ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

پشت درهای بسته 24

يكشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۶:۳۶ ب.ظ

سلام سلام

ببخشید که دیر شد. خیلی معذرت می‌خوام. درگیر درس و مشق بچه‌ها هستم و حس نوشتن هم یه جایی این دور و بر گم شده. اعتراف می‌کنم که اصلاً برای معلمی ساخته نشدم. یعنی تا مشق رضا نوشته بشه من اشکم درمیاد. الهی سلامتی باشه و خیر.... منم ناشکری نکنم heart

 

 

مهمانها تا نزدیک غروب بودند و بالاخره رفتند. بنفشه در اولین فرصت توی حمام پرید و دوش گرفت و تاپ آستین حلقه‌ای با شلوارک زیرزانویی را که سامان برایش خریده بود پوشید. بعد چمدانش را وسط اتاق خالی کرد و ذوق‌زده مشغول جا دادن لباسهای نویش شد.

با صدای ضربه‌ی آشنایی که به در خانه خورد لبخند زد. اما قبل از این که از جا برخیزد، بابا در را باز کرده بود. صدای سامان را شنید که به بابا می‌گفت: شارژر بنفشه پیش من مونده بود.

نشنید بابا چه جوابی داد ولی چند لحظه بعد سامان در نیمه باز را کامل گشود و وارد شد. با لبخند عریضی سلام کرد و شارژر را روی میز گذاشت. در را بست و کنار او روی زمین نشست. سر پیش آورد. بو کشید و گفت: دیگه بو گوسفند نمیدی؟ اککهی!

+: خودت چی؟ حتی ریشتم زدی. با ته ریش خیلی باکلاس بودی ها!

سامان دستی به گونه‌اش کشید و پرسید: واقعاً؟ بذارم برای عقدمون در بیاد؟

+: هااا... خوش‌تیپ‌تر میشی. ولی موهاتو یه کم کوتاه کن.

بی‌هوا پیش آمد و گونه‌ی صیقلی و ادوکلن‌‌زده‌ی سامان را بوسید.

سامان او را بغل زد و گفت: نمیگی با این کارا دیوونم می‌کنی؟

+: از این بدترم میشه؟ داریم اصلاً؟

_: کجاشو دیدی؟ کارت تموم نشد؟ بریم خونه ما؟

+: بعد از یه هفته تازه امدم خونه... ول کنم بیام مامانم ناراحت میشه.

_: پس من برم پیژامه بیارم.

+: سامان خیلی پررویی! پاشو برو خونتون.

با صدای شیرین‌خانم که به شام دعوتشان می‌کرد از اتاق بیرون رفتند. مامان با دیدن بنفشه که با آن لباس راحتی همراه سامان بیرون آمد کمی چهره درهم کشید. هنوز باور این داستان برایش سخت بود؛ هرچند که با سامان مخالفتی نداشت. سعی کرد لبخند بزند اما نشد. پس سرد و جدی آنها را سر میز دعوت کرد.

بنفشه از ناراحتی مادرش کمی معذب شد. بعد از شام با سامان سفره را جمع کردند و بنفشه مشغول شستن ظرفها شد. طوری که مادرش نشنود به سامان گفت: برو خونتون... مامان ناراحته.

سامان هم زمزمه کرد: تو زن منی. مشکلش چیه؟

+: نمی‌بینی ناراحته؟ برو دیگه.

_: ما یه هفته باهم بودیم. فکر می‌کردم دیگه ناراحت نباشه.

+: اون مسافرت بود. فرق می‌کرد.

_: جان؟ چه فرقی می‌کرد؟

+: سامان خواهش می‌کنم. برو. بعد از نامزدی قول میدم هرشب باهم باشیم. بذار خیال مامان راحت باشه.

سامان پوف کلافه‌ای کشید و گفت: ساعت تازه هشت ونیمه. الان که نمی‌خوای بخوابی. وقت خواب میرم.

بنفشه لبخند عذرخواهانه‌ای زد و گفت: مرسی.

شستن ظرفها که تمام شد به اتاق رفتند. بنفشه دراز کشید و گفت: دلم برای تختم خیلی تنگ شده بود.

سامان هم دراز کشید و گفت: هعیی.... کی باشه تخت دو نفره بخریم؟ هیکل من یه نفری هم تو این تختا به زحمت جا میشه.

بنفشه کمی او را هل داد و گفت: مجبور نیستی اینجا بخوابی. برو خونتون.

_: میرم بابا اذیت نکن. با شلوار جین و کمربند که نمی‌خوابم. میگم صبح بریم محضر تقاضای عقد بدیم و بعد لابد برگه بگیریم برای آزمایش... خونه رو هم باید بیای ببینی. اینقدر خوب شده... اتاقت رو یه یاسی خوشرنگی زدم. نمی‌دونم خوشت میاد یا نه...

هنوز داشت حرف میزد که بنفشه خوابش برد. ناباورانه نگاهش کرد. واقعاً خواب بود. یواش صدایش زد: بنفش... هی بنفش... داشتم حرف می‌زدم ها. هنوز سر شبه. من کجا برم؟ اککهی...

نیم ساعتی دیگر هم طاقت آورد. ولی حقیقتا جایش ناراحت بود. بنفشه هم طاقباز خوابیده و بیشتر تخت را گرفته بود. صورتش را بوسید و بی‌سروصدا برخاست. از در بیرون رفت. از خاله‌شیرین و آقاناصر خداحافظی کرد. هیچکدام تعارفی برای ماندنش نکردند. کمی سرخورده شد و بیرون رفت.

آقاهمایون با دیدنش پرسید: پس بنفشه کو؟

_: خوابید. خیلی خسته بود.

