حس مشترک 2
سلام عزیزانم
شبتون به خیر و شادی
خوشحالم که دوباره کنارتون هستم و از خدا میخوام کنار هم لحظات آرام و دلپذیری فارغ از مشکلات متعدد دور و برمون داشته باشیم
کرانه با چشمهای گرد شده نگاهش کرد. انتظار نداشت اینطور بیمقدمه سر اصل مطلب برود. بدون فکر زمزمه کرد: چه یهو!
تندر با دستپاچگی گفت: نه نه یهویی نیست. حتماً تو این مدت متوجهی علاقهی من شدین. البته اینقدر خودتون رو درگیر پروژه کردین که بعید نیست نفهمیده باشین. الان هم دیدم اگه بخوام حاشیه برم باز مرغ از قفس میپره.
+: الان من مرغم؟
تندر که برای اولین بار از خجالت سرخ شده بود خندید و گفت: من جسارت نمیکنم. اگه لطف کنین شمارهی منزل رو بدین بگم والده تماس بگیرن.
نگاه کرانه از پشت سر تندر تا ماشین شاسی بلند او کشیده شد و آپارتمان شلوغ و بهم ریختهی خودشان را به خاطر آورد. خانه از شلوغی عین سمساری شده بود. خواستگار که هیچ... حتی مهمان عادی هم نمیتوانستند بپذیرند. گذشته از اینها مهندستندر با اقلاً ده سال اختلاف سنی با او و تفاوتهای دیگرش مورد جذابی به نظر نمیرسید.
+: اممم.... نه. یعنی شما لطف دارین ولی من الان... من آمادگی ازدواج رو ندارم. الان درگیر این پروژهام و...
=: پروژه مال شماست. درسته. شما فقط یه بله به من بده که خیال من راحت بشه.
+: شما خیلی مهربونین ولی من...
=: ببین این تعارفا رو بذار کنار. نزدیک هفت ماهه که داریم باهم کار میکنیم. میدونی که من چقدر مصمم هستم. وقتی هم تصمیمم قطعی بشه عجول هم میشم. تو خونه با حاجخانم حرف زدم. خیلی خوشحال شد. سالها به انتظار این روز نشسته. اگه بگم چند ساله که برای عروس رویاهاش حلقه و نشون خریده تعجب میکنی.
کرانه با حیرت به او نگاه کرد. سعی کرد به دنبال جملهی مناسبی بگردد که نه سیخ بسوزد و نه کباب. او در این شرکت تازهکار بود و هر آن احتمال داشت کار محبوبش را از دست بدهد.
+: ولی... شما از من خیلی بزرگترین.
=: سن یه عدده. تو قبول کن من سر تا پاتو جواهر میگیرم.
+: خب راستش من....
به خودش گفت: فکر کن کرانه. فکر کن.
سر برداشت و به تندی گفت: من نامزد دارم.
مهندس تندر لبخند زد و با لحنی مچگیرانه گفت: این چه جور نامزدیه که نه یه حلقه دستت انداخته، نه یک بار بهت تلفن زده و هیچ وقت هم نیومده ببینه محل کارت کجاست؟
کرانه نفسی کشید و گفت: ما تازه نامزد کردیم. هنوز جشن نگرفتیم.
=: محل کارت نیومده برای تحقیق؟
کمکم داشت کرانه را عصبانی میکرد. این همه سماجت نوبر بود. از کارش هم عقب افتاده بود. فقط اگر لج نمیکرد و اجازه میداد با مهندس جاوید هم اتاق شود کلی دستش جلو میافتاد.
سعی کرد صدایش عصبانی نباشد. بدون فکر جواب بعدی را روانه کرد: احتیاجی به تحقیق نبود. همکاریم. آقای مهندس جاوید نامزد منه. با اجازه.
بعد هم بدون مکث به طرف دفتر خودش دوید و تندر را حیرتزده بر جا گذاشت. همین که در دفترش را پشت سرش بست دست روی قلبش گذاشت که بیامان میکوبید. چه گفته بود؟!!! مهندس جاوید؟؟؟ الان تندر میرفت سراغش....
گوشی را از جیب مانتویش بیرون کشید و با دست لرزان به دنبال شمارهی جاوید گشت. شماره را داشت اما از ترس تهدیدهای تندر تا به حال با او تماس نگرفته بود. دو سه بار اشتباه زد تا بالاخره توانست شماره بگیرد. در دفتر را قفل کرد و به انتظار جواب به طرف میزش رفت. به لطف عشق مهندستندر یک دفتر کوچک شخصی داشت.
پشت میز نشست و در حالی که با دست آزادش روی میز ضرب گرفته بود، گفت: جواب بده جواب بده. زود باش.
الوند آخرین جرعهی قهوه را نوشید. با علاقه به مانیتور چشم دوخت. کار این دختر حرف نداشت. تلاشش تحسین برانگیز بود. مخصوصاً که امروز اتفاقی شنیده بود که توی خانه هم مشکل دارد و نمیتواند اضافه کار کند. با وجود این تمام سعیش را کرده بود. کاش میتوانست به او کمک کند.
گوشیاش زنگ خورد. بر خرمگس مزاحم لعنت. دلش نمیخواست چشم از کارش بگیرد. نیمنگاهی به گوشی انداخت. با دیدن اسم خانمکامیاب با عجله جواب داد. حتماً مورد خاصی پیش آمده بود که به او زنگ زده بود. تا به حال این کار را نکرده بود.
+: جواب بده جواب بده. زود باش.
_: خانم کامیاب؟ من پشت خطم. سلام. طوری شده؟
+: ببین الان مهندس تندر میاد تو. من بهش گفتم تو نامزد منی. ضایع نکن فقط. همین. بعداً قول میدم درستش کنم. ببخشید.
کرانه تند قطع کرد و گوشی را روی میز گذاشت. هنوز قلبش بیوقفه میزد. با ترس زمزمه کرد: تو چکار کردی دختر؟؟؟
الوند به گوشی نگاه کرد. واقعاً تماس قطع شده بود. چی گفت؟! نامزد؟؟
فرصت تحلیل و بررسی پیدا نکرد چون همان موقع مهندس تندر با قیافهای گرفته و عصبانی وارد شد و غرید: بالاخره کار خودتو کردی؟
تا نوک زبان الوند آمد که بپرسد: چکار؟
ولی به موقع جمعش کرد و با لحنی حق به جانب گفت: ما خیلی وقته بهم علاقه داریم.
=: اون فقط هفت ماهه که داره اینجا کار میکنه. خیلی وقت چیه؟
_: از تو دانشگاه میشناختمش.
دروغ نگفته بود. دورادور او را میشناخت. هرچند تا وقتی که همکار نشده بودند پیش نیامده بود که از نزدیک با او آشنا شود.
=: چرا حلقه ندارین؟
_: هنوز خانوادهها راضی نشدن.
=: پس منم پا پیش میذارم. بالاخره رضایت خانواده مهمه.
الوند که حسابی در نقشش فرو رفته بود احساس کرد که رگ گردنش برجسته شده و میزند. با خشم گفت: نه مهمتر از رضایت خودش. اون دلش پیش منه. ناموس منه. میفهمی یعنی چی؟
بعد هم با قدمهای بلند از اتاق بیرون رفت و مهندس تندر شکست خورده پشت میز خودش نشست.
الوند توی دستشویی مشتی آب به صورتش پاشید و به خودش توی آینه نگاه کرد. خندهاش گرفت. غرید: دیوونه! خودت هم باورت شد؟ الان اگه کارت رو از دست بدی چه گلی به سرت میگیری؟
سر و وضعش را مرتب کرد و از دستشویی بیرون آمد. باید خانمکامیاب را میدید. ضربهای به در اتاق او زد و صدا زد: خانمکامیاب؟
کرانه سر برداشت. خودش بود. الوند جاوید. حالا باید چکار میکرد؟ داشت از خجالت میمرد. این چه حرفی بود؟ چرا از یک نامزد خیالی مایه نگذاشته بود؟ البته مهندس تندر اینقدر مصر بود که با نامزد خیالی نمیشد سرش را شیره مالید.
الوند دوباره به در زد. کرانه سعی کرد برخیزد. جان از تنش رفته بود و احساس میکرد نمیتواند راه برود.
الوند دستگیره را چرخاند. قفل بود. نگاهی به دو طرف انداخت. دخترک دست او را توی حنا گذاشته و رفته بود؟ آهی کشید.
کلید توی در چرخید و در باز شد. کرانه سر به زیر ایستاد. دلش میخواست زمین دهان باز کند و او را یک جا ببلعد تا دیگر هیچ نشانی از او و حرف عجیبی که زده بود نماند.
الوند اما وقتی برای از دست دادن نداشت. به سرعت وارد شد و در را پشت سرش بست. سعی کرد صدایش بالا نرود. گفت: دوتایی از کار بیکار نشیم صلوات! آخه این چه مزخرفی بود که گفتی دختر؟ میدونی که روی این موضوع حساسه. خودشو میکشه که بین من و تو فاصله باشه، اون وقت برداشتی بهش میگی ما نامزدیم؟؟؟ برای چی؟؟؟
کرانه همینطوری هم کلی از او کوتاهتر بود. الان هم که از ترس و خجالت در خود فرو رفته بود. احساس ضعف کرد. یک دفعه کنار دیوار روی زمین نشست و سرش را روی زانوهایش گذاشت. نالید: ازم خواستگاری کرد. هیچ جور نتونستم از سر بازش کنم. معذرت میخوام. ببخشید.
از ذهنش گذشت اگر الوند به یکی از دخترهای توی شرکت نظر داشته باشد با این ماجرا موقعیتش به خطر میفتد. اصلاً شاید خودش نامزد داشته باشد. شاید...
الوند دست توی جیبهای شلوار کتان کهنهاش فرو برد و دور خودش چرخید. سه سال بود که با کمک یکی از دوستان پدرش در این شرکت مشغول شده که در حین تحصیل کار کند و خرج دانشگاهش را بدهد. حالا تازه درسش تمام شده و داشت موقعیت خودش را پیدا میکرد.
چرا به خاطر این دختر دروغ گفته بود؟ اگر انکار میکرد کارش به خطر نمیفتاد. ولی اصلاً فرصت فکر کردن پیدا نکرده بود. به آن گلولهی درهم پیچیدهی روی زمین نگاه کرد و گفت: خیلی خب. حالا پاشو بشین سر جات ببینیم چه خاکی میتونیم به سرمون بریزیم.
خودش هم روی تک صندلی پلاستیکی کنار دیوار نشست و نفس عمیقی کشید.
کرانه به زحمت برخاست و پشت میزش نشست. با ناراحتی پرسید: شما بهش چی گفتین؟
الوند سری تکان داد و حرصی گفت: نمیدونم. اینقدر یهو پیش امد که اصلاً نمیدونم چی بهش گفتم. یه چیزایی دربارهی این که از زمان دانشگاه بهم علاقه داشتیم بلغور کردم.
+: دانشگاه؟
_: ها. تو چی بهش گفتی؟
+: نمیدونم. هیچی. به نظرم بهش گفتم تازه نامزد کردیم. بله همینو گفتم. گفتم هنوز جشن نگرفتیم. برای همین حلقه نداریم.
الوند پوزخندی زد و با تمسخر گفت: درست هماهنگ کن خانم. من گفتم خانوادهها هنوز راضی نشدن.
کرانه با ناراحتی پرسید: چرا آخه؟ اینجوری فکر میکنه هنوز یه راهی هست.
_: اوهوم. همین فکر رو کرد. منم بهش گفتم ولی ما عاشق همیم و غلط میکنه به ناموسم چپ نگاه کنه.
با آخرین کلمات خندهاش گرفت. به موهایش چنگ زد و با بیچارگی گفت: حالا سر یه عشق خیالی کارمو از دست میدم. دیگه نه کار دارم نه عشق نه پروژه. هیچکس هم نیست که حداقل برام یه توصیهی خوب بنویسه اقلاً بتونم یه کار دیگه پیدا کنم. سه سال سگ دو زدن همش باد هوا. کشتم خودمو تا راضی بشن این پروژه رو بهم بدن. تو هم که از راه نرسیده با کمک چشم و ابرو نصفشو گرفتی. حالا هم بقیشو... هوووف!
+: اگه شما برین منم رفتم. خیالتون راحت.
الوند پوزخندی زد و گفت: مرسی از وفاداریت. حالا چی میشد درخواستشو قبول کنی؟ هم پولداره هم تحصیلکرده هم با شخصیت.
+: همهی اینا درست ولی اون آدم زندگی من نیست.
_: من هستم؟
+: نه یعنی... شما رو که الکی گفتم.
_: جداً؟ فکر کردم واقعی گفتی. یعنی فکر کردم لابد یه حسی بوده که اینجوری گفتی.
کرانه با چشمهای گردشده نگاهش کرد. عجب گندی زده بود! این یکی را چطور باید جمع میکرد؟
+: شما... شما آدم خیلی خوبی هستین ولی... من اصلاً قصد ازدواج ندارم. هرچی بهش گفتم باور نکرد.
_: چرا؟
+: نمیدونم چرا باور نکرد. دیدین که... یه چیزی بخواد باید تا تهش بره.
_: چرا قصد ازدواج ندارین؟
کرانه سرش را روی میز گذاشت و با بیچارگی نالید: وای آقای جاوید... خب الان موقعیتشو ندارم. شما دیگه چرا؟
صدایش از بین دستهایش خفه به گوش میرسید. الوند آهی کشید و برخاست. پرسید: حالا من چی بهش بگم؟
کرانه سر برداشت و گفت: نمیدونم. اگر بخواین همه چی رو انکار کنین حق دارین. یعنی خیلی حق دارین.
الوند آهی کشید و گفت: فعلاً برم ببینم اوضاع چه جوریه.
سلام
شیرین بود غرق شدم و لذت بردم
ممنون