پشت درهای بسته 24
سلام سلام
ببخشید که دیر شد. خیلی معذرت میخوام. درگیر درس و مشق بچهها هستم و حس نوشتن هم یه جایی این دور و بر گم شده. اعتراف میکنم که اصلاً برای معلمی ساخته نشدم. یعنی تا مشق رضا نوشته بشه من اشکم درمیاد. الهی سلامتی باشه و خیر.... منم ناشکری نکنم
مهمانها تا نزدیک غروب بودند و بالاخره رفتند. بنفشه در اولین فرصت توی حمام پرید و دوش گرفت و تاپ آستین حلقهای با شلوارک زیرزانویی را که سامان برایش خریده بود پوشید. بعد چمدانش را وسط اتاق خالی کرد و ذوقزده مشغول جا دادن لباسهای نویش شد.
با صدای ضربهی آشنایی که به در خانه خورد لبخند زد. اما قبل از این که از جا برخیزد، بابا در را باز کرده بود. صدای سامان را شنید که به بابا میگفت: شارژر بنفشه پیش من مونده بود.
نشنید بابا چه جوابی داد ولی چند لحظه بعد سامان در نیمه باز را کامل گشود و وارد شد. با لبخند عریضی سلام کرد و شارژر را روی میز گذاشت. در را بست و کنار او روی زمین نشست. سر پیش آورد. بو کشید و گفت: دیگه بو گوسفند نمیدی؟ اککهی!
+: خودت چی؟ حتی ریشتم زدی. با ته ریش خیلی باکلاس بودی ها!
سامان دستی به گونهاش کشید و پرسید: واقعاً؟ بذارم برای عقدمون در بیاد؟
+: هااا... خوشتیپتر میشی. ولی موهاتو یه کم کوتاه کن.
بیهوا پیش آمد و گونهی صیقلی و ادوکلنزدهی سامان را بوسید.
سامان او را بغل زد و گفت: نمیگی با این کارا دیوونم میکنی؟
+: از این بدترم میشه؟ داریم اصلاً؟
_: کجاشو دیدی؟ کارت تموم نشد؟ بریم خونه ما؟
+: بعد از یه هفته تازه امدم خونه... ول کنم بیام مامانم ناراحت میشه.
_: پس من برم پیژامه بیارم.
+: سامان خیلی پررویی! پاشو برو خونتون.
با صدای شیرینخانم که به شام دعوتشان میکرد از اتاق بیرون رفتند. مامان با دیدن بنفشه که با آن لباس راحتی همراه سامان بیرون آمد کمی چهره درهم کشید. هنوز باور این داستان برایش سخت بود؛ هرچند که با سامان مخالفتی نداشت. سعی کرد لبخند بزند اما نشد. پس سرد و جدی آنها را سر میز دعوت کرد.
بنفشه از ناراحتی مادرش کمی معذب شد. بعد از شام با سامان سفره را جمع کردند و بنفشه مشغول شستن ظرفها شد. طوری که مادرش نشنود به سامان گفت: برو خونتون... مامان ناراحته.
سامان هم زمزمه کرد: تو زن منی. مشکلش چیه؟
+: نمیبینی ناراحته؟ برو دیگه.
_: ما یه هفته باهم بودیم. فکر میکردم دیگه ناراحت نباشه.
+: اون مسافرت بود. فرق میکرد.
_: جان؟ چه فرقی میکرد؟
+: سامان خواهش میکنم. برو. بعد از نامزدی قول میدم هرشب باهم باشیم. بذار خیال مامان راحت باشه.
سامان پوف کلافهای کشید و گفت: ساعت تازه هشت ونیمه. الان که نمیخوای بخوابی. وقت خواب میرم.
بنفشه لبخند عذرخواهانهای زد و گفت: مرسی.
شستن ظرفها که تمام شد به اتاق رفتند. بنفشه دراز کشید و گفت: دلم برای تختم خیلی تنگ شده بود.
سامان هم دراز کشید و گفت: هعیی.... کی باشه تخت دو نفره بخریم؟ هیکل من یه نفری هم تو این تختا به زحمت جا میشه.
بنفشه کمی او را هل داد و گفت: مجبور نیستی اینجا بخوابی. برو خونتون.
_: میرم بابا اذیت نکن. با شلوار جین و کمربند که نمیخوابم. میگم صبح بریم محضر تقاضای عقد بدیم و بعد لابد برگه بگیریم برای آزمایش... خونه رو هم باید بیای ببینی. اینقدر خوب شده... اتاقت رو یه یاسی خوشرنگی زدم. نمیدونم خوشت میاد یا نه...
هنوز داشت حرف میزد که بنفشه خوابش برد. ناباورانه نگاهش کرد. واقعاً خواب بود. یواش صدایش زد: بنفش... هی بنفش... داشتم حرف میزدم ها. هنوز سر شبه. من کجا برم؟ اککهی...
نیم ساعتی دیگر هم طاقت آورد. ولی حقیقتا جایش ناراحت بود. بنفشه هم طاقباز خوابیده و بیشتر تخت را گرفته بود. صورتش را بوسید و بیسروصدا برخاست. از در بیرون رفت. از خالهشیرین و آقاناصر خداحافظی کرد. هیچکدام تعارفی برای ماندنش نکردند. کمی سرخورده شد و بیرون رفت.
آقاهمایون با دیدنش پرسید: پس بنفشه کو؟
_: خوابید. خیلی خسته بود.
=: پس تو چرا امدی؟
_: کسی نگفت بمونم.
=: ای بیلیاقت!
پوزخندی به لحن پر از شوخی پدرش زد و به اتاقش رفت.
هفت صبح بود که بنفشه با یک فرود ناگهانی روی تخت سامان بیدارش کرد. سامان با حرکتی سریع از جا پرید و پرسید: زلزله شده؟
+: نه بنفشه شده.
سامان دوباره روی تخت افتاد و نالید: مردم از ترس! این چه طرز بیدار کردنه؟
+: گفتم از اول حساب کار دستت بیاد.
_: مرسی.
کنارش دراز کشید و خودش را توی بغلش گلوله کرد.
_: نخواب حالا. میخوایم بریم محضر. شناسنامه اوردی؟
+: هوم. تو کیفمه.
_: صبحانه چی داریم؟
+: نمیدونم. من تو خونه چایی نون پنیر خوردم.
_: پس یه چایی هم برای من بریز تا آماده بشم.
بنفشه آهی کشید و با بیمیلی از او جدا شد. باور نمیکرد که آغوشش اینقدر اعتیادآور باشد.
تا چای را بریزد و یک ساندویچ پنیر و سبزی آماده کند، سامان لباس عوض کرده و دست و رو شسته به آشپزخانه آمد.
کارهای محضر و عقد چند روزی طول کشید. از آن طرف هم مشغول تدارک جشن نامزدی بودند. پارکینگ آپارتمان را با گل و روبان و ریسههای چراغ و زرورق آراستند و آماده کردند.
خطبهی عقد صبح روز نامزدی خوانده شد و بعد از محضر با عجله به دنبال بقیهی کارها رفتند. وقتی بنفشه به آرایشگاه رسید نفسی به راحتی کشید. اینجا میتوانست ساعتی بنشیند و هیچ کاری نکند. خیلی خسته بود. لاله و نازنین و فریبا همراهش بودند.
غروب بود که طبق برنامه سامان به دنبالش آمد. تورش را همانجا برداشت و زیر لب گفت: من همین جا چک کنم مثل بابا آخرش جا نخورم.
بنفشه خندید و سر برداشت. سامان ناباورانه به آن همه زیبایی و ملاحت نگاه کرد. چهرهی شوخش کمکم طوری رنگ حیرت گرفت که بنفشه با تردید زمزمه کرد: بد شدم؟
سامان اما رو به آرایشگر که داشت تبلیغ کارش و زیبایی عروس را میکرد، پرسید: رژشو که میشه دوباره تکرار کنین؟
و بدون این که منتظر جواب بماند خم شد، چانهی ظریف او را به دست گرفت و لب بر لبش گذاشت.
سایز این دوتا خیلی خوب تو هم چفت بشوعه😍😍