=: پس تو چرا امدی؟

_: کسی نگفت بمونم.

=: ای بی‌لیاقت!

پوزخندی به لحن پر از شوخی پدرش زد و به اتاقش رفت.

هفت صبح بود که بنفشه با یک فرود ناگهانی روی تخت سامان بیدارش کرد. سامان با حرکتی سریع از جا پرید و پرسید: زلزله شده؟

+: نه بنفشه شده.

سامان دوباره روی تخت افتاد و نالید: مردم از ترس! این چه طرز بیدار کردنه؟

+: گفتم از اول حساب کار دستت بیاد.

_: مرسی.

کنارش دراز کشید و خودش را توی بغلش گلوله کرد.

_: نخواب حالا. می‌خوایم بریم محضر. شناسنامه اوردی؟

+: هوم. تو کیفمه.

_: صبحانه چی داریم؟

+: نمی‌دونم. من تو خونه چایی نون پنیر خوردم.

_: پس یه چایی هم برای من بریز تا آماده بشم.

بنفشه آهی کشید و با بی‌میلی از او جدا شد. باور نمی‌کرد که آغوشش اینقدر اعتیادآور باشد.

تا چای را بریزد و یک ساندویچ پنیر و سبزی آماده کند، سامان لباس عوض کرده و دست و رو شسته به آشپزخانه آمد.

کارهای محضر و عقد چند روزی طول کشید. از آن طرف هم مشغول تدارک جشن نامزدی بودند. پارکینگ آپارتمان را با گل و روبان و ریسه‌های چراغ و زرورق آراستند و آماده کردند.

خطبه‌ی عقد صبح روز نامزدی خوانده شد و بعد از محضر با عجله به دنبال بقیه‌ی کارها رفتند. وقتی بنفشه به آرایشگاه رسید نفسی به راحتی کشید. اینجا می‌توانست ساعتی بنشیند و هیچ کاری نکند. خیلی خسته بود. لاله و نازنین و فریبا همراهش بودند.

غروب بود که طبق برنامه سامان به دنبالش آمد. تورش را همانجا برداشت و زیر لب گفت: من همین جا چک کنم مثل بابا آخرش جا نخورم.

بنفشه خندید و سر برداشت. سامان ناباورانه به آن همه زیبایی و ملاحت نگاه کرد. چهره‌ی شوخش کم‌کم طوری رنگ حیرت گرفت که بنفشه با تردید زمزمه کرد: بد شدم؟

سامان اما رو به آرایشگر که داشت تبلیغ کارش و زیبایی عروس را می‌کرد، پرسید: رژشو که میشه دوباره تکرار کنین؟

و بدون این که منتظر جواب بماند خم شد، چانه‌ی ظریف او را به دست گرفت و لب بر لبش گذاشت.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۹/۰۲/۱۴
Shazze Negarin

نظرات  (۵)

سایز این دوتا خیلی خوب تو هم چفت بشوعه😍😍

پاسخ:
یه کم فیل و فنجونن ها!😂😂😂

سلام

طاعات و عباداتتون قبول

خداقوت

کلی ذوق کردم اومدم دیدم که پست گذاشتین،عالی بود

بهتون حق میدم کار با بچه ها یکم سخته

همیشه داستانهاتون رو میخونم ولی نظر نمی‌دادم فقط لایک بود که الان با این شرایط یه خداقوت و تشکر نیاز بود🌹🌹🌹🌹

موفق باشید،قلمتون مانا⁦❤️⁩⁦❤️⁩

پاسخ:
سلام عزیزم
خیلی از لطف و محبتت ممنونم
خوشحالم که همراهم هستی. خیلی متشکرم 💖🌹💖🌹💖🌹

وای خاک عالم 

پسره ی بی حیا ‌.‌..

از همون دم ارایشگاه برش گردون خونه . اولش دلم سوخت براش کسی تعارفش نکرد بمونه ، حالا میبینم خوب کردن 😂😂😂

پاسخ:
😂😂😂
فقط بوسش کرد. خونه کجا بود؟ 😂😂
ولی موافقم. حقش بود شب نگهش ندارن 😂

سلام شاذه جون

عبادات قبول خدا قوت❤

امروز آمد حالت رو بپرسم ببینم کجایی😉

چقده عالی بود این قسمت

پس اون لباس که بنفشه خرید چی شد؟

میگما بیا این داستان رو تمام نکن همینجوری ادامه بده تا بچه هاشون بزرگ بشن😁

پاسخ:
سلام سکوت مهربونم
متشکرم. از شما هم قبول باشه💖
اوه. وسطای دفتر مشق زندگی میکنم 😂
متشکرم. چه خوب شد گفتی! یادم رفته بود! برم بیارمش تو نامزدی پوشیده باشه. یعنی از اول هم تو ذهنم برای نامزدیش بود. بعد بس که مشق نوشتیم یادم رفت. الان هم کلاس آنلاین شروع میشه هنوز دفتر کتابشو حاضر نکرده 😣
اتفاقا ارکیده هم چند روز پیش تو تلگرام همینو میگفت 😄
۱۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۰۱ دختری بنام اُمید!

سلام سلام

خوبی؟خوشی؟سلامتی؟

خداقوت، خیلی کارت سخته واقعا!

اینا دیگه زدن به خُل بازی! توقع داره شبم نگهش دارن! :))))

 

ممنون شاذه جانم :*

پاسخ:
سلام به روی ماهت
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟
سلامت باشی. خدا برای همه آسون کنه
شوهرشه. دلش میخواد 😂😂😂
خواهش میکنم عزیزم 😘

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی