سه پلشت آید و... 1
سلام عزیزانم
حال و روزتون بخیر و خوشی باشه انشاءالله
چقدر خوبه که دوباره میتونم بنویسم و کنارتون حالم خوب بشه
دوستتون دارم
سه پلشت آید و... :D
سه پلشت آید و زن زاید و مهمان برسد
عمه از قم آید و خاله ز کاشان برسد
خبر مرگ عمو قلی برسد از تبریز
نامه ی رحلت دایی ز خراسان برسد
صاحب خانه و بقال محل از دو طرف
این یکی رد نشده پشت سرش آن برسد
طشت همسایه گرو رفته و پولش شده خرج
به سراغش زن همسایه شتابان برسد
هر بلایی به زمین می رسد از دور سپهر
بهر ماتم زده ی بی سرو سامان برسد
اکبر از مدرسه با دیده گریان آید
وز پی اش فاطمه با ناله و افغان برسد
این کند گریه که من دامن و ژاکت خواهم
آن کند ناله که کی گیوه و تنبان برسد
کرده تعقیب ز هر سو طلبکار مرا
ترسم آخر که از این غم به لبم جان برسد
گاه زان محکمه آید پی جلبم مامور
گاه زین ناحیه آژان پی آژان برسد
من در این کشمکش افتاده که ناگه میراب
وسط معرکه چون غول بیابان برسد
پول خواهند ز من ،من که ندارم یک غاز
هر که خواهد برسد این برسد آن برسد
من گرفتار دو صد ماتم و "روحانی " گفت
سه پلشت آید و زن زاید و مهمان برسد
سید غلامرضا روحانی
ششلپ!...
پروانه نیم نگاهی به سیاوش که با کفش و لباس توی استخر پرلجن مخصوص آب دادن باغ افتاده بود انداخت؛ سری به تأسف تکان داد و گفت: اینا آدم بشو نیستن.
مادرشوهرش میمنتجون لبخندی زد و گفت: خوبه که شادن.
سیاوش از آب بیرون آمد و داد زد: ترنم دیوونه شدی؟
ترنم پشت سر پدربزرگش باباآرش پناه گرفت و گفت: من یا تو که گشتی قاپ بازی رو از تو گور کشیدی بیرون و نشستی سر حوض استخون میشوری!
سیاوش دست باز کرد و گفت: شانس آوردی نیفتادن تو آب و الا مجبورت میکردم الان بری کلهپاچهای سه تا قاپ دیگه برام بیاری.
ترنم رو گرداند و با ناز گفت: ایییق!
سیاوش گفت: اون وقتی که داشتی دو لپی کلهپاچهها رو میخوردی ایق نبود؛ الان سه پاره استخون شده ایق؟! بیا ناز نکن. بیا بازی کنیم. باباآرش شما هم باید بازی کنین.
ترنم با حرص گفت: کلهپاچهاش خوب بود که خوردم ولی بازی با استخون؟!
پروانه گفت: خداییش خوشمزه بود.
شوهرش سروش گفت: منم تعجب کردم تو خوردی. ولی برات خوبه. این چند روز همش معده درد بودی. بلکه جون بگیری بهتر بشی.
_: خوشمزه بود ولی فکر نکنم خیلی هم خوب باشه. الان همش سنگینم و تهوع دارم.
بعد هم به ناگاه برخاست و تا پشت ساختمان دوید. پای درخت گیلاس طاقت از کف داد و هرچه خورده بود بالا آورد. سروش و سیاوش و ترنم به دنبالش دویدند.
سروش با نگرانی پرسید: حالت خوبه؟ من هی میگم بریم دکتر، هی پشت گوش میندازی.
سیاوش با لودگی گفت: چیزیش نیست بابام جان. داداش کوچیکم تو راهه یه نمه داره اذیت میکنه.
پدرش با تغیّر گفت: دهنتو ببند. الان وقت شوخیه؟
پروانه با بیحالی گفت: داداش کوچیکه کجا بود سر پیری؟
_: نگو مامانجان. شما به این جوونی! قشنگی!
ترنم آرنجش را توی شکم او کوبید و بیصدا لب زد: ساکت باش دیگه.
وقتی دوباره برگشتند، میمنتجون لیوان آب قندی که آماده کرده بود را به طرف عروسش گرفت و گفت: بگیر بخور. بالا آوردی ضعف داری.
پروانه دست او را پس زد و گفت: نه نه خوبم. الان هیچی نمیتونم بخورم. کلهپاچه سنگین بود بهم نساخت.
دور هم نشستند و سیاوش بساط قاپ بازیاش را به راه کرد. قوانین بازی را توضیح داد و قاپها را روی دست مادرش که کنارش نشسته بود چید و گفت که چطور بیاندازد.
پروانه طبق دستور قاپها را ریخت. دو خر و یک اسب آمد. سیاوش با خنده به پیشانیاش کوبید و گفت: سه پلشت!
بعد پشت دبهی پلاستیکیای ضرب گرفت و خواند: سهپلشت آید و زن زاید و مهمان برسد...
اما با صدای ضربههای سنگینی که به در باغ میخورد خواندن را قطع کرد و گفت: بفرما مهمانش هم رسید.
و برخاست و برای باز کردن در رفت. پروانه نگاهی به مادرشوهرش انداخت و گفت: خوبه با مهرپرور اینا تعارف ندارم. امروز خیلی بیحالم. اگر قرار بود مهمون رسمی بیاد بد میشد.
_: نه بابا تو راحت باش. بگیر بخواب اصلاً. اینا که صابخونهان. برو تو اتاق استراحت کن. رنگت هم پریده.
سیاوش درها را باز کرد و شوهرعمه با ماشین وارد شد. در را که بست همانجا ایستاد و خندان به سه تا دخترهای عمه که به خط از ماشین پیاده میشدند چشم دوخت. عاشق دخترعمههایش بود. همه را اندازهی ترنم دوست داشت و همیشه سر بسرشان میگذاشت. این بار هم بافتهی موی طلایی که از زیر شال پریای هفده ساله بیرون آمده بود را کشید و پرسید: این مثلاً حجابه؟
آنیای دوازده ساله غشغش خندید و پرسید: تو چرا اینقدر داغونی؟ سر تا پات خیسه! رو موهاتم لجن چسبیده.
پریا مویش را جمع کرد و گفت: این گوجه بود باز شده. این چه طرز حرف زدنه آنیا؟ سیاوش دوازده سال از تو بزرگتره.
سیاوش ابرویی بالا انداخت و با شیطنت گفت: راست میگه. با پیرمردا درست صحبت کن یه وقت عاشقت میشن گرفتار میشی.
آنیا از خوشی ریسه رفت و بین خنده گفت: همین مونده تو عاشق من بشی.
سیاوش لپ او را کشید و گفت: عاشقتم لپ گلی. چرا ضدآفتاب نزدی؟ از راه نرسیده قرمز شدی.
آنیا عشوهای آمد و با ناز گفت: من خودم لپ گلی و قشنگم. ربطی به آفتاب نداره.
سیاوش پشت چشمی نازک کرد و گفت: بر منکرش لعنت.
پریا دوباره اخم کرد و گفت: بسه دیگه آنیا. دیگه بزرگ شدی. این شوخیا زشته. برو به بزرگترا سلام کن. تو هم کمتر سربسرش بذار. د زشته!
سیاوش یک سلام نظامی داد و گفت: چشم قربان. احوال پریابانو؟ خوبی؟
پریا با بیحوصلگی گفت: بد نیستم. یه کم سرگیجه تهوع از گرما و ماشین.
_: مامانم همینطور. زیاد خوب نیست. صبح جاتون خالی بود. امدیم اینجا کلهپاچه زدیم.
+: اصلاً هم جام خالی نبود. دوست ندارم.
_: مامان هم دوست نداره. ولی اینا خیلی عالی بود. حتی مامان هم خورد. هر چند که نیم ساعت بعد همه رو تحویل داد. سنگین بود بهش نساخت. بس که دائم رژیم داره و سبزیجات و اینا... اصلاً بدنش چربی میبینه تعجب میکنه.
+: خوشم میاد خالهپروانه تو این سن و سال همیشه خوشتیپ و رو فرمه.
سیاوش نگاهش روی آیناز که داشت گریه میکرد ثابت ماند و پرسید: آیناز چرا گریه میکنه؟
+: خورد زمین به نظرم. خوب شد چیزیش نیست. لوسه و آخری.
_: وقتشه عمه یکی دیگه بیاره که آیناز خیلی لوس نشه.
+: همینش مونده! تو هم که وقت و بیوقت دنبال بچه کوچولو بگرد. چته؟
سیاوش دست توی جیبهایش فرو برد و گفت: هیچی بچه کوچولو تو فامیل نداریم. مامانم که ب بسمالله من و ترنم رو آورد و رفت دنبال آرزوهاش. بقیه هم انگار همه دنبال آرزوهاشونن.
+: من همیشه مامانتو تحسین میکنم. آدم با دو تا بچه کوچولو بره درس بخونه و کارگاه بزنه و واییی عالیه!... عاشق ظرافت و زیبایی جواهراتی که میسازه هستم.
_: من چی میگم تو چی میگی!
پریا سر کشید. نگاهی به جمعی که نشسته بودند انداخت و زمزمه کرد: غریبه که نداریم.
بعد شالش را برداشت و خندان رو به سیاوش گفت: سخت نگیر. یه روز خودت بابا میشی.
سیاوش همانطور که چشم به او دوخته بود تکان بدی خورد. نه از حرفش... اصلاً نشنید که چه گفت. نگاهش روی موهای طلایی او که در آفتاب میدرخشید و دندانهای ردیف سفیدش ماند.
یک لحظه چشم بست و سرش را محکم تکان داد. این فکر احمقانه بود. نادرست بود. لعنتی پریا دخترعمهاش بود! درست مثل خواهرش! مثل ترنم...
+: سیاوش؟ خوبی؟ سرت درد میکنه؟ چی شد یه دفعه؟
سر به زیر چشم باز کرد. نگاهش روی شومیز مردانهی چهارخانهی قرمز سورمهای و شلوار جین پریا نشست و با اخم زمزمه کرد: خوبم. بریم.
بعد به سرعت از او فاصله گرفت و به انتهای باغ رفت. تکه سنگی برداشت و مشغول خط کردن دیوار کاهگلی انتهای باغ شد.
مسخره بود. احمقانه بود. آدم که اینطوری عاشق نمیشد! اگر بار اولش بود که پریا را میدید یک حرفی! میتوانست بگوید یکهو دلش رفته است اما پریا را که از توی قنداق میشناخت. وقتی به دنیا آمده بود و کچل بود... وقتی بار اول مربای آلبالو خورده بود و لپهایش قرمز شده بود... وقتی با ذوق میخندید و فقط دو تا دندان توی دهنش داشت... وقتی راه افتاد... وقتی برای اولین بار سیاوش گفت... وقتی کلاس اول رفت... وقتی...
با حرص چرخید و با دیدن پریا پشت سرش از ترس هینی کشید. پرسید: تو اینجا چکار میکنی؟
+: نگرانت شدم. اول که رسیدیم که سر تا خیس و لجنی بودی... بعدم یه دفعه حالت یه جوری شد. امدم ببینم چطوری.
_: خیس بودنم که تقصیر ترنم خله. نشسته بودم لب استخر هلم داد تو آب. لباس اضافه ندارم. هوا هم که گرمه. ولش کردم خشک بشه. بقیهشم هیچی دیگه. خوبم. برو. نگران نباش.
پریا قدمی جلوتر آمد. سیاوش سعی کرد عقب برود اما به دیوار خورد. آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت: برو عقب. چته؟
پریا نگاهی متعجب به فاصلهی نیممتریشان انداخت و پرسید: چی شده سیاوش؟
_: هیچی... هیچی... برو. میخوام یه کم تنها باشم.
سلااااااااااااااااااام شاذه جانم
به به از این طرفا!!! فکر کردم ما رو یادت رفته دیگه!
خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟
چه خبرا؟ چیکارا میکنی؟
دیگه پاک ناامید شده بودم از برگشتنت
میبینم نیومده عاشق و معشوق داریم یا زن پا به ماه :))))))))))
خوش برگشتی:*
ممنون که با این همه انرژی شروع کردی :*