشاورزی می‌خوندم و به باغچه‌های چند تا خونه‌ی ویلایی بالای شهر رسیدگی می‌کردم. چند تا مشتری ثابت و کلی ژست و کلاس برای خودم داشتم. حتی تو مهمونیهاشون دعوت می‌شدم. آخر هفته‌ها باهم اسکی می‌رفتیم. پول توجیبی بابا هم کمک خرجی برای تفریحات پرخرجم بود.

با از راه رسیدن سامان و آماده شدن ناهار قصه نصفه ماند و بنفشه در عطش بقیه‌ی ماجرا مانده بود.

وقتی سامان در جریان صحبتشان قرار گرفت رو به پدرش گفت: من همیشه برام سواله... تو اون دوره چند تا دوست دختر داشتین؟ زن نگرفتین؟ الان من یه خواهری برادری یه گوشه از پایتخت ندارم؟ ترجیحاً از گوشه‌های شمالی باشه... از اون دوستای باکلاستون... طرفای فرشته و الهیه و اینا...

آقاهمایون یکی پس کله‌ی او زد و بچه پررویی نثارش کرد. بعد هم گفت: نخیر زن نگرفتم. ولی دروغه اگه بگم دوست دختر نداشتم ولی هیچ کدوم جدی نشدن. حتی به طور جدی دنبالش هم بودم. می‌خواستم اگه موردش پیدا شد به پدرم بگم این ازدواج قراردادی شما رو قبول ندارم و می‌خوام با یکی دیگه ازدواج کنم. ولی قسمت نبود که هیچ کدوم به دلم بنشینن. به ازدواج اول هم اینقدر بی‌علاقه بودم که مجبور شدم بچسبم به درس و بعد از لیسانس، بلافاصله رفتم فوق و بعد هم سربازی که طرفای اینجا نزدیک یاسوج افتادم. دو سال هم اینجا بودیم و با سرمای کشنده‌ی شبهای سر برج نگهبانی یخ زدیم و گذشت بالاخره.

بنفشه با هیجان و تعجب گفت: با این اوصاف خیلی از عقدتون گذشت! چند سال شد؟

آقاهمایون نگاهش کرد و متفکرانه گفت: ده سال. درسم رو حسابی طول داده بودم. بعد هم سربازی. تا بالاخره دیگه بهانه‌ای نموند و مجبور شدم برگردم خونه. بابا هم که گریزپایی منو دیده بود قبل از رسیدنم بساط عروسی رو راه انداخت. من تقریباً دو سه روز به عروسی رسیدم به خونه.

سامان با خنده گفت: تازه مامان رو تا روز عروسی ندید.

+: یعنی از ده سال پیش؟

خاله‌مریم گفت: به طور دقیقش هفت سال. دو سه سال اول تو مهمونیای خونوادگی همدیگه رو می‌دیدیم ولی هیچ کدوم خوشحال نمی‌شدیم. کسی غیر از خونواده‌ها هم از ماجرا خبر نداشت. این شد که بعد از یه مدت من دیگه راحت زدم زیرش و گفتم دیگه حاضر نیستم باهاش روبرو بشم. هرجا که می‌دونستم هست نمی‌رفتم.

+: اتفاقی هم باهم برخورد نمی‌کردین؟

=: پیش نیومد. تو شهر که نبود. وقتی میومد خبر می‌شدم. نمی‌رفتم.

+: بعد گفتن عروسی و گفتین باشه؟

=: دیگه 23 سالم بود. از این فکر خسته شده بودم. قبول کرده بودم که قسمتم همینه. وقتی گفتن عروسی، خوشحال شدم که این نامزدی بی سر و ته تموم میشه و به یه سرانجامی می‌رسیم. فکر می‌کردم یه جوری با همدیگه کنار میایم.

آقاهمایون گفت: منم دیگه تفریح و جوونیمو کرده بودم. سربازی رو گذرونده بودم و آماده بودم که برم سر زندگیم. فقط دلم می‌خواست یه بار قبل از عروسی ببینمش حرفی بزنیم ولی گفتن ابرو برداشته محاله بذاریم قبل از جشن ببینیش.

اینقدر بامزه این را گفت که همه باهم خندیدند.

خاله‌مریم گفت: من برعکس اصلاً دلم نمی‌خواست ببینمش. تو دلم هول و ولا و آشوب بود. می‌گفتم باشه همون روز عروسی. جوش قبلش رو هم بخوام بزنم بدتر میشم.

بنفشه با کنجکاوی پرسید: رفتین آرایشگاه دنبال عروس؟

=: ها دیگه... اولدزموبیل رو فروخته بودم. اون موقع یه کادیلاک داشتم. ماشین رو گل زدیم و رفتیم دنبال عروس. تمام حرص و جوشم هم از این بود که رد این چسب و سیمای گلا ماشینم رو خط می‌کنه.

بنفشه از خنده ریسه رفت و پرسید: اصلاً مهم نبود که عروس کیه و چه شکلیه؟

آقاهمایون شانه‌ای بالا انداخت و با لحن بامزه‌ای گفت: نه. من که دیگه تسلیم سرنوشت شده بودم. مهم نبود. ولی ماشینم نباید خراب میشد. دوسش داشتم. یه فیلم‌بردار هم داشتیم خیلی لوس بود. از دم گل‌فروشی همراه من بود و از تو ماشین خودش فیلم می‌گرفت. هیچی ما رفتیم دنبال عروس و دو تا عروس باهم بودن. اون یکی داماد برعکس من خیلی هول بود و هی گفت آقا زودتر برو ما می‌خوایم چند تا عکس و فیلم تو آرایشگاه بگیریم. این شد که من حتی چادر عروس رو هم بالا نزدم ببینم چه شکلیه. بدو بدو امدیم پایین که اون یکی عروس دوماد راحت باشن.

بنفشه با خنده نالید: وای...

بعد از خاله‌مریم پرسید: ناراحت نشدین؟

=: والا توقع دیگه‌ای ازش نداشتم. قرار نبود بعد از ده سال یه شبه عوض بشه.

آقاهمایون آهی کشید و گفت: ولی شدم.

سامان هم گفت: عشق در یک نگاه. ما خانوادگی اینجوری هستیم.

 

 

 

 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۹/۰۲/۰۳
Shazze Negarin

نظرات  (۷)

وااای خیییلی خوب بود😂😂😂⁦❤️⁩

پاسخ:
متشکرممم 😍😁

سلام شاذه جون

بابا این آقا همایون هم عجب آدم جلبی بوده ها!!!!؟؟!

بااحتساب سنش تو داستان تو بایدمتولد اوایل دهه 40 باشه یعنی اونموقع _دهه60_دوست دختر داشته!همینه الان هم عشقی و اهل دله...

یه پست جالب و متفاوت...

مرسی الهام بانو...

شبتخیر شاذه جون...

پاسخ:
سلام عزیزم
هر تفریحی تونسته تو زندگیش کرده 😁
بله با حساب بازگشایی دانشگاهها در سال ۶۲ باید متولد ۴۴ باشه
بالاخره بالای شهر تهران با شهرستانها فرق داشته و این تفریحات امکان‌پذیرتر بوده
خواهش میکنم. با تشکر از حیات جان که تو پست قبل پیشنهاد تعریف کردن قصه‌ی آقاهمایون را داد 😊
خواهش میکنم. شب و روزت بخیر

سلام شاذه جون

چه با حال بود. جالبتر اینکه همه چیز رو هم تعریف کردن😂

خیلی خوب بود ممنون

پاسخ:
سلام عزیزم
مرسییی. خوشحالم دوسش داشتی😃

آخی چه گوگولی بوودن😍

پاسخ:
خیلی! 😍
۰۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۳۰ دختری بنام اُمید!

سلام شاذه جانم خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟

آقاهمایون از همون اول سر و گوشش میجنبیده ها😂😂😂 دوست دختر داشته😂😂 تازه هیچکدومم نتوسته گیر بندازه واسه ازدواج😂

عشق در یک نگاه! بیشین بینیم بچه🙄😁

منم همچنان سفر میخوام 😭

 

ممنون شاذه جانم😘

پاسخ:
سلام عزیزم
الهی شکر عالی هستم. تو خوبی انشاءالله؟
دیگه تو بگرد یک جوان سالم معمولی، اونم بالای شهر پیدا کن که دوست دختر نداشته باشه. میشه اصلا؟ 😂😂😂
عاشق شد دیگه 😂
هعی... بریممم... من امروز با ماسک رفتم چند تا پلاسکو گشتم. درسته اونی که میخواستم نداشتن ولی گردش کردم. بعد هم امدم هی شستشو هی اسپری... خدایا شکرت

خواهش میکنم عزیزم 😘

وااااااای اصلا فکرشم نمیکردم اینجوری باشه😂ده سااااال!

خیلی عالی بود مرسی 🌹

اینکه من با داستانا زندگی میکنم عجیبه نه؟!

پاسخ:
خودمم فکر نمیکردم. یهو پیش امد 😂😂😂
خواهش میکنم عزیزم 🌹
نه. منم خیلی میرم تو قصه و خیال... نوجوونیم مامانم میگفتن این هیچوقت رو زمین نیست. حوالی نیم شصت سانتی زمین، تو هوا زندگی میکنه 😂😂😂

سلام شاذه جون💖💖💖

اووه پر ماجرا بودن اینا

من دلم عروسی میخواد😅😅

پاسخ:
سلام عزیزم 😍😍😍
خیلی!
منم دلم میخواد 😃😃

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی