سه پلشت آید و... 3
سلام سلام
اینجاست که میگن سه پلشت آید و زن زاید و مهمان برسد
+: کجاش اینقدر خندهداره؟ خالهپروانه همسن من بود که تو به دنیا امدی. بس که این قصه رو شنیده بودم همیشه فکر میکردم تو خونه شوهرم میرم دانشگاه.
خنده روی لب سیاوش ماسید و زمزمه کرد: برای این که بعدش یه عمر حسرت بخوری که بچگی نکردم و قبل از این که دست چپ و راستم رو بشناسم شوهرم دادن و زود بچهدار شدم و هیچی از زندگیم نفهمیدم؟ نه جونم... اگر الان خودت نگفته بودی من حتی نمیخواستم بهت اعتراف کنم مبادا دنیای بچگیتو بهم بزنم.
+: سیاوش من الان پنج ساله که شب و روز دارم به تو فکر میکنم. تو هم همیشه منو یه نینی کوچولو میبینی و هیچ اعتمادی بهم نداری.
_: بحث سر اعتماد نیست. من از خدامه با تو ازدواج کنم ولی الان نه... پنج سال دیگه. بچیگیتو بکنی... تفریحتو بکنی... درستو بخونی... منم بتونم یه خونه زندگی فراهم کنم و بریم زیر یه سقف.
+: بچگی؟ تفریح؟ به من باشه با تو بیشتر تفریح میکنم تا خونهی بابام که هیچ جا اجازه ندارم تنها برم و تو خونه هم همش مسئولیت خواهرام باهامه و باید حواسم به درس و مشق و غذاشون باشه. این وانیا تا من کنارش باشم یه قاشق جابجا نمیکنه. مامانم که سر کاره. به خدا عروس بشم راحت میشم. بی سرخر میشینم درسمو میخونم. تو خونه ما که نمیشه درس خوند.
_: ببین من الان هنگ هنگم. بذار چند روز فکر کنم ببینم چکار میتونم بکنم.
پریا آهی کشید و سر به تأیید تکان داد. بدون حرف دیگری باهم به باغ برگشتند.
وقتی وارد شدند ترنم با کمی ناراحتی جلو آمد و پرسید: سیاوش میشه بریم یه جا حرف بزنیم؟
_: خدا بخیر کنه. چی شده؟
پریا نگاهی به آن دو انداخت و آرام گفت: من برم پیش بقیه...
سیاوش نیم نگاهی خشمگین به او انداخت و دوباره با اخم به طرف ترنم برگشت. باید خوشحال میبود ولی نبود. ذهنش درگیر بیماری مامان و عاشق بودن پریا و حالا هم که ترنم...
ترنم زمزمه کرد: پیمان دوباره مسیج زده.
_: چی میگه؟
+: اصرار داره قرار بذار یه جا باهم حرف بزنیم. میگه میخوام اول با خودت حرف بزنم بعد به مامانماینا بگم. میگه یه بار باهم سنگامونو وا بکنیم خیالمون راحت شه. بعدش اگر مشکلی پیش بیاد مامانم خیلی ناراحت میشه. قلبش مریضه. نگرانشه.
سیاوش عصبانی پرسید: چرا باید مشکلی پیش بیاد وقتی اینقدر عاشقه؟ سه ماهه داره هی پیغوم و پسغوم میده. حرف حسابش چیه؟
+: تو این سه ماه هم مامانش عمل کرده هم پدربزرگش فوت کرده. یکشنبه چهلمشه. میگه دوشنبه بیا حرف بزنیم.
سیاوش دستی به صورتش کشید و گفت: تو کافه نارنیا قرار بذار. عصر باشه که منم بتونم بیام.
ترنم با کمی ترس پرسید: نمیشه تنها برم؟
_: نخیر نمیشه. سر میزتون نمینشینم. ولی باید اونجا باشم.
+: باشه. مرسی. ببخش که انداختمت تو آب. واقعاً نمیخواستم بندازمت. فقط میخواستم یه کم هلت بدم بترسی. لیز بود افتادی.
سیاوش چنگی توی موهایش زد و گفت: بیخیال. مامان بهتره؟
+: خیلی خوب نیست. بابا هی میگه بریم دکتر. امروز که تعطیله. بالاخره قول داد فردا عصر باهاش بره.
_: خدا بخیر کنه.
مامان برای ناهار هم چیزی نتوانست بخورد و چون حالش خوب نبود بعد از ناهار زودتر از معمول جمع کردند و به خانه برگشتند.
سیاوش وقتی که رسید دوشی گرفت و به اتاقش رفت. دراز کشید و دستش را روی چشمهایش گذاشت. صدای پیام گوشیش باعث شد با بیحوصلگی چشم باز کند و گوشی را بردارد. پریا چهار پیام داده بود.
+: خوبی؟ خاله پروانه بهتره؟
+: رفتین دکتر؟ هیچی نتونست بخوره.
+: ترنم چی میگفت؟
+: چرا جواب نمیدی؟ از من دلخوری؟
پوف کلافهای کشید. دلش میخواست یک داد جانانه سر پریا بکشد.
بیحوصله نوشت: دلخور نیستم. فقط خستهام. بذار بفهمم چی به چیه بعداً بهت زنگ میزنم.
پریا گوشی به دست منتظر بود تا پیامش را دید. لبش را به دندان گرفت و با بیمیلی نوشت: باشه. پس منتظرم.
_: امروز منتظر نباش.
پریا بغض کرد و آرام زمزمه کرد: باشه.
ولی چیزی ننوشت. گوشی را توی دستش فشرد و به روبرو نگاه کرد. اعتراف به عشقش آنطور که فکر میکرد خوب پیش نرفته بود. اگرچه سیاوش مخالفتی نکرده بود اما آنقدرها هم عاشقانه برخورد نکرده بود و به نظر خوشحال نمیآمد. اول که دو ساعت مسخرهاش کرده بود، بعد هم که تا آخر وقت عصبانی و درهم بود.
عصر روز بعد مامان به دکتر مراجعه کرد و یک لیست بلند بالا برای آزمایش و سونوگرافی شکمی دریافت کرد که باید انجام میداد. همچنان حال خوشی نداشت و دکتر هم تشخیصش را به بعد از جواب آزمایش و سونوگرافی موکول کرده بود.
دوشنبه عصر بعد از گرفتن جواب آزمایش دوباره وقت دکتر داشت. بابا او را همراهی کرد.
ترنم هم با سیاوش به کافیشاپ رفت. پیمان قبل از آنها رسیده بود و با یک شاخه رز قرمز به استقبالشان آمد. سیاوش فقط سری تکان داد و به انتهای کافه پیش دوستش رفت و خودش را روی صندلی رها کرد.
=: علیک سلام. چرا اینقدر داغونی؟ یه قهوه بهت بدم؟
_: سلام. نه... یه معجون آرامبخش بده. چیزی تو بساطت هست؟
=: تا دلت بخواد. یه آلاله با سنبلالطیب برات میارم حظ کنی. چی شده؟ این خانمه خواهرته؟
_: آره. داری میبینیش؟ دارن حرف میزنن؟
فرزاد از روی یخچال سری کشید و گفت: دارن سفارششون رو انتخاب میکنن. از شدت غیرت اینجوری داغون شدی؟
_: هعی... اونم یکیشه... پسره بیق راضی نمیشه اول بیاد خواستگاری بعد قرار بذاره و حرف بزنه. میترسم دلشو ببره و بعد یهو بزنه زیر همه چی.
=: بنظر آدم حسابی میاد. نگران نباش.
بدون توجه به فرزاد شمارهی پدرش را گرفت.
_: الو بابا سلام. چی شد؟ چه خبر؟
=: سلام بابا. خبری نیست. تازه جواب آزمایش رو گرفتیم داریم میریم دکتر.
سیاوش آهی کشید و قطع کرد. نگاهی به پیامهایش انداخت. پریا نوشته بود: هنوز فکراتو نکردی؟
_: نه. مامان حالش خوب نیست. رفته دکتر. صبر کن.
+: منم خیلی نگران خالهام.
_: ممنون. دعاش کن.
+: مامانم داره احوالشو میپرسه.
_: ببینم تو رفتی به مامانت گفتی؟
+: من فقط به مامان گفتم. اونم هی میگه راحتش بذار فعلاً پیام نده. ولی دیگه داشتم دق میکردم. هیچ خبری ازت نیست.
سیاوش چشمهایش را فشرد و فکر کرد: حالا کی بیاد جواب عمه رو بده!
نفس عمیقی کشید و نوشت: خیلی شلوغم فعلاً صبر کن. دعا کن مامان خوب باشه.
+: باشه.
فرزاد دمنوش آرامبخش را با یک شاخه نبات جلویش گذاشت. دوستانه دستی سر شانهاش کوبید و گفت: درست میشه.
سری به تأیید تکان داد. از پشت یخچال برخاست و نگاهی به پیمان و ترنم انداخت که آرام حرف میزدند و یک برش کیک شکلاتی خوش آب و رنگ را شریکی میخوردند.
سیاوش زیر لب غر زد: خسیس! نکرده دو تا برش کیک بگیره.
فرزاد در حالی که با سفارش یک مشتری دیگر از کنارش رد میشد، خندید و گفت: چرا سعی کرد که دو تا بگیره ولی خواهرت اصرار کرد که رژیم داره.
_: ها خب رژیم داره شیرینی نمیخوره ولی اون باید میگرفت.
فرزاد دوباره خندید و رفت. سیاوش شاخه نبات را توی فنجان بلوری چرخاند و جرعهای نوشید. کمی بعد بابا زنگ زد. سیاوش با عجله جواب داد: الو بابا...
=: زهرمار بابا! همون که تو گفتی. داداشت تو راهه!
سلام شاذه جانم
خوبی خوشی سلامتی؟
چه شیر تو شیری شد!!!
همه زدن تو کار عشق و عاشقی!
بچه از کجا پیداش شد!حالا سیاوش بدبخت چیکار کنه؟! به اون چه! این وسط هیچکاره است 😂😂😂
ممنون شاذه جانم ❤️