پشت درهای بسته 23
سلام بر دوستان جان
رسیدن ماه مبارک رمضان بهار قرآن بر شما عاشقان مبارک باد🌹
تازه راه افتاده بودند. سامان پشت فرمان بود و بنفشه کنارش نشست. خالهمریم و آقاهمایون هم عقب بودند. بنفشه که بیتاب شنیدن بقیهی ماجرا بود، روی صندلی برعکس نشست و با هیجان از آقاهمایون پرسید: خب بعدش چی شد؟
اما سامان به تندی گفت: بنفشه درست بشین کمربندتم ببند. تو جادهایم!
+: درست بشینم نمیشنوم. میشه چپکی کمربندمو ببندم؟
_: نه بابا پلیس جلومونو میگیره. برو عقب بشین. فکر نمیکنم بابا با وسط نشستن دختر دردونهاش مشکلی داشته باشه.
آقاهمایون خندان گفت: تا کور شود هر آن که نتواند دید. بزن کنار بنفشه بیاد عقب.
اما بنفشه منتظر توقف او نشد و به هر بدبختی بود از وسط دو صندلی عقب رفت. سامان عصبی گفت: بنفشه داری چیکار میکنی؟ وایمیستم خب! وسط جاده که یهو نمیتونم ترمز کنم! پوف! اه! خوبه تصادف نکردیم.
بنفشه خندید و در حالی که کمربند وسط را میبست گفت: این به مسخرهبازیای تو در! تا من پشت فرمون بودم اشکالی نداشت تو اذیت کنی. چی شد که به من رسید بد شد؟
سامان آه بلندی کشید. آقاهمایون خندید و سر بنفشه را بوسید. کمکم داشت به این بوسههای گاه و بیگاه عادت میکرد. برگشت و در جواب گونهی زبر آقاهمایون را بوسید و پرسید: خب بعدش چی شد؟
=: هیچی دیگه. ما رسیدیم به تالار و تو راهروی ورودی فیلمبردار خنکمون دوربینشو آماده کرد و گفت خب آقاداماد... چادر عروس خانم رو بردارین و ببوسینش.
خالهمریم کلافه گفت: وای چقدر لوس بود.
آقاهمایون خندید و گفت: خیلی. جونم برات بگه من این چادر رو برداشتم. تور هم زدم عقب... بعد خودم یه قدم پریدم عقب. فکر کردم اشتباهی عروس اون یکی داماد رو آوردم.
بنفشه از خنده ریسه رفت. بین خنده از خالهمریم پرسید: شما چی فکر کردین وقتی پریدن عقب؟
=: این آرایشگره صورت منو خیلی سیاه کرده بود به قول خودش برای فلاش دوربینا خوب باشه و عکسام خوب بشه. فیالواقع عکسام هم خوب شد ولی اون لحظه خیلی از آرایشم ناراضی بودم. فکر کردم همایون هم از همین بدش آمده. ترسیدم الان بزنه زیر همه چی!
آقاهمایون گفت: والا من اینا رو نفهمیدم. چیزی که من دیدم یه لعبت جذاب برنزه بود که اصلاً نمیشناختم. راستش دیگه قیافهی قبلیش رو هم یادم نبود. خدایی شد که همون موقع مامانش دستپاچه امد بیرون و گفت مریم برای چی اینجا وایسادین؟ بیاین تو همه مهمونا امدن. یکی دو تا مهمون هم همون موقع امدن و بهمون تبریک گفتن و من فکر کردم نه پس اشتباه نشده. کم مونده بود یکی بزنم پس کلهی خودم که احمق! میتونستی اقلاً پنج سال پیش برگردی و عروستو داشته باشی!
خالهمریم خندید و گفت: اون موقع میومدی زنت نمیشدم. هنوز عصبانی بودم. تازه دانشگاه هم میخواستم برم. ولی دیگه بعد از ده سال حوصلهام سر رفته بود و راضی شدم.
آقاهمایون سری تکان داد و با عشق نگاهش کرد. بنفشه سر به زیر انداخت و فکر کرد که آیا سامان هم بعد از سالها همینطور عاشق میماند؟
خالهمریم نگاه همسرش را با مهر پاسخ داد و بعد رو به بنفشه گفت: مامانم که امد، از ترس این که یهو همایون جا بزنه، بازوشو گرفتم و بدو به طرف مجلس. فیلمبردار هم پشت سرمون جیغ جیغ میکرد آقادوماد نبوسیدیش! منم از فکر این که الان بخواد جلوی همه منو ببوسه کهیر میزدم. به همایون گفتم گوش به حرفش کردی نه من نه تو. حالا هم تهدید میکردم هم میترسیدم واقعاً بذاره بره.
آقاهمایون خندان گفت: منم فقط از این میترسیدم که یه کاری بکنم مریم بدش بیاد. گفتم چشم. هرچی زنه فیلمبردار بالا پایین پرید بهش گوش ندادم. مجلسمون تا دیروقت ادامه داشت و بعد هم عروسکشون و بعد هم فامیل امدن خونمون... حالا مگه میرفتن؟ بالاخره نزدیک چار صبح خونه خالی شد و ما تونستیم از خستگی بیهوش بشیم.
خالهمریم گفت: برای اولین بار تو عمرم تا ساعت یازده صبح خوابیدم. تو خونمون همیشه ساعت هفت بیدار باش بود. اون روز مامانم خیلی طاقت اورد تا یازده که بالاخره زنگ زد و گفت باید بیاین مادرزن سلام و بعد هم ناهار خونه مادرشوهر و از این برنامهها... دیگه هیچی... زندگی ما هم اینجوری شروع شد. همایون هم رفته بود تهرون. بچه تهرونی و زبونباز و متفاوت... دیگه سه سوته دل ما رو برد و همه چی ختم به خیر شد شکر خدا.
سامان گفت: نتیجهی ماجرا هم در خدمتتونه.
آقاهمایون گفت: کلاً ادب تو ذاتت نیست!
با رسیدن به پیست اسکی پولادکف همه پیاده شدند. هوا سرد ولی آفتابی بود. هنوز اوائل پاییز بود و برف سبکی روی کوهها نشسته بود. ولی میشد اسکی کرد. همه باهم سوار تلهکابین شدند. بالای کوه، آقاهمایون و سامان با اسکی و خالهمریم و بنفشه با سورتمه به طرف پایین سر خوردند. بنفشه توی عمرش این همه هیجان و شادی را تجربه نکرده بود. اینقدر جیغ زد تا گلویش گرفت.
شام را در رستورانی که ساختمانی چوبی و زیبا داشت خوردند. بنفشه محو تماشای اطراف بود. قرار شد شب را همانجا بمانند. اینجا برای اتاق به مشکل چندانی برنخوردند و وقتی آقاهمایون توضیح داد که بنفشه عروسش هست به راحتی دو اتاق دو تخته در اختیارشان گذاشتند.
صبح روز بعد، بعد از خوردن صبحانهی دلپذیری در رستوران چوبی، بار دیگر با تلهکابین بالا رفته و با اسکی و سورتمه به پایین برگشتند.
نزدیک ظهر به طرف آبشار مارگون راه افتادند. بین راه کمی برف و بعد هم باران بارید ولی وقتی رسیدند هوا صاف شد و توانستند از تماشای آبشار زیبای مارگون لذت ببرند. تا غروب عکس گرفتند و تفریح کردند. شب را در یک خانهی بومگردی در روستای مارگون ماندند. یک اتاق چهارتختهی سنتی گرفتند و بعد از شامی ساده و روستایی، خوابیدند.
و اما روز بعد به اصرار سامان راه برگشت را پیش گرفتند که هرچه زودتر مراسم نامزدی را برگزار کنند. هرچند که باز توی راه توقف داشتند و شب را در روستای دیگری بین راه خوابیدند و بالاخره نزدیک ظهر به خانه رسیدند.
شیرینخانم با خوشحالی به استقبالشان آمد. بدجوری دلتنگ و نگران دخترش شده بود و باور نداشت که دوریش اینقدر برایش سخت بگذرد. آقاناصر هم از راه رسید و ناهار را مهمان شیرینخانم دور هم خوردند. لاله و بیژن و همسرانشان هم بودند.
بعد از ناهار آقاهمایون خیلی رسمی از بنفشه خواستگاری کرد و به خواهش شیرینخانم هیچ اشارهای به عقد فعلی سامان و بنفشه نکرد. فقط گفت که از اول آشناییشان از خانوادهی آقاناصر خوششان آمده و بنفشهجان را هم خیلی دوست دارند و دلشان میخواهد که در صورت توافق طرفین، روابط دو خانواده را محکمتر کنند.
آقاناصر هم بدون بحث گفت که باعث افتخارش است که با آنها وصلتکار بشود ولی جواب نهایی را بر عهدهی بنفشه و مادرش گذاشت.
شیرینخانم با کمی نگرانی و منومن گفت: چی بگم والا... کی بهتر از شما؟ دیگه هرچی بنفشه خودش بگه.
آقاهمایون رو به بنفشه کرد و گفت: دخترم نظر خودت چیه؟
لاله گفت: به این سرعت که نمیتونه بگه. باید یه کم فکر کنه.
بیژن هم گفت: شاید بخوان باهم یه کم صحبت کنن. بعد تصمیم بگیرن.
لاله گفت: باهم مسافرت بودن. دیگه هرچی میخواستن باهم حرف زدن.
هرکسی حرفی زد و بالاخره هم قرار شد توی اتاق بروند و باهم حرف بزنند. سامان برخاست و با بنفشه به اتاقش رفت. همین که در پشت سرشان بسته شد، بنفشه شالش را از سرش کشید. گیرهی موهایش را باز کرد و گفت: تو مجلس خواستگاریم عین گوسفند کثیفم. نمیشد بمونه برای وقتی که اقلاً من یه حموم رفته باشم، لباس قشنگ پوشیده باشم چار تا عکس خوب بگیریم؟
_: باید یه جوری تنظیم میکردیم که بشه چار پنج روز دیگه عقدمون باشه. عکسا رو هم بذار برای همون وقت.
بعد هم او را روی تخت گذاشت و خودش کنارش دراز کشید. نالید: آخیش... داشتم از خستگی میمردم.
بنفشه بین سامان و دیوار جابجا شد. جایش را راحت کرد و زمزمه کرد: هیچی نگو بذار بخوابم.
_: هی بنفش خواب نرو. من برم بیرون جلوی این باجناقم و داداشت بگم بنفشه خوابید؟
+: فقط چند دقه. بعدش بیدارم کن.
سامان فروخورده خندید. کمی به طرف او چرخید. در حالی که موهایش را نوازش میکرد اجازه داد آرام بخوابد. بعد از ده دقیقه با چند بوسهی آبدار بیدارش کرد و گفت: بسه دیگه. خیلی حرف زدیم. بریم تا نیومدن دنبالمون.
بنفشه خوابآلوده برخاست. موهایش را دوباره بست. شالش را پوشید و سعی کرد رفتارش عادی باشد. باهم بیرون رفتند. وقتی که نشستند آقاهمایون با لبخند پرسید: خب؟ نتیجهی مذاکرات به کجا رسید؟
بنفشه نیم نگاهی به جمع انداخت. لب به دندان گزید و بالاخره گفت: با اجازهی بزرگترا... بله.
😂😂😂😂
خدایا عجب مذاکره ایی کردن