ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

حس مشترک 1

شنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۳۷ ب.ظ

سلام دوستان 

رسیدن ماه ربیع مبارک باشه. الهی این ماه پربرکت غم از دل هممون ببره heart

 

آبی نوشت: قصه‌ی قبلی نصفه مونده ولی حس نوشتنش نیست blush

 

 

حس مشترک

 

الوند بوته‌ی شمشاد را دور زد، گوشه‌ی دنج باغچه روی چمنها دراز کشید و چشم بست. آفتاب از لابلای برگهای رقصان درخت سپیدار به پلکهای بسته‌اش می‌تابید. هوا رو به خنک شدن می‌رفت اما او داغ کرده بود. پروژه به کندی پیش می‌رفت. کلافه شده بود. ساعد روی چشمهایش گذاشت و سعی کرد برای چند دقیقه هم که شده فکر پروژه را از سر بیرون کند.

کرانه روی نیمکت جلوی شمشادها نشست و آهی از سر خستگی کشید. دوستش گلنار کنارش نشست و پرسید: خوبی؟ این روزها وقت ناهار هم به زور آفتابی میشی.

یک ساندویچ به طرف او گرفت. کرانه نگاه خسته‌ای به ساندویچ خوش آب و رنگ انداخت و آن را گرفت. در حالی که نایلونش را باز می‌کرد گفت: این پروژه هلاکمون کرده.

=: لاغر شدی.

+: نه بابا! میخورم. کاش لاغر میشدم. لاغر این پسره جاوید شده. داره جونشو سر این پروژه میذاره.

الوند با شنیدن فامیلش ساعدش را از روی چشمهایش برداشت و گوش داد. فکر کرد: لاغر شدم؟

خودش متوجه نشده بود. صدای معترض دوست آن دختره... اسمش را به خاطر نمی‌آورد. هرچی که بود. دوستش را هم می‌شناخت. منشی تندر بود. شباهتی به کامیاب... آهان فامیلش کامیاب بود. خلاصه دوستش شباهتی به او نداشت. هرچه این سختکوش و فعال بود، دوستش تنبل و بیخود بود. تمام روز پشت میز منشی نشسته بود و توی گوشی‌اش ول می‌چرخید.

نفس عمیقی کشید و به پهلو غلتید. الان اگر از جا برمی‌خاست شاید دخترها هول می‌کردند. خسته‌تر از آن هم بود که برخیزد. اینقدر که حتی برای ناهار هم نرفته بود.

گلنار گفت: اون از اولش هم لاغر و بی‌ریخت بود.

الوند اخم کرد. ادعای خوش‌تیپی نداشت ولی دلیلی هم نداشت که این تنبل پرمدعا به این شدت قضاوتش کند.

دوباره به پشت خوابید و رو به آفتابی که از لابلای برگها می‌تابید لبخند زد. به خودش گفت: تو هم داری همین کار رو می‌کنی. تازه گوش هم وایسادی.

در جواب واگویه‌های ذهنی‌اش گفت: اولاً که خوابیدم، در ثانی من که نمی‌خواستم گوش بدم. خودشون امدن بغل گوشم. منم خداییش جون ندارم پا شم برم.

کرانه گفت: من کاری به قیافه‌اش ندارم ولی پشتکارش رو تحسین می‌کنم. حیف که مهندس تندر با کار تیمی مخالفه. و الا یه تیم توپ می‌شدیم.

الوند لبخند زد و شصتش را به نشانه‌ی موافقت بالا گرفت.

=: مهندس تندر چشمش دنبال توئه. ببین کی گفتم. می‌ترسه با اون دیلاق شریک بشی عاشقش بشی.

+: خودم هم حسم همینه. ولی خداییش چرا؟ بنظرم خیلی مسخره است. من یه برنامه‌ی کاری دارم. به نفع شرکتشه که بذاره با جاوید کار کنم. قصد ازدواج هم ندارم. تندر بره با هرکی می‌خواد خوش باشه.

=: دلت میاد؟ اون معاون شرکته!

+: رئیس کل باشه. به من چه؟ کبوتر با کبوتر باز با باز. ما چه شباهتی به هم داریم آخه؟ یعنی دلم می‌خواد فقط یه بار پاشو تو خونه‌ی ما بذاره. بعد از اون خودش محترمانه میره پی کارش.

=: چرا؟ هنوز داداشت اینا اونجان؟

+: هنوز؟ خب ورشکست شده بیچاره. حالا حالاها نمی‌تونه جایی بره.

=: یعنی خودش و زنش و سه تا بچه!

کرانه سری به تأیید تکان داد و تکرار کرد: یعنی خودش و زنش و سه تا بچه که دو تاشون تو اتاق من می‌خوابن و دیگه تو اتاق جای سوزن انداختن نیست. اگه خونه خلوت بود شاید میشد یه کم کارام رو ببرم خونه. ولی اصلاً امکان نداره. اینجا هم نمی‌تونم اضافه بمونم. اگه از سرویس جا بمونم وسط بر بیابون حیرون میشم. هوا هم که زود تاریک میشه من و سگهای ولگرد و اشرار باهم میزنیم میرقصیم.

ناگهان از جا برخاست و گفت: مرسی از ناهار. خوشمزه بود. برم که خیلی کار دارم.

گلنار هم به دنبالش روان شد و گفت: بیا بریم یه نوشابه بگیریم بعد برو.

+: خودت بخور. من دیرم شده. فعلاً خداحافظ.

و به سوی اتاق کارش پا تند کرد.

الوند نشست. بوی ساندویچ شکم گرسنه‌اش را تحریک کرده بود. سر کشید. رفته بودند. از جا برخاست و به طرف سالن غذاخوری رفت. ناهار شرکت قرمه‌سبزی بود. دلش ساندویچ می‌خواست. تشری به هوای دلش زد و مشغول خوردن شد.

بعد از ناهار به طرف دفتر کار مشترکش با مهندس تندر رفت. اما قبل از این که وارد اتاق بشود تندر جلویش را گرفت و گفت: یه دقه صبر کن. خانم کامیاب کارش تموم بشه بعد برو تو.

الوند ابرویی بالا انداخت و پرسید: مگه دسشوییه بابا؟ اونجا محل کار منم هست. بذار برم.

از پشت سر تندر دید که منشی‌اش از خنده ریسه رفت. تندر چرخید و چشم غره‌ای به منشی‌اش رفت. گفت:  بسه خانم. یه زنگ بزن مش رحمن یه قهوه فرانسه با شیر بدون قند برای خانم کامیاب بیاره. اینطوری دوست داره.

الوند پوزخندی زد. ابراز عشقهای تندر خیلی ضایع بود. درستش این بود که از اول این پروژه یک دفتر کار مشترک به او و خانم‌کامیاب بدهد اما با این مسخره‌بازیش اجازه‌ی هم‌اتاق شدن به آنها که نداده بود هیچ، هر تبادل اطلاعاتی هم باید زیر نظر خودش صورت می‌گرفت. از خود رئیس هم قلدرتر بود. مصیبت اینجا بود که هم الوند و هم کرانه علاوه بر احتیاج مالی به شغلشان، به این پروژه هم عشق می‌ورزیدند و با هیجان پیگیرش بودند. هرچند که تندر از هر فرصتی برای ضایع کردن الوند استفاده می‌کرد. برعکس کرانه را چنان تحویل می‌گرفت که انگار وصله‌ای پوشاندن سوراخ لایه‌ی ازن را کشف کرده است!

قبل از این که مش‌رحمن با قهوه فرانسه‌ی سفارشی برسد کرانه شتابان از اتاق خارج شد و اشتباهاً تنه‌ای به الوند زد.

تندر اخم‌آلود گفت: خانم کامیاب حواست کجاست؟ کارت تموم شد؟

کرانه بدون توجه به او چرخید و با دیدن الوند گفت: اوه ببخشید. شما اینجایین؟ داشتم میومدم دنبالتون. ببینین این فلش رو بگیرین. یه بازبینی بکنین ببینین در چه حاله.

تندر دست پیش آورد و پرسید: میشه ببینم چیه؟ میخوام بدونم پروژه تا کجا پیش رفته.

کرانه چشم‌غره‌ای به او رفت. این مردک داشت از حد می‌گذراند. دستش را مشت کرد و گفت: هنوز پیشرفت خاصی نکرده.

الوند دست توی جیبهای شلوارش فرو برد و به این نمایش مسخره چشم دوخت.

مش‌رحمن با قهوه فرانسه از راه رسید و پرسید: خانم مهندس قهوه می‌خواستین؟

کرانه سر برداشت و گفت: وای مش‌رحمن باعث زحمتت، مگه من قهوه سفارش داده بودم؟

=: خانم گلچین زنگ زد گفت برای شما بیارم اینجا.

کرانه از روی شانه‌ی تندر سر کشید. گلنار شانه‌ای بالا انداخت و گفت: آقای مهندس گفتن.

+: ولی من امروز سردردم. نمی‌تونم بخورم.

تندر گفت: ولی قهوه برای سردرد خوبه.

الوند گفت: برای بعضی از سردردها. اگه مشتری نداره من برش میدارم.

کرانه گفت: بله حتماً.

تندر گفت: خانم مهندس میشه بیاین بیرون عرضی داشتم.

+: نه معذرت می‌خوام. من خیلی کار دارم. خداحافظ.

از بین تندر و الوند با سرعت گذشت. ولی نتوانست فرار کند. همین که به در اتاقش رسید تندر راهش را بست و گفت: فقط چند لحظه...

آهی کشید. این روزها بارها خواسته بود با او صحبت کند و هربار کرانه با بهانه‌ای شانه خالی کرده بود. جواب تندی هم نمی‌توانست بدهد. می‌ترسید کار و پروژه‌اش را از دست بدهد.

تندر به دست به در باز منتهی به محوطه اشاره کرد و گفت: بریم بیرون بهتره.

چشم به شکم تندر دوخت و آرام گفت: چشم.

به دنبالش روان شد. هنوز چند قدم نرفته بودند که تندر گفت: ‌می‌خواستم اگه اجازه بدین با خانواده برای امر خیر خدمت برسم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۷/۲۶
Shazze Negarin

نظرات  (۶)

سلام شاذه جون

امیدوارم خوب باشی. اینقد از دیدن پست جدید ذوق کردم که نگو. هنوز نخوندم

امدم بگم خیلی خوشحالم برگشتی. ایشالا همیشه حال دلت خوب باشه

پاسخ:
سلام سکوت جونم
خوبم شکر خدا. خیلی ممنونم. ان‌شاءالله که تو هم خوب خوب باشی

سلام سلام خوش امدییییین داستانتونم عالی ❤️❤️👏

پاسخ:
سلام به روی ماهت
متشکرم عزیزممممم :******

سلام شاذه عزیز.

چندوقت پیش که سرزدم متوجه غم عمیقت شدم اما حقیقت دست و دلم به پیام دادن و یا تسلی خاطردادن نرفت چون چندهفته قبلش مادربزرگم رو ازدست داده بودم و ازهمه ی پیام های تسلیت بدم میومد واحساس کردم که توی چندکلمه و جمله نمیتونم بیانش کنم که چقدر ازدست دادن عزیزانمون سخته.

بگذریم،خیلی خوش حال شدم که دوباره برگشتین با روحیه ای بهترازقبل و قویتر،براتون دعامیکنم که لحظه هاتون پراز آرامش و یاد خدای مهربونمون باشه که توی هرثانیه و هرلحظه همراه ماست..

شروع قصه جدید و شخصیت های بی آلایشش"کرانه و الوند"یه پکیج کامل از حس های خوب و دل انگیز بود برای من توی یه آخرشب پاییزی...

لحظه هامون پرازمحبت و موهبت...

پاسخ:
سلام مرواریدجان
اوه متاسفم. خیلی سخته. خیلی. گذشت زمان هیجانش رو کم می‌کنه. غم آدم تهنشین میشه ولی تموم نمیشه. و دلتنگی... امان از دلتنگی... 

خیلی متشکرم که شاداب و پرانرژی همراهم هستی و ان‌شاءالله با یاد خدای مهربان کنار هم بتونیم بر مشکلاتمون غلبه کنیم

خوشحالم که حس و حال قصه‌ی جدید رو دوست داشتی

متشکرم. به همچنین برای شما
۲۷ مهر ۹۹ ، ۲۱:۴۶ نرگس خوتون(ریواس )

سلام

فکر کنم تله پاتی(معادل فارسی شو نمی دونم ) منو آورد به این صفحه شاید اولین خواننده ی قسمت اول قصه ی جدیدت باشم

امیدوارم ماه ربیع برای همه نشاط آور و گشایش باشه

وقتی اومدم صفحه ات رو چک کنم دیدم داستان تازه شروع کردی مضاعف خوشحال شدم

هم برای قصه جدید و این که باز حس نوشتن داری

هم این که خیلی به دلایلی غمگین بودم

و لحظاتی شادم کردی

شروع خیلی خوبی داره قصه ات 

 استراحت الوند روی چمن رقص برگ سپیدار تابش اشعه ی خورشید

گپ و گفت اون دخترا و شنود ناخواسته ی الوند

اسامی الوند و کرانه خیلی به دلم نشست

دقایق خوشی رقم خورد برایم

ممنون شاذه جان

امیدوارم تا پایان،  این جذابیت آغاز،  ادامه یابد

به هرحال قبلا هم گفتم قلم ساده وصمیمی ات را دوست دارم

البته  مثل آشپزی گاهی دستپختت خیلی دلچسبه گاهی کمتر

کار آب و اتیشه دیگه😉

پاسخ:
سلام نرگس جان
دست تقدیر و تله پاتی و هرچه که بود درد نکنه. خوش آمدی
الهی آمین
ان‌شاءالله شادیت پایدار باشه و حالت هر لحظه بهتر بشه
خوشحالم که شروع ساده و آرامم را دوست داشتی
ان‌شاءالله این آش شله قلمکار تا آخر خوشمزه پیش بره :)
همین دور و بر باش. قسمت بعدی تو راهه :)
۲۸ مهر ۹۹ ، ۲۰:۳۱ دختری بنام اُمید!

سلام شاذه جانم

داستان رو تو تلگرام خوندم اما دوست داشتم اینجا کامنت بزارم.

خوشحالم که هستی و مینویسی و امیدوارم این داستان قشنگ، دلتو یکم آروم کنه :)

جالبش میدونی چیه؟! دیروز فکر میکردم چرا اکثر داستان های عاشقانه تو دانشگاه ها شکل میگیره، چرا تو یه محیط کاری نیست، ذهنمو خوندی ;)

پاسخ:
سلام امید قشنگم
مرسی از لطفت. خیلی ممنونم 🌹
همون که نرگس خاتون نوشته. تله پاتی یا چیزی شبیه این :) دل به دل راه داره 😍
۲۸ مهر ۹۹ ، ۲۲:۵۱ دختری بنام اُمید!

چه سعادت بزرگی که دل من به دل شاذه جانم راه داشته باشه :*

پاسخ:
عزیز دلمی :*

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی