ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

سه پلشت آید و... 5

پنجشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۹، ۰۷:۰۳ ب.ظ

سلام عزیزانم 

عصر پنجشنبه‌تون به خیر و شادی

فردا ان‌شاءالله چهل ساله میشم. چهل سالگی حس عجیبی داره. نوعی بلوغ شاید... پشت سر گذاشتن یک دهه‌ی دیگر... از خدا می‌خوام که قدر لحظه‌هامو بدونم و بر اونچه که برام مقرر شده شاکر و استوار باشم heart

 

 

 

 

مامان خیلی ضعف داشت. تا ترنم کمکش کند که لباسش را عوض کند، سیاوش با کمک بابا تختش را به هال آورد و جایش را آماده کرد.

ترنم سفارش کرد: سیاوش ملافه‌ها تمیز باشن.

سیاوش زیر لب غر زد: چشم.

 

با صدای زنگ در سیاوش ملحفه‌ها را رها کرد و بیرون دوید. ترنم پیش آمد و زیر لب غر زد: حواس نداره.

مامان نالید: دم در کی بود؟

ترنم در حالی که می‌کوشید لحن حرف زدنش عادی باشد و راز سیاوش را لو ندهد گفت: پریا.

بابا با لحنی که بوی تمسخر میداد پرسید: چرا سیاوش اینجوری هول کرد؟

ترنم دستپاچه پرسید: هول کرد؟ نه فکر نکنم. شاید قرار بود پریا چیزی براش بیاره. بنظرم یه کولدیسک پیشش داشت.

بعد هم دست زیر بازوی مامان گرفت و گفت: بیا استراحت کن.

ولی پریشانی‌اش او را لو داد و بابا با لبخند گفت: کولدیسک! چه کولدیسک شیرینی. پروانه‌خانوم سعی کن زودتر روبراه شی که باید با دسته گل بریم خونه خواهرم.

مامان که از شدت ضعف نیمی از شوخی او را درک نمی‌کرد، به زحمت دراز کشید و گفت: امروز که نمی‌تونم. ترنم یه سطل بذار اینجا.

 

سیاوش در خانه را باز کرد و با دیدن پریا نفسی به راحتی کشید. خوب بود که اینجا بود. نمی‌دانست چرا ولی بودنش حالش را بهتر می‌کرد.

پریا زودتر از او به خود آمد. وارد شد و گفت: سلام. آیفون خرابه؟

_: آیفون؟

پریا خندید و توضیح داد: در باز کن. کجایی تو؟ خاله‌پروانه چطوره؟

_: هان در باز کن. نه. یعنی یادم نیومد دکمه‌شو بزنم. خیلی که معطل نشدی؟

+: نه. نمی‌خوای درو ببندی؟ چرا ماتت برده؟

سیاوش در را بست و چشم روی هم گذاشت. نفس عمیقی کشید و آرام گفت: دوقلو... باورت میشه؟

+: دوقلوووووو؟؟؟؟؟ نههههه! وای سیاوش! چه هیجان‌انگیز!

دو تا دستهای او را گرفت. خندید و چند بار پرید.

با ذوق گفت: من عاشق دوقلوام. وای سیاوش... کاشکی مثل هم باشن. از اونا که معلوم نمیشه کدوم کدومه. وایییی...

سیاوش دستهای او را محکم گرفت و با تبسم کمرنگی نگاهش کرد. احتیاج داشت خوب حسش کند تا مطمئن شود که خیال نیست... واقعی است.

پریا بعد از چند لحظه آرام گرفت و با تردید پرسید: خیلی حالش بده؟ از جمعه بدتر؟ دکتر چی گفته؟

سیاوش سری تکان داد و گفت: نمی‌دونم. بنظرم طبیعی باشه. شاید هم نه. عمه اینقدر ویار نداشت. نه؟

پریا شانه‌ای بالا انداخت و گفت: خیلی یادم نیست. نمی‌خوای دستامو ول کنی؟ بریم تو دیگه.

سیاوش سر به زیر انداخت و به دستهایشان نگاه کرد. چی میشد اگر آن دستها را بالا می‌آورد و یکی یکی می‌بوسید؟

بی‌میل رهایش کرد و گفت: بریم.

قبل از این که در اتاق را باز کند پرسید: عمه چی گفت وقتی بهش گفتی؟

+: اول دو ساعت دعوام کرد که غلط کردم بهت گفتم، بعد هم گفت می‌دونسته. همیشه قیافم تابلو بوده. فکر می‌کرده تو منو نمی‌خوای. منتظر فرصت بوده که بشینه منو نصیحت کنه که دست از خیالات واهی بردارم.

سیاوش در را باز کرد و فکر کرد: تابلو بوده؟ پس چرا من نفهمیدم؟

دستش را آرام پشت پریا گذاشت و بدون حرف تعارف کرد که وارد شود. حس خوبی داشت. حس خیلی خوبی داشت. کاش می‌توانست مثل پریا به سادگی با پدر و مادرش در میان بگذارد. اگر شرایط خانه اینقدر بهم ریخته نبود می‌گفت. اما وقتی مامان این طرف بدحال و پیمان از آن طرف اصرار به خواستگاری داشت، جای حرفی برای او نمیماند. البته که با حقوق مختصرش امکانات ازدواج را هم نداشت.

پریا بلند و شاد سلام کرد. بابا با خوشرویی گفت: سلام دایی. خوش اومدی.

کنار تخت مامان روی زمین نشست و با هیجان مشغول حرف زدن با او شد.

ترنم سیاوش را کناری کشید و زیر لب غر زد: چرا اینجوری میپری دم در؟ لو رفتی. بابا فهمید. به مامان گفت حالت که خوب شد باید بریم خونه خواهرم خواستگاری.

_: واقعاً؟!

ترنم سرزنش آمیز نگاهش کرد و گفت: واقعاً.

سیاوش با آسودگی لبخند زد و گفت: چه خوب. دیگه مجبور نیستم چیزی بگم.

ترنم با حرص غرید: کجاش خوبه؟ تو که اول و آخرش به پریا می‌رسیدی. ولی الان مامان دق می‌کنه اگه بگم منم برنامه دارم. از اون ورم پیمان منو میکشه بس که هی میگه کی زنگ بزنیم.

سیاوش نگاهش کرد. خودش هم به همین فکر می‌کرد. مامان از آنهایی بود که اتفاقهای ناگهانی را تاب نمی‌آورد. حتی خرید و کار روزانه‌اش هم همیشه طبق برنامه بود. حالا سه تا اتفاق بزرگ برنامه‌ریزی نشده باهم افتاده بود و سیاوش و ترنم هر دو نگران بودند.

سیاوش به مامان نگاه کرد که با لبخند به پریا نگاه می‌کرد. ظاهراً ناراضی نبود. پریا در ادامه‌ی صحبتی که سیاوش نشنیده بود به مامان گفت: فقط یه کوچولو... الان میارم.

بعد هم توی آشپزخانه پرید و صاحبخانه‌وار مشغول کار شد.

سیاوش به دنبالش رفت و پرسید: چکار می‌کنی؟

پریا در حالی که از این طرف به آن طرف می‌رفت گفت: یه دسر شیرین و مهربون. آسیاب کجاست؟

_: آسیاب؟

+: می‌خوام هل بسابم بریزم تو بستنی.

_: یه وقت بد نباشه...

+: بذار سرچ کنم. بفرما نوشته خیلی هم خوبه. آسیاب کو؟ آهان دیدمش. دستم نمی‌رسه. میاریش پایین؟

 

تا هل را بساید و شیر و بستنی را با آن مخلوط کند و پیش خاله‌پروانه ببرد، میلش تمام شده و دیگر دلش نمی‌خواست؛ اما به خاطر گل روی دختری که با این مهربانی از راه رسیده و برایش دسر آماده کرده بود کمی خورد و بعد ظرف را پس زد.

پریا فوری بقیه دسر را از او دور کرد و در حالی که دست سیاوش میداد گفت: بقیه‌شو بخور نیست بشه.

_: خودت نمی‌خوای؟

+: نه. تو بخور.

بعد دوباره کنار خاله نشست و پرسید: آهنگایی که بچگیا گوش میدادین چی بودن؟ دلتون می‌خواد براتون دانلود کنم؟

 

ترنم با خنده زیر گوش سیاوش که مشغول خوردن میلک شیک بود گفت: نگاه چه جوری خودشو قندون می‌کنه!

سیاوش هم لبخند زد و زمزمه کرد: عشق منه. پرستاری تو خونشه. مثلاً این پیشنهاد آهنگای مورد علاقه رو از کجاش در آورد؟

بابا پشت سر سیاوش خم شد و نجوا کرد: میرم گوشت بخرم. بلند نمیگم که دوباره حالش بهم نخوره.

بعد پیش همسرش رفت و گفت: من یه سر باید برم شرکت. چیزی بیرون نمی‌خوای؟

پروانه آهی کشید و گفت: علاف من شدی.

_: نه بابا این چه حرفیه؟ چیزی میخوای؟

نگاه پروانه دور اتاق چرخید. دلش یک چیز شور می‌خواست. اگر جلوی بچه‌ها می‌گفت پفک می‌خواهد خیلی زشت بود؟ آن هم اویی که همیشه بچه‌ها را از خوردن تنقلات ناسالم منع می‌کرد و خودش را به آب و آتش میزد که غذای خانواده سالم باشد. ولی الان حاضر بود برای چند دانه پفک عین ابر بهار اشک بریزد!

هرچه سعی کرد با منطق میلش را مهار کند نشد. اصلاً این خوراکیهای ناسالم برای آدم عادی هم خوب نبودند چه برسد به زن باردار!

اشکش که از گوشه‌ی چشمش نیش زد حالش بدتر شد. از این به خاطر یک خوراکی بی‌ارزش بغض کرده بود دلش گرفت. با غصه زمزمه کرد: میشه فقط دو سه تا دونه پفک بخورم؟

صدایش اینقدر گرفته و غمگین بود که سروش نشنید. به ناچار کنار پریا روی زمین زانو زد و دست همسرش را با مهر گرفت و پروانه با یک دنیا خجالت دوباره خواسته‌اش را تکرار کرد.

دهان سیاوش که به خنده باز شد، پریا نگاه تندی به او انداخت. ترنم که اصلاً از اتاق بیرون رفت تا عکس‌العمل بدی نشان ندهد. نمی‌دانست بلند بخندد یا برای این ضعفِ عجیبِ مادرِ همیشه قدرتمندش عزا بگیرد؟

پریا موهای او را نوازش کرد و سروش با مهربانی گفت: البته که میشه. دو سه تا دونه که ضرری نداره.

پریا رو به سیاوش بی‌صدا لب زد: بپر براش بگیر.

سیاوش با تردید کمی تعلل کرد. واقعاً ضرری نداشت؟

وقتی توی راهرو رفت پریا به دنبالش آمد و غر زد: بگیر دیگه. سر دلش که نمیمونه. بالا میاره. دسر رو هم نگه نداشت. دیدی که.

سیاوش سری به تأیید تکان داد و به طرف در رفت. سروش بیرون آمد و از سیاوش پرسید: تو میخری؟

_: بله. الان میرم.

ساعتی بعد تلفن خانه زنگ زد. پریا که از همه به تلفن نزدیکتر بود گوشی را برداشت. پروانه به چند بالش تکیه داد و به او چشم دوخت. فکر کرد بعضیها پرستاری توی خونشان است و پریا یکی از آنها بود.

پریا روی گوشی دست گذاشت و گفت: یه خانمی میگن پروین صنعتی هستن با شما کار دارن.

رنگ از روی ترنم پرید. با ترس به سیاوش نگاه کرد. چشمهای پروانه گشاد شد و با تعجب پرسید: پروین‌خانم با من کار داره؟ گوشی رو بده.

پروین‌خانم مادر پیمان و از اقوام دورشان بود. زنی مهربان که پروانه خیلی دوستش داشت. وقتی دبیرستان می‌رفت او معلم پرورشیشان بود. زنی هنرمند و فرهیخته که دخترها عاشقش بودند و پروانه بین دوستانش خیلی افتخار می‌کرد که نسبت دوری هم با او دارد.

عید نوروز امسال بعد از چند سال در یک مهمانی خانوادگی او و کوچکترین پسرش پیمان را دیده بود. همان مهمانی که پیمان هم ترنم را دید و یک دل نه صد دل عاشقش شد. هرچند دلبری از آن دختر به آن آسانی که فکر می‌کرد نشد ولی هرچه می‌گذشت نسبت به انتخابش مطمئن‌تر میشد.

پروانه خبری از این عشق و عاشقی نداشت. فقط می‌دانست که پروین‌خانم بیمار بوده است و چند وقت پیش هم پدر همسرش را از  دست داده است. اما پروانه نتوانسته بود در مراسم عزای او شرکت کند و تلفنی تسلیت گفته بود.

بهرحال گوشی را گرفت و با خوشحالی مشغول صحبت شد.

سیاوش زیر لب به ترنم غر زد: پریا دو ساعت زحمت کشید تا حال مامان یه ذره عوض شد، حالا پروین‌خانم هرچی رشتیم رو پنبه می‌کنه.

+: تقصیر من نیست. به پیمان گفته بودم خودم خبر میدم کی زنگ بزنه. طاقت نیاورد.

سیاوش پوف کلافه‌اش کشید و به مامان چشم دوخت که مشغول تعارف تکه پاره کردن با پروین‌خانم بود.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۹/۰۴/۱۹
Shazze Negarin

نظرات  (۸)

سلام شاذه عزیز

امیدوارم حال دلتون خوب باشه.

تولدتون مبارک باشه ان شاالله خداوند عمرطولانی و باعزت بهتون ببخشه.

امیدوارم درهرلحظه از عمرتون که میگذره خداوند و آرامش حضورش رو بیشترازقبل حس کنیدودرکنارخانواده گرامیتون شادباشید.

قصه زیباست آرومه و درعین حال پراز شلوغی های قشنگ و همه ی شخصیت ها دوست داشتنی.

*مادرمنم به تارگی 40 سالش تموم شده اونم میگفت عجیب بود و شاید باور نمیکنم  40سالم تموم شده.

شایدم باورش نمیشد که اون 41 سالگی رو الان داره پرمیکنه و دخترش مروارید 21سالگی رو.

زندگی خیلی عجیبه و گذرش از خودش عجیب تر....

لحظه هاتون پراز یاد خدا.

یاعلی.

پاسخ:
سلام مروارید جانم
ان‌شاءالله سلامت باشی. خیلی ممنونم. چه دعاهای قشنگی! آمین ❤️
خوشحالم که قصه رو دوست داری 😍
ان‌شاءالله مادر عزیزت هم سلامت و خوشحال باشه. درسته منم حس عجیبی دارم. منم با دخترم 19 سال و با دخترش 38 سال تفاوت سنی دارم
متشکرم به همچنین شما
یا علی

سلام شاذه جون

مبارک باشه ایشالا 120 ساله بشه🍰🍰🍰🌹🌹🌹

ایشالا همیشه در کنار خانواده شاد و سلامت باشی❤❤❤

پاسخ:
سلام سکوت عزیزم
متشکرم عزیزم. لطف داری 😍🌹❤️😍🌹❤️

در ۵۷ هفت سالگی نوه دخترتو میبینی☺☺چه عجیب تو روزگاری که الان تو این سن خیلی ها مادر میشن

و خب به نظرم قشنگ

پاسخ:
یعنی ممکنه؟ چه رویای زیبایی 😊😊
متشکرم 🌹

ان شالله که میشه البته اون زمان قطعا نوه ها تعدادشون خیلی بیشتر

پایدار باشین در کنار خانواده

میشه لطفا برای منم دعا کنی خیلی نیازمندم

پاسخ:
ان‌شاءالله. خیلی ممنونم
دعاگویم و التماس دعا دارم 
۲۰ تیر ۹۹ ، ۱۴:۲۴ دختری بنام اُمید!

سلامممممممم

تولدتتتتتتتتت مباررررررررررررررررررکک :***********

ان شالله همیشه سلامت و شاد باشی و به همه آرزوهات برسی و کلی داستان قشنگ بنویسی :********

 

خب میبینم که این دوتا لو رفتن به همین زودی :)))

ممنون شاذه جانم :*

پاسخ:
سلاممممم عزیزممممم
خییییلی ممنوووونم 😍😍😍😍😍😍
متشکرممم. ان‌شاء‌الله تو هم همیشه سلامت و خوشحال باشی 💖💖💖💖💖

بله بله. قیافشون داد میزنه 🤣
خواهش میکنم عزیزم 😘
۲۰ تیر ۹۹ ، ۱۴:۳۸ معلم کوچک

سلاااام

به به،تولدتون مبارک🎂🎂🎂🍰🍰🎁🎈🎈🎊🎉🎉🎊🌹🌹⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦😍😍😘😘ان شاءالله ۱۲۰ساله بشید و به تمام آرزوهای خوبتون برسید،در کنار خانواده بهترینها براتون اتفاق بیوفته و زندگیتون پر از آرامش و آسایش و خوشی و سلامتی⁦ باشه و پر از حس خوب❤️⁩⁦❤️⁩🌹🌹🌹🌹😘😘😘

 

سیاوش چقدر هول کرد آیفون و یادش رفت😂 ولی خوب شد یه قدم جلو افتاد

خونه اشون عجیب پر از خبره😁😁

قلمت مانا بانو🌹🌹

 

پاسخ:
سلااااااام معلم جان
خییییلی خییییلی ممنوووونم 🌹💖🌹💖🌹💖🌹
آمین به دعاهای خوبت. ان‌شاء‌الله برای تو هم همینطور باشه 💖❤️💖❤️💖❤️💖

حسابی دستپاچه شد 😂
بعله... از همه طرف یه خبر جدید میاد 🤣
زنده باشی 🌹🌹

سلام شاذه خانم عزیز و نازنینم تولدت مبارک، ان شاء الله همیشه سلامت و شاد باشین و عاقبت به خیر

متشکرم از داستان خواندنی و جالب 

پاسخ:
سلام شهر مهربانم
خیلی از لطف و محبتت متشکرم عزیز دلم. ان‌شاء‌الله که شما هم همیشه سلامت و دلشاد باشین
ممنونم که همراهم هستین

سلام شاذه جانم

تولدت مبارک عزیزم🎉

امیدوارم همیشه در کنار خانوادت سالم و شاد و موفق باشی🎂

و برای ما داستان بنویسی 😉😂

با آرزوی بهترینها💝

پاسخ:
سلام حیات جانم
خیلی از لطفت متشکرم 😍😘
ان‌شاءالله سلامت باشی 💖

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی