سه پلشت آید و... 4
سلام سلام
عیدتون مبارک. لبتون خندون. دلتون خوش
سیاوش در یک عکسالعمل ناخودآگاه گوشی را قطع کرد و تو جیبش گذاشت. بعد هم بهتزده به روبرویش خیره شد.
فرزاد سر شانهاش زد و پرسید: داداش خوبی؟ به چی زل زدی؟
تکانی خورد. انگار از خواب پرید. از جا برخاست و با کمی سرگیجه به میز ترنم نگاه کرد. قهوه و کیکشان را خورده بودند. آرام به طرفش رفت و گفت: ترنم بریم.
ترنم متعجب پرسید: طوری شده؟
_: نه. بریم.
پیمان هم برخاست و پرسید: ماشین دارین؟
نگاه نه چندان دوستانهای به پیمان انداخت و گفت: پیدا میشه.
=: خب ماشین من هست. میرسونمتون.
_: مزاحم نمیشیم.
=: چه زحمتی؟ شما فرض کن من تاکسی. اجازه بدین حساب کنم الان میام.
بیرون مغازه ایستادند. سیاوش دستهایش را توی جیبهایش فرو برد و به آسمان نگاه کرد. ترنم با نگرانی پرسید: طوری شده؟ از مامان خبری داری؟
چشم به او دوخت و غرق فکر جواب داد: نمیدونم از این که سرطان نداره خوشحال باشم یا این که تو این سن و سال باردار شده نگران باشم.
ترنم متعجب پرسید: هان؟!
پیمان بیرون آمد و گفت: ماشینم اونجاست. بفرمایید.
ترنم آستین سیاوش را کشید و در حالی که سعی میکرد پیمان متوجهی نگرانیش نشود، زیر لب غرید: داری شوخی میکنی؟
سیاوش فقط چپ چپ نگاهش کرد؛ بعد هم در جلوی ماشین پیمان را باز کرد و سوار شد. ترنم هم با یک دنیا فکر و خیال پشت سرش سوار شد.
پیمان گفت: اگه عجله ندارین بریم یه پارکی جایی بشینیم؟
سیاوش گفت: عجله داریم. باید بریم خونه.
پیمان با لبخند نگاهی به سیاوش انداخت و در دل گفت: خیلی خب حالا منو نزن!
ترنم آه بلندی کشید و به آن دو چشم دوخت.
پیمان پرسید: اتفاقی افتاده؟
سیاوش خشمگین نگاهش کرد ولی جوابی نداد.
پیمان با تردید ادامه داد: حال مادرتون خوبه؟
سیاوش محکم گفت: خوب میشه.
پیمان با لبخندی پر از همدردی گفت: انشاءالله. کاملاً درک میکنم. هر کار و کمکی که از عهدهی من برمیومد بهم بگین. هروقت ماشین خواستین یا هرچی دیگه.
_: ممنون.
ترنم ملتمسانه به آن دو نگاه کرد. کاش سیاوش کمی کوتاه میآمد و پیمان هم دست از این همه منتکشی برمیداشت. ولی پیمان همین بود. پر از خوشرویی و مهربانی. ترنم نمیتوانست او را در حال داد زدن یا عصبانیت تصور کند. انگار با همین لبخند به دنیا آمده بود. میترسید مردم از مهربانیاش سوءاستفاده کنند.
همین مهربانیاش بود که نمیتوانست درخواست ازدواجش را رد کند. ولی هنوز آن طور که باید و شاید به او علاقمند نشده بود.
به نیمرخش چشم دوخت و سعی کرد بار دیگر محاسنش را در ذهنش ردیف کند. او بین مردها خوشقیافه محسوب میشد. چهرهاش سرخ و سفید و خندان و مهربان بود. قد و هیکل خوبی هم داشت. تحصیلکرده بود و شغل مناسبی داشت. تا جایی که او را میشناخت آدم درستی به نظر میرسید.
ترنم آهی کشید و به پشتی تکیه داد. میتوانست تصمیم نهایی را به عهدهی خانوادهاش بگذارد.
پیمان جلوی خانهی آنها توقف کرد و دوباره گفت که هر کمکی بخواهند آماده است. سیاوش و ترنم ضمن تشکر از او خداحافظی کردند و به خانه رفتند.
مامان توی هال دراز کشیده و یک سرم هم توی دستش بود.
ترنم با نگرانی کنار او نشست و پرسید: خوبی؟ دکتر چی گفت؟
سیاوش سلامی کرد آرام به اتاقش رفت. لباس عوض کرد و لب تختش نشست. به حد مرگ نگران بود. این روزها مامان اصلاً حال خوشی نداشت. چطور میتوانست این بارداری سخت را به پایان برساند و زایمان کند؟
بابا وارد اتاقش شد و بدون حرف کنارش نشست.
سیاوش با ترس پرسید: حالا چی میشه؟
بابا با ناراحتی گفت: درست میشه. باید کمکش کنیم.
_: دکتر چی گفت؟
=: عدد آزمایشش بالا بود. گفت احتمالاً دوقلوئه. باید فردا دوباره آزمایش بده و سونو کنه. اصلاً نمیدونم چطور میتونه. امروز حالش خیلی بد بود. مدام بالا میآورد. تا آخرش که بالاخره بهش سرم زدن.
سیاوش صورتش را با دستهایش پوشاند و گفت: احساس میکنم حالم از نگرانی داره بهم میخوره.
بابا پوزخندی زد و گفت: حتماً تو هم بارداری.
سیاوش سری تکان داد و با تمسخر گفت: حتماً.
از جا برخاست و به دستشویی رفت تا آبی به صورتش بزند. بعد هم سری توی آشپزخانه کشید تا شامی درست کند. آشپزی دوست داشت. ولی مامان همیشه اعتراض میکرد که خیلی ظرف کثیف میکند. ولی الان چارهای نبود. باید فکری برای شام میکرد. ترنم که از کنار مامان تکان نمیخورد. برعکس سیاوش که نگرانیاش را با فرار کردن نشان میداد.
در آشپزخانه را بست و هواکش و کولر را روشن کرد تا بوی غذا مامان را اذیت نکند. یک بسته سبزی کوکو از فریزر بیرون آورد و یک ظرف کوکوسبزی ردیف کرد. سس و نان و ترشی هم توی سینی گذاشت. کمی بعد ماهیتابه را با یک دست سینی را با یک دست دیگر گرفت و از اتاق بیرون رفت. دور از تخت مامان گوشهای نشست و یک لقمه گرفت. کمی سس تند روی آن ریخت و به طرف تخت مامان رفت. پرسید: میتونی بخوری؟
مامان چشم بسته زمزمه کرد: نه. شما بخورین ظرفاشم زود جمع کنین.
آهی کشید و برگشت. اینجوری شام خوردن مزه نداشت. ولی هرطور بود هرکدام کمی خوردند و به سفارش مامان زود جمع کردند.
روز بعد بابا نمیتوانست همراه مامان برود. ماشین را به سیاوش سپرد و خودش با تاکسی سر کارش رفت. سیاوش با مامان به آزمایشگاه رفت. میترسید هر لحظه حالش بهم بخورد ولی انگار کمی از دیروز بهتر بود که بالا نیاورد. ولی همین که به خانه رسید توی دستشویی پرید.
سیاوش نگاهی به بالا انداخت و زمزمه کرد: من از وقتی یادم میاد آرزوی یه بچه کوچولو تو خونه داشتم ولی حالا دیگه؟ خدایا اگر به خاطر دعای منه من معذرت میخوام. راضی به این حال مامان نبودم.
گوشیش زنگ زد. پریا بود. کلافه سری تکان داد و گفت: جانم پریا؟ سلام.
جیغ پریا گوشش را کر کرد: سیاوش؟ سلام! چرا به من خبر نمیدی که چی شدههه؟ مامانم الان زنگ زد به دایی. میگه خاله پروانه حامله است. واقعاً؟؟؟ واقعاً؟؟؟ الان خیلی خوشحالی؟ داری به آرزوت میرسی ها؟ باید به من سور بدی. یه سور خیلی خوب.
مامان از دستشویی بیرون آمد. دستش را به دیوار گرفته بود که نیفتد. سیاوش با ترس گفت: بهت زنگ میزنم. سریع قطع کرد و به طرف مامان دوید. کمکش کرد تا به کاناپه برسد و دراز بکشد.
_: میخواین تخت خودمو بیارم اینجا؟ از مبل راحتتره.
=: خودت رو چی بخوابی؟
_: من نمیخوابم اصلاً. غلط کردم که برادر خواستم. راضی نبودم به این حال بیفتین.
مامان با ضعف لبخند زد و گفت: تقصیر تو نیست. ولی اگر یه تخت برام بیاری خیلی خوبه. از اتاقم بدم میاد. میرم اونجا حالم بدتر میشه. بیچاره بابات فکر میکنه مشکلم اونه. ولی خودم حالم بده. تقصیر اون نیست. خونه ماماننرگس هم یه تخت اضافه هست. اگه برای خودت میخوای بیارش.
تا عصر دل توی دلش نبود. برای دکتر رفتن بابا همراه مامان شد و سیاوش با پریشانی پشت کامپیوتر نشست تا کارهای عقب افتادهاش را انجام بدهد.
ساعتی بعد به بابا زنگ زد. دوقلو بود. و قطعاً مامان نیاز به پرستاری تمام وقت داشت. آهی کشید و به روبرو چشم دوخت. یادش آمد که به پریا زنگ نزده است. شماره گرفت. پریا با عجله جواب داد: سلام. یادت رفت بهم زنگ بزنی.
_: سلام. خیلی نگران مامانم. میتونی بیای اینجا؟
+: الان خودمو میرسونم.
ترنم کنار در اتاقش ایستاد و پرسید: کی بود؟
_: پریا. گفتم بیاد اینجا شاید کمکی باشه.
+: چه کمکی؟
_: نمیدونم.
+: بین تو و پریا چیزی هست؟
_: نمیدونم.
+: یعنی چی نمیدونم؟ هست یا نیست؟ دوتاییتون عجیب غریب شدین.
_: بین تو و پیمان چیزی هست؟
+: خودت میدونی چیه.
_: من و پریا هم در همون حد.
+: ولی تو پریا رو میشناسی. خیلی فرق میکنه. برام عجیبه. فکر میکردم بچههای عمه برات مثل خواهرن.
_: منم همین فکر رو میکردم.
+: بعد چی شد؟
با از راه رسیدن مامان و بابا سیاوش از جواب دادن آسوده شد. اگر میخواست جواب بدهد هم نمیدانست چه بگوید.
سلام شاذه جانم خوبی؟
دیگه داشتم میومدم اعتراض که چرا نمینویسی که دیدم نوشتی :))
دوقلو؟؟؟؟؟؟؟ نمیتونه ها!!!! دخترخاله من جوون بود، با چه سختییییییییی زایمان کرد و بعدش نگهداری از دوتا بچه مصیبت بود:|
ببنیم چی میشه!!!!!!
ممنون شاذه جانم :*