ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

سه پلشت آید و... 2

سه شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۹، ۰۴:۳۷ ب.ظ

سلام سلام 

چه استقبال گرم و پرشوری! خیلی ممنونم. متشکرم که همراهم هستین heart

 

 

 

 

پریا نگاهی به اطرافش انداخت. منظور سیاوش را نمی‌فهمید. برای چی تنها باشد؟ لباسی هم که برای عوض کردن نداشت که مثلاً به این دلیل به انتهای باغ آمده باشد. تازه اگر می‌خواست لباس عوض کند همان نزدیک ورودی اتاق بود. خیلی راحتتر و امنتر! اینجا چرا؟

فکری مثل برق از ذهنش گذشت و با کمی ترس پرسید: می‌خوای سیگار بکشی؟

سیاوش عصبی خندید و گفت: سوزنت گیر بکنه دیگه ول کن نیستی. سیگارم کجا بوده؟ بر فرض محال اگر تو جیبم سیگار و کبریت بود با این دسته گل ترنم جان الان همشون خیس و نم کشیده بودن. به درد نمی‌خوردن.

+: دسته گل ترنم؟

_: که انداختم تو آب.

+: هان...

سیاوش کمی نرمتر خندید و گفت: برو خوبم. چیزیم نیست.

اما پریا نرفت. باز پیش آمد و روی یک پشته خاک نشست و به دیوار کاهگلی تکیه داد. سیاوش که کنارش ایستاده بود ابرویی بالا انداخت و گفت: حرف تو سرت نمیره نه؟

و بعد خودش هم لب جوی خشک نشست. پا دراز کرد و به دیوار تکیه داد.

پریا غرق فکر گفت: وقتی میگی خوبم لابد خوبی دیگه. هرچند تو هیچوقت هیچی به ماها نمیگی. ولی همیشه سفارش می‌کنی که ماها هرچی شد بیاییم بهت بگیم.

سیاوش نیمه لبخندی زد. چی میشد دستش را بگیرد و مثل همیشه سربسرش بگذارد؟ لابد برای پریا فرقی نمی‌کرد ولی برای خودش چرا. از خودش می‌ترسید.

برای این که چشم و دستش هرز نروند سر به زیر انداخت و مشغول ریش ریش کردن بوته‌ی علف جلوی پایش شد.

_: منظورم از هرچی مشکلاتتون بود. گفتم هرکاری بتونم براتون میکنم. خوشم نمیاد ازم خجالت بکشین یا تعارف کنین. نه این که جیک و پوک زندگیتونو برام بریزین رو دایره.

+: حالا هرچی... امروز می‌خواستم یه چیزی بهت بگم... ولی حالا که اینجوری می‌‌کنی نمیگم. یعنی چی که تو همه رازای ما رو بدونی و ما هیچی از تو ندونیم؟

سیاوش یکه خورد. سر برداشت و به تندی پرسید: مشکلی برات پیش امده؟

پریا با ناز رو گرداند و گفت: نمیگم.

سنجاق مویش دوباره شل شد و بافته‌ی موی طلایی رها و  آزاد پشت سرش افتاد.

سیاوش آب دهانش را به سختی قورت داد و با زحمت گفت: من رازی ندارم. چی باید بگم؟

اما پریا برنگشت. سیاوش شانه‌ی او را گرفت و با خشونت به طرف خودش برگرداند.

_: حرف بزن بچه. نکنه باز یکی مزاحمت شده؟

+: اوه وحشی چته؟ دردم امد.

سیاوش چند بار با نگرانی پلک زد. نگاه گیجی به دست خودش و شانه‌ی او انداخت و زمزمه کرد: ببخشید.

+: تو واقعاً مریض شدی. نگرانتم.

_: هیچی نیست. چی می‌خواستی بگی؟

+: درسته که خیلی نامردی و راستشو نمیگی... ولی من دیگه نمی‌تونم تو دلم نگهش دارم. می‌خواستم امروز هر طوری شده بهت بگم.

سیاوش ناباورانه نگاهش کرد. چرا برای هر کلمه‌ای که می‌گفت ضعف می‌کرد؟ برق نگاهش همیشه اینقدر دوست داشتنی بود؟ حتی کک مکهای کمرنگ روی بینیش را هم دوست داشت و دلش می‌خواست الان آنها را ببوسد. ببوسد؟ چه غلطها! بشین سر جات بچه. باباش دو قدم اون طرفتره. بهت اعتماد کرده که آژیرکشون نیومده دنبال دخترش! آدم باش. این دخترعمه‌ته.

پریا دستش را جلوی صورت او تکان داد و پرسید: هی... حواست به منه؟ داری نگام می‌کنی ولی انگار اینجاها نیستی. حالت خوبه؟ نکنه عاشق شدی؟

سیاوش باز عصبی خندید و گفت: نه بابا عشق کیلویی چند؟

+: اگه یه روز عاشق بشی... بعد اونی که دوستش داری یکی دیگه رو دوست داشته باشه چیکار می‌کنی؟

سیاوش جا خورد. پریا عاشق شده بود؟ بعد آن که دوستش داشت یک نفر دیگر را دوست داشت؟

با ترس زمزمه کرد: عاشق شدی؟ گردنشو می‌شکنم.

+: اِه... سیاوش!... تو قول دادی که همیشه کمکم کنی. حتی پارسال که خواستگار داشتم و مامان به شدت مخالف بود تو راضی شدی یواشکی بری برام تحقیق کنی که اگه خوب باشن بگیم دوباره بیان. حالا بماند که پسره توزرد از آب در امد ولی فکر می‌کردم با تو میشه حرف زد.

_: دیگه نمی‌خوام بهت کمک کنم. حرفیه؟ اصلاً وقتی یکی دلش با تو نیست غلط می‌کنی بهش فکر می‌کنی.

پریا سر به زیر انداخت. با یک تکه چوب مشغول نقاشی روی خاک شد و با غصه گفت: ولی من چند ساله دوسش دارم.

سیاوش به دختری که کم‌کم روی خاک نقاشی میشد چشم دوخت و غرید: خودت میگی دلش باهات نیست. من چکار می‌تونم بکنم؟ از دلت بندازش بیرون. اصلاً تو سر و ته عمرت چقدره که چند سالم هست به اون غول بی شاخ و دم فکر می‌کنی؟

پریا خندید و پرسید: غول بی شاخ و دم؟ نگو... عشقمه. ناراحت میشم.

سیاوش از جا برخاست و گفت: غلط کردی.

کمی جلو رفت و دوباره ایستاد تا شلوارش را بتکاند. قشنگتر از این نمیشد. سر تا پایش قهوه‌ای شده بود. آن از سقوطش توی استخر کثیف و این هم از عاشق شدنش و بعد هم خبر عشق احمقانه و کودکانه‌ی پریا.

برگشت و نگاهش کرد. دوباره حرصی و عصبانی شد. تشر زد: پاشو دیگه بچه. پاشو ماتم نگیر. هنوز دهنت بوی شیر میده. الان که وقت این حرفا نیست. تو هنوز باید بری دانشگاه... درس بخونی... عقل‌رس بشی بعد به این چیزا فکر کنی.

پریا نیشخندی زد و پرسید: یعنی الان شما عقل‌رس شدی؟ بعد تو دانشگاه عاشق شدی یا تو خیابون؟ منم اجازه دارم وقتی رفتم دانشگاه عاشق بشم؟

_: چرت و پرت نگو.

+: واسه شما عقل و بلوغه واسه ما چرت و پرت؟

سیاوش رو گرداند و عصبی به موهایش چنگ زد. بدون این که به او نگاه کند غرید: با غیرت من بازی نکن. اصلاً بازی قشنگی نیست.

+: غیرتت؟ کدوم غیرت؟ داداشمی یا بابام؟ نکنه شوهرمی خودم خبر ندارم.

سیاوش خشمگین چرخید و به او که پشت سرش ایستاده بود نگاه کرد. اما نیزه‌های خشمش مثل قندیلهای یخ توی آفتاب چکه چکه آب شدند و غمی عمیق جای خشمش را گرفت.

سر به زیر انداخت و دستهایش بی‌فایده کنارش رها شدند. پریا چند لحظه نگاهش کرد و بعد از کنارش رد شد و رفت.

وقتی دوباره به جمع بزرگترها رسیدند باباآرش صدایش زد و خندان گفت: هی سیاوش کجا رفتی؟ ما رو انداختی گیر این بازی و خودت غیبت زد؟

عمه‌مهرپرور قاپها را مثل سه تاس ریخت و پرسید: الان اینا چیه؟

سروش پدر سیاوش گفت: جیک و پوک. شانست زده.

=: چه اسمهای خنده داری! خر و اسب و جیک و پوک!

سیاوش لبخندی به جمعشان زد و گفت: با اجازتون من برم یک کم بیرون باغ قدم بزنم. این کله‌پاچه هضم شه جا برای ناهار داشته باشم.

ترنم خندید و گفت: تو عمرت مشکل خوراک نداشتی. الان یه دفعه چی شد؟

سیاوش با لحنی حق به جانب گفت: هیچی بابا می‌خوام یه کم قدم بزنم.

در دل فکر کرد که باید برود و مشکلش را در ذهنش حل کند. اصلاً پریا بچه بود. نباید به او فکر می‌کرد. نباید...

صدای پریا بلند شد: بابا منم با سیاوش برم؟

شوهرعمه اخمی کرد و گفت: با سیاوش اشکالی نداره. ولی تنها راه نیفتی بری. این طرفا خلوته امنیت نداره.

چشمهای سیاوش گرد شد. در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود. اگر پریا از خودش می‌پرسید حتماً با همراهیش مخالفت می‌کرد ولی الان در مقابل این همه چشم که به او اعتماد مطلق داشتند نمی‌توانست حرفی بزند.

دستی به نشانه‌ی خداحافظی بلند کرد و به طرف در باغ رفت. پریا هم در حالی که تند تند موهایش را می‌بست و شالش را می‌پیچید به دنبالش دوید. چند قدم دورتر از باغ به او رسید و نفس‌زنان گفت: هی... جام گذاشتی. صبر کن.

سیاوش ایستاد و با اخم گفت: هرچی بهت میگم می‌خوام تنها باشم حالیت نمیشه. نه؟

+: نکنه با عشقت قرار داری و من مزاحم خلوتتونم!

_: تو فرض کن اینطوریه. برو تو.

چشمهای پریا گرد شد و گوشه‌های لبش فرو افتاد. با ناباوری زمزمه کرد: واقعاً؟... تو چرا امروز اینجوری هستی؟

_: هیچیم نیست. فقط می‌خوام یه کم با خودم تنها باشم پریا. یه مشکل شخصیه.

پریا با غم گفت: منم یه مشکل شخصی دارم که باید بهت بگم.

سیاوش  خشمگین جواب داد: بله داستان عشق احمقانه‌ات به یه مرد متاهل! می‌فهمی یعنی چی پریا؟ می‌فهمی چه حماقت بزرگیه؟

+: سر من داد نزن. من کی گفتم زن داره؟

سیاوش لب برچید. نه نگفته بود. چی گفت؟

با کمی شرمندگی گفت: گفتی یکی دیگه رو دوست داره.

دوباره جدی شد و ادامه داد: حالا هرچی. دلش با تو نیست. می‌خوای چه غلطی بکنی؟ چند ساله دلتو به چی گره زدی؟ به امید این که عشقشو ول کنه بیاد سراغ تو؟ فکر نمی‌کنی اون آدمی که عشق اولیشو ول کنه و بیاد سراغ تو، یه روز هم تو رو ول می‌کنه میره سراغ نفر سوم؟ تازه اگه همزمان با چند نفر نباشه.

پریا با نگاهی پر از غم خندید. رو گرداند و جلوتر از او به راه افتاد. سیاوش پا تند کرد و به او رسید. بازویش را گرفت و گفت: هی با تو ام... منو مسخره می‌کنی؟ فکر می‌کنی مزخرف میگم؟ طرف اگه مرد باشه عشقشو ول نمی‌کنه، اگر نامرد هم باشه که... هیچی دیگه.

پریا دست توی جیبهای شلوارش فرو برد. به سنگی لگد زد و گفت: تا حالا اینقدر بداخلاق ندیده بودمت. همیشه مهربون بودی.

_: مهربونم ولی اگه بخوای خودتو با سر بندازی تو چاه از این بدتر هم میشم.

+: چرا؟

_: یعنی چی چرا؟ پریا من شما سه تا رو عین ترنم دوست دارم. الان برای چی وسط دعوا نرخ تعیین می‌کنی؟

پریا سر برداشت و نگاهش کرد. آفتاب تند بود. چشمهایش را باریک کرد و با کمی اخم پرسید: درست عین ترنم؟ باشه من جوابمو گرفتم.

_: یعنی چی؟ چه جوابی؟

+: یعنی از قبل هم می‌دونستم ها... حماقت این بود که برای خودم قصه می‌ساختم. خب... از عشقت برام بگو. خوشگله؟

سیاوش غرق فکر زمزمه کرد: الان چند ساله؟! پریا... من؟

و به دنبال جواب با دقت نگاهش کرد. پریا اما اخم داشت و سر به زیر پا زیر ریگ و کلوخها میزد. بعد از چند لحظه بدون این که سر بردارد گفت: آره خود خودت. ولی چه اهمیتی داره؟ تو عاشق یکی دیگه‌ای. نامرد هم نیستی که ولش کنی. اگر ولش کنی که... یعنی منم ول می‌کنی.

سیاوش قاه‌قاه خندید و گفت: خوشم میاد که درساتو خوب حفظ می‌کنی.

بعد آرنج او را کشید و گفت: نیفتی تو چاله.

پریا آهی کشید و گفت: افتادم... خیلی وقته.

سیاوش دست دور شانه‌های او انداخت. گوشیش را بالا گرفت و گفت: امدی دنبالم عشقمو ببینی؟ ببینش!

پریا که سر برداشت چند سلفی پشت سر هم گرفت. بعد گوشی را پایین آورد و مشغول بررسی عکسها شد. با خنده گفت: کاش اینقدر گلی و لجنی نبودم. قیافمو! تو رو ببین. واقعاً فکر می‌کردی عاشق یکی دیگه‌ام؟ چرا؟

پریا که هنوز باور نمی‌کرد آرام گفت: خودت گفتی.

_: من نگفتم. تو گفتی. واقعاً چند ساله که بهم فکر می‌کنی؟ من همین نیم ساعت پیش به دلم افتاد. خودم هنوز باورم نشده. نمی‌خواستم بهت بگم. تو هم که گیر سه پیییچ... اون وقت تو چند ساله که به من فکر می‌کنی؟ مگه چند سالته بچه؟

پریا لب برچید و گفت: خب همین دیگه. هیچوقت منو جدی نمی‌گیری.

سیاوش خندید. اینقدر خندید تا چشمهایش اشک زد.

_: وای خدا خیلی بامزه بود.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۹/۰۴/۰۳
Shazze Negarin

نظرات  (۴)

۰۳ تیر ۹۹ ، ۲۳:۲۷ دختری بنام اُمید!

سلام شاذه جانم خوبی؟ خوشی ؟ سلامتی؟

منم‌خوبم شکرخدا، رئیس و‌کار هم هی! تعریفی نداره، میگذرونیم فعلا!

 

اِ این دو تا که همه چیو تموم کردن!!! قصه تموم شد؟! 😂😂

چه خوشمم اومده! نمیره از خنده😂

 

ممنون شاذه جانم⁦❤️⁩

پاسخ:
سلام عزیزم
خوب و خوش و سلامتم به لطف خدا 
خدا رو شکر که خوبی. ان‌شاء‌الله روزگارت هرروز بهتر بشه 
آره 🤣🤣🤣
نه هنوز قراره ادامه داشته باشه ان‌شاءالله 😄
خواهش میکنم 💖

به قول سیاوش خیلی بامزه بود😂

حالا ببینیم این سپات آید و ... چی میشه😒

پاسخ:
خیلی ممنونم. خوشحالم که دوسش داشتی 🤗
میام میگم ان‌شاءالله ☺️
۰۴ تیر ۹۹ ، ۱۵:۲۱ معلم کوچک

سلام

بسیار عالی،😍😍😍

از اول تا آخرش با نیش باز خوندمش😁😁خیلی خوب بود😍😘🌹

الان کارخونه قند تو دل سیاوش آب میکنن،چه خوش بحالش شد

چی میشد تو واقعیت هم همچین اتفاقی می‌افتاد😁😁😁😁

قلمت مانا بانو🌹🌹🌹⁦❤️⁩⁦❤️⁩

پاسخ:
سلام عزیزم 😍😍😍
چه خوب! خدا رو شکر 💞💞💞
خیلی خوش بحالش شد 😁
زنده باشی 🌹💓🌹💓🌹

 وای مرسی شاذه جونم❤❤❤

پاسخ:
خواهش میکنم عزیزم ❤️❤️❤️

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی