ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

پشت درهای بسته 25

چهارشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۰:۵۷ ب.ظ

سلام سلام

شبتون پر از شادی و سلامتی

طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق انشاءالله

این قصه هم به سر رسید. امیدوارم کنار سامان و بنفشه بهتون خوش گذشته باشه و تو قصه‌های بعدی هم همراهم باشین heart

 

 

وقتی به پارکینگ خانه رسیدند توی ورودی خاله‌مریم کمک کرد تا چادرش را بردارد و دامن و ژوپون لباسش را مرتب کند.

سامان چند لحظه متفکرانه نگاهش کرد. بنفشه پرسید: چی شده؟

_: این همون لباسه؟ همون که برای تجسم لاغریت گرفتی؟

بنفشه با لذت خندید و گفت: خودشه.

_: هی میگه سورپرایزه. بابا یک کلمه می‌گفتی من اینقدر حرص و جوش نخورم که آیا چی می‌خوای بپوشی.

خاله‌مریم با عشق سر تا پای هر دو را تماشا کرد و پرسید: حرص و جوش چی رو بخوری؟ ماشاءالله عروسم مثل ماه می‌مونه.

_: چه‌می‌دونم. هی فکر کردم یه لباس باز عجیب غریب بپوشه.

+: وا! سامان من کی لباس باز عجیب غریب پوشیدم؟

_: چه می‌دونم. فکر کردم دلت بخواد برای عقدت بپوشی.

خاله‌مریم به بازوی او زد و گفت: فکر و خیال زیاد کردی خل شدی. برین تو مجلس دیر شد. دستتو اینجوری تا کن. بنفشه بازوشو بگیر. بیاین.

دور مجلس چرخیدند. یکی یکی مراسم را اجرا کردند. جشنشان تا آخر شب ادامه داشت. بعد از شامی که بنفشه یک لقمه هم از گلویش پایین نرفت و سامان هم از فرط خستگی بیشتر با غذایش بازی کرد، کم کم مهمانها رفتند.

نیمه‌شب مادرها بحث خنده‌داری بر سر این که عروس و داماد شب را توی کدام خانه بخوابند راه انداختند. بالاخره هم با خواهش و شوخیهای پرمهر آقاهمایون، خاله‌مریم برنده شد و عروس را با خودش به خانه برد.

بنفشه با دیدن تخت دونفره‌ای که بیشتر فضای اتاق سامان را اشغال کرده بود متعجب پرسید: تو تخت خریدی؟

_: نباید می‌خریدم؟

+: نمی‌دونم. فکر کردم بعداً باهم میریم می‌خریم.

_: برای بعداً سرویس می‌خریم. این همینجور یه تخت تک تاشو بود که تکه‌هاشو آوردم سرهم کردم که اینجا یه جایی داشته باشیم. اصلاً من از روزی که اینقدری شدم آرزوی یک تخت دونفره داشتم. ولی هی می‌گفتم جا می‌گیره. ولش کن.

+: واقعاً! اینجا که خیلی جاش کمه.

_: دیگه حالا. همین که هست. کاری نمی‌تونم براش بکنم.

+: من میرم خونه لباس عوض می‌کنم میام.

_: خیلی نامردیه ولی از اونجایی که من خیلی بزرگوارم باشه.

+: برمی‌گردم بزرگمرد. بیخ ریشت هستم.

_: ممنون که هستی.

 

خانه‌ای که سامان بازسازی کرده بود تقریباً هیچ شباهتی به خاطرات بنفشه و آنچه که دوستش داشت نداشت. سامان که سرخوردگی او را دید با تردید گفت: خب... راستش من فکر می‌کردم داری میری. کلی قرض کردم و ساختم تا مدرن بشه و قابل فروش.

بنفشه لب سکوی گرانیتی که دور باغچه‌ها ساخته شده بود نشست و گفت:  خیلی مدرن شده. دیگه باهاش خاطره ندارم. انگار این اصلاً اون خونه نیست.

سامان لب باغچه‌ی دیگر نشست و گفت: معذرت می‌خوام.

بنفشه آهی کشید. از جا برخاست و گفت: بفروشش قرضاتو بده. من فکر نمی‌کنم بتونم تو این همه سرامیک و گچ‌کاری و نور مخفی زندگی کنم.

_: نور مخفی که قشنگه!

+: آره! تا وقتی که فکر نکنم پشتش خونه‌ی پر از خاک سوسکا و عنکبوتا شده. تمیز کردنش هم سخته.

_: فکر می‌کردم میاییم اینجا زندگی می‌کنیم.

+: فکر نمی‌کنم بتونم.

 

اما ماجرا به همین راحتی هم نبود. خانه فروش نمی‌رفت. سامان با آن همه قرضی که داشت نمی‌توانست عروسی بگیرد و اوضاع با حاملگی ناخواسته‌ی بنفشه هم بیشتر بهم ریخت. ویار و تنگی نفس و مشکلات بارداری باعث شد که تصمیم به اجاره‌ی خانه‌ای در روستاهای اطراف بگیرند که از هوای پاکتری برخوردار باشد.

سامان کلی گشت تا یک خانه‌ی کوچک روستایی پیدا کرد که فاصله‌ی زیادی هم از شهر نداشت و در صورت لزوم خیلی زود می‌توانستند به مرکز شهر برسند. خانه‌ی کوچک را طبق علاقه‌ی بنفشه با دکوری سنتی آراست و آماده کرد. بدون جشن و مراسم خاصی باهم به خانه‌ی جدیدشان نقل مکان کردند. هرچند که مادرها اصلاً دل نمی‌کردند که بنفشه را با آن حال و روز تنها بگذارند و به نوبت پیشش می‌ماندند ولی برای نگه داشتنش توی خانه‌ی خودشان نمی‌توانستند اصرار کنند.

بنفشه عاشق خانه‌ی جدیدش و هوای پاک روستا بود. صبحها با صدای خروس بیدار میشد و شبها با نوای جیرجیرکها می‌خوابید. هرچند که حال و روز خوشی نداشت اما رفته رفته که به ماههای وسط بارداری می‌رسید حالش هم بهتر میشد.

با فروش رفتن خانه‌ی قبلی وضع سامان هم بهتر شد. قرضهایش را داد و دوباره ماشین خرید و بعد از این که مقداری برای زایمان بنفشه کنار گذاشت، بقیه‌ی پولش را توی کار جدیدی سرمایه‌گذاری کرد و مشغول شد.

بنفشه برای زایمانش به بیمارستانی در شهر آمد ولی وقتی مرخص شد دوباره به روستا برگشت و هرچه مادرها اصرار کردند حاضر نشد به خانه‌ی آنها برود. می‌دانست دوباره بحث کدام خانه ماندنش به راه می‌افتد و با آن حال تازه‌زا اصلاً حوصله نداشت. در عوض هر دو خانواده به روستا آمدند و دو هفته کنارش ماندند. لاله و بیژن هم سر می‌زدند تا وقتی که سوگل کوچک کمی جان گرفت و بالاخره مادرها راضی شدند که خانواده‌ی سه نفره را به حال خود بگذارند و بروند.

بنفشه و سامان هنوز مثل قبل رفیق و دوست بودند. هر روزی که هوا خوب بود سوگل را توی آغوشی می‌گذاشتند و اطراف روستا گردش می‌کردند. سامان قصد داشت که یک زمین کشاورزی همان اطراف بخرد و ماندگار بشود. بنفشه هم با خوشحالی او را تشویق به ماندن می‌کرد. بالاخره بعد از دو سال توانستند زمین کوچکی بخرند و همان جا مشغول به کار بشوند. سوگل هم تاتی تاتی کنان در تمام مراحل همراهشان بود و قبل از آن که بفهمند تبدیل به یک خانواده‌ی کوچک خوشبخت شدند.

 

تمام شد

17/2/99

شاذّه

 

 

 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۹/۰۲/۱۷
Shazze Negarin

نظرات  (۱۷)

۱۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۳۳ دختری بنام اُمید!

سلام

خوبی شاذه جانم؟ خوشی؟ سلامتی؟

اوااااا یهو آخرش چقدر غافلگیر کننده شد!

فکر میکردم عاشق اون خونه بشه!

خوش به حالشون منم دلم میخواد یه باغ داشته باشم تو یه جای خوش آب و هوا :((((((  :دی

 

ممنون شاذه جانم، خیلی داستان شیرینی بود :*

پاسخ:
سلام امیدجانم
خوب و خوش و سلامتم الحمدلله. تو خوبی عزیزم؟ سلامتی انشاءالله؟
منم همین فکر رو می‌کردم. نمیدونم چرا اینقدر خورد تو ذوقش و خوشش نیومد 😂
هعی... منم خیلی دلم میخواد. خدا قسمت کنه ☺
خواهش می‌کنم عزیزم. خیلی لطف داری 😍

خیلی خوب بود مثل همیشه ⁦❤️⁩😍

پاسخ:
خیلی ممنونم عزیزممم😍💖

سلام شاذه عزیز

اوه چه پایان هجان انگیز و جالبی....

همش فکر میکردم برن توخونه بچگی های بنفشه زندگی کنن..

مرسی از داستان های قشنگت و شخصیت های جالبشون.

ماه رمضون خیری داشته باشید شاذه جون،طاعات و عباداتتون هم قبول باشه انشاالله.

منتظر استارت داستان بعدت هستیم،شبت پرازحس خوب.

پاسخ:
سلام مرواریدجان
متشکرممم. خوشحالم که دوستش داشتی
حتی خودم هم همین فکر رو میکردم 😂 نمی‌دونم چی شد که رفتن روستا 😂
خواهش میکنم عزیزم لطف داری. انشاءالله برای شما هم پر خیر و برکت باشه
خیلی متشکرم. شب و روزت قشنگ

آخی چه قشنگ😍

ولی حیف شد تموم شد🙁

خسته نباشی شاذه جانم

ماجرای دلچسبی بود😋

منتظر بعدی هستیم🌹🌹🌹

پاسخ:
خیلی ممنونم حیات جان 💖
سلامت باشی. انشاءالله به زودی با یه داستان دیگه میام
متشکرمممم 🌹🍀🌹🍀🌹

آقا دلمون تنگ میشه براشون

ولی آخرش سامان کار خودشا کرد حاملگی ناخواسته😂🙈

پاسخ:
مرسی مرسی
مگه میتونست ازش دست بکشه؟ 😂😂😂

سلام

طاعاتتون قبول و خداقوت

چه یهویی تموم شد😁

بسیار عالی،قشنگ بود و دوسش داشتم🌹

تشکر که مینویسید،با نوشته هاتون پر از حس خوب میشم😍

منتظر داستان بعدی هستم😁😁😁

قلمتون مانا🌹🌹

 

پاسخ:
سلام عزیزم
خیلی متشکرم. از شما هم قبول باشه انشاءالله
مشکل من همین یهویی تموم کردنه. امروز یه نفر میگفت بیا بگو امضای کارته 😂 حرف باکلاسی بود. خوشم امد 😎 الکی مثلا من خیلی هم خوب بلدم با حوصله تموم کنم، فقط به خاطر امضا اینجوری یهو میزنم زیر همه چی 😁
خواهش میکنم. لطف داری که میخونی. خوشحالم که به لطف خدا میتونم لحظاتی هرچند کوتاه دوستان عزیزم را سرگرم کنم 💖
متشکرممم. میام انشاءالله 😃
زنده باشی 🌹🌹

واییییییی سوگلشووون:)))))))))))))))

منم زندگی روستایی دوستدارمممم*-*

دستتون مرسیو خسته نباشید3>

پاسخ:
آیا مثل مامانش تپل گردالیه یا مثل باباش دراز؟ 😂
منم دووووست دارممم 😍
سلامت باشی عزیزم 💖

سلام شاذه جونم

خوبی؟

نماز و روزه قبول💐💐❤❤

سپاس که می نویسی😘😘😘

چه شیطون بودن اینا😍😍😍 سوگلشون🤩🤩😍😍

امیدوارم همه زوج ها عاقبت به خیر بشن💖💖💖

منتظر داستان بعدی هستیما🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

پاسخ:
سلام محبوبه جونم
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟ 
متشکرم. از شما هم قبول باشه ان‌شاءالله 😍😍🏵️🌺
خواهش می‌کنم ♥️♥️♥️
حرفه‌ای عمل میکنن 😂😂😂
الهی آمین 💖💖💖
متشکرممم عزیزممم 🌹♥️🌹♥️🌹

سلام شاذه خیلی عزیزم

عباداتتون قبول ببخش که چند وقت نتونستم مرتب بیام و نظر بنویسم . بیمار بودم و الحمدلله الان خوبم .

متشکرم از داستان دلنشین . خیلی خوندنی بود  

موفق باشی دوست خوبم

پاسخ:
سلام شهر مهربانم
آخ خدایا! ان‌شاءالله که بلا دور باشه و الان دیگه خوب خوب باشی
متشکرم. عبادات شما هم قبول باشه 

خواهش می‌کنم نازنینم. سلامت باشی 

سلام 

وااای چه هول بودن اینا .😂😂😂

من هم مثل بقیه گفتم میرن اون خونهه ، میبینم علاوه بر خوانندگان ، نویسنده رو هم اخر داستان غافلگیر میکنید😂 یه ژانر جنایی بنویسید خوبه ها .

یکی از کامنتای من گم شده 😭😭

حالا مهمم نبودا .

وای خونه روستا ، چه عالی . ولی من حس میکنم خارج از داستان خیلی سخت باشه زندگی .

در اولین فرصت یه پیام خصوصی براتون میفرستم . 

پاسخ:
سلام عزیزم
دیگه یهویی شد 😂😂😂
الهام بانو گاهی خودی نشون میده 🤣🤣
خیلی استعدادم تو جنایی کمه ولی حتما بهش فکر می‌کنم 
حیف! من ندیدمش 😭
نمیدونم من خیلی دوست دارم تو روستا یا یه شهر کوچیک و البته امن زندگی کنم و هرروز با خیال راحت برم صحراگردی 🤗
با اشتیاق منتظرم 💖

وای من عاشق خونه روستایییم.🤩خیلیی بهشون حسودیم شد😁ممنونم از داستانتون

پاسخ:
🤣 منم همینطور. خدا نصیبت کنه 🤩
خواهش میکنممم
۰۵ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۳۱ دختری بنام اُمید!

سلام شاذه جانم خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟

عیدت مبارک، طاعات و‌عبادات قبول💖😘

نیستی دلمون برات تنگ شده

چه خبرا؟

پاسخ:
سلام امیدجانم
خوب و خوش و سلامتم الحمدلله 
متشکرم. مبارکت باشه. از شما هم قبول باشه 💖😍
دل به دل راه داره. نمیدونم چرا نوشتنم نمیاد. مدتیه که طرح یه داستان جنایی تو ذهنمه ولی هرچی کردم دستم به نوشتنش نرفت. دیروز گفتم مینویسم. لپ‌تاپ روشن کردم. صفحه ورد... فونت و سایز و تنظیمات... اینقدر نگاش کردم تا خاموش شد. بستنش گذاشتم کنار.. 

سلام شاذه عزیز

خوبین؟سلامتین؟

دلمون براتون تنگ شده ، این چند ساله عادتکردیم به چک کردن صفحتون چه تو بلاگاسکای چه میهن بلاگ و الان بیان...

ان شاالله زودترسرتون خلوت شه دوباره برامون داستانهای قشنگ بنویسید.

این مدت سرم خیلی شلوغه اما خیلی اتفاقی توبکی از فایل ها دنبال چیزی میگشتم برخوردم به یکی از داستان های قدیمی به اسم "دوباره عاشقی" همیشه این داستان کوتاه رو سوای از سایر نوشت هاتون خیلی دوست داشتم.

داستان هاتون همیشه حس صمیمیت قشنگی رو بهم میده گفتم امروز که دلم تنگ شده براشون اینجا یه پیام بزارم هم رفع دلتنگی بشه هم اینکه جویای احوالتون بشم.

لحظه هاتون پراز آرامش باشه همیشه ان شاالله.

یاعلی.

پاسخ:
سلام مرواریدجان
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟
متشکرم عزیزم. دل به دل راه داره. منم دوستتون دارم و دلم برای نوشتن هم تنگ شده. این روزا هرچی شروع میکنم به دلم نمیشینه و نمینویسم. نمیدونم چرا حسش نیست. خدا کنه دوباره بتونم. وقتی نمینویسم خیلی دلگیر و افسرده میشم. 

دوباره عاشقی؟ منظورت دوباره باهم هست؟ دوباره عشق هم داشتم. ولی دوباره عاشقی تو نوشته هام نیست. 
خیلی ممنونم. خوشحالم که قصه‌هام حس خوبی بهت میدن. من همیشه دنبال این حس خاصم. حس نرم و شیرین دوست داشتن. خدا کنه بتونم بنویسم و به خوبی منتقلش کنم
لطف کردی. خیلی ممنونم. انشاءالله سلامت و خوشحال باشی
یا علی

ای شاذه جان کجایی؟🤔

داد از غم جدااااااااییییییی🗣

سلام🌹

پاسخ:
سلام عزیزم
هستم همین دور و برا. نمیدونم چرا هیچ قصه‌ای ندارم. ممنون که به یادمی 🌹

سلام شاذه جون

خوبی؟ رو به راهی؟

دلم خیلی برات تنگ شده بود گفتم حالت رو بپرسم❤

پاسخ:
سلام سکوت جانم
خوبم شکر خدا. ممنون از احوالپرسیت. تو خوبی ان‌شاءالله؟ 💖

ان شالله پیدا میشه❤

بی صبورانه منتظرتیم🌹

پاسخ:
خیلی ممنونم عزیزم 💖❤️

سلام شاذه جان

خوبین ؟

نیستین چرا؟

دلتنگ شما  و قصه هاتون هستیم .

امیدوارم هرچه زود تر با یه داستان عالی مثل همیشه بیاید .

منتظرتونیم .

پاسخ:
سلام سلام
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟
منم بسیار دلتنگم ولی متاسفانه قصه نداشتم که شکر خدا جور شد و انشاءالله الان میذارم
متشکرم عزیزم :*

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی