حس مشترک 3
سلام بر دوستان جان
شبتون بخیر و شادی
نوه جان امده زار و زندگیمونو ریخته بهم. به میز آویزون شد لپتاپ افتاد پایین. خدا بهم رحم کرد تو این اوضاع دلار لپتاپ به فنا نرفت! با سلام و صلوات روشنش کردم الحمدلله کار میکنه
با رسیدن به دفترش آقای اکبری رئیس شرکت از اتاق بیرون آمد. او را که دید با لبخندی پدرانه گفت: مبارک باشه جانم. انتخاب به جایی کردی. خانم کامیاب دختر خیلی خوبیه.
الوند از پشت سر آقای اکبری منشی حیرتزدهی تندر را دید که از تعجب دو دستی توی دهان خودش کوبید.
خندهاش گرفت. آن را به زحمت فرو خورد و به آقای اکبری که واقعاً با لطفش این سالها حق پدری به گردن او داشت، گفت: هنوز قطعی نشده. برامون دعا کنین.
آقای اکبری با مهربانی زمزمه کرد: انشاءالله میشه. فقط خیلی دم پر این تندر نباش. حالش خوب نیست.
_: آ... بله چشم.
هنوز آقای اکبری دور نشده بود که گلنار از پشت میز برخاست تا شتابان به طرف دفتر کرانه برود. اما صدای نالهی خشمگین مهندس تندر او را متوقف کرد: خانم گلچییین! کجا میری؟
=: اممم... هیچی... یه دقه کار دارم الان میام.
=: یه چایی پررنگ و یه قرص مسکن هم برای من بیار.
=: چشم.
الوند به آرامی توی دفتر خزید و پشت میزش نشست. لپتاپش را باز کرد و سعی کرد دوباره روی پروژه متمرکز شود. ادامهی بازی بستگی به ادامهی ماجرا داشت. اگر تندر سعی در اخراجش میکرد راستش را میگفت. ولی فعلاً به نظر میرسید بیشتر شکست عشقی خورده باشد تا این که بخواهد تلافی کند.
تندر پشت میزش نشست و خشمگین به مانیتورش چشم دوخت. یک دفعه گوشی را برداشت و تایپ کرد: چرا؟ این پسره ریقو چی از من بیشتر داره آخه؟
و بدون فکر برای شمارهای که به عنوان "جان دلم" ذخیره کرده بود فرستاد.
در دفتر کرانه یک دفعه باز شد. کرانه آهی کشید و به سنگینی سر برداشت. گلنار بود که حیرتزده پرسید: راسته؟ واقعاً؟؟؟
صدای کوتاه پیامک برای چند لحظه کرانه را از جواب دادن نجات داد. با دیدن پیام مهندس تندر پوف کلافهای کشید و گوشی را بدون جواب کنار گذاشت.
رو به گلنار گفت: خودمم نمیدونم. هنوز هیچی معلوم نیست.
=: اونم همینو میگه. ولی تا همینجاش هم باید به من میگفتی. من سر ناهار کلی به این پسره فحش دادم.
کرانه فروخورده خندید و گفت: هنوز که نه به داره نه به باره. برو به کارت برس این تندر اعصاب نداره.
=: واقعاً! دیوونه شده. بنظرم داشت گریه میکرد. گفت براش چایی ببرم. فعلاً برم ولی بعداً باید مفصل برام تعریف کنی که چی شده. سر ناهار هیچی نگفتی.
+: حالا میگم برات. فعلاً برو.
گلنار که رفت کرانه گوشی را برداشت و برای مهندس تندر نوشت: یه عشق قدیمیه.
بعد برای مهندس جاوید نوشت: خدا منو ببخشه. دروغ پشت دروغ. پرسید چرا جاوید و من نوشتم یه عشق قدیمیه.
الوند زیر چشمی نگاهی به تندر انداخت. بازی داشت خندهدار میشد.
یک دفعه تندر به طرف او چرخید و با خشونت پرسید: برای همین بود که هی میخواستین هم اتاق باشین؟ پروژه و همکاری و اینا کشک بود؟ خودتون رو کشتین که پروژهی مشترک بگیرین که باهم باشین؟ میدونی این زیرآبی رفتنها چقدر به نتیجهی پروژه ضرر میزنه؟
_: ما کارمون رو درست انجام دادیم.
=: درست اینه؟ اینقدر پی عشق و حال هستین که هی کار گیر میکنه.
_: اگه یه اتاق مشترک داشتیم...
=: دهنتو ببند.
الوند آهی کشید و دهانش را بست.
ساعتی نگذشته بود که همهی شرکت از نامزدیشان خبر داشتند. تازه شیرینی هم میخواستند!
الوند با جدیت گفت: دعا کنین خانوادهها راضی بشن چشم.
تا بیایند با خبر جدید خو بگیرند وقت رفتن رسیده بود. همه داشتند سوار سرویس شرکت میشدند که گلنار به کرانه گفت: یادم نرفته که هنوز هیچی بهم نگفتی.
+: میگم حالا...
یک خانم میانسال که توی بخش تولید کار میکرد جلو آمد. از وقتی که خبر نامزدی را شنیده بود لبخند از روی لبش نمیرفت. با مهربانی و لهجه مخصوصش گفت: خانم گلچین جان بذار خانم کامیاب کنار نامزدش بشینه. اونم بنده خدا دل داره.
و بدون آن که منتظر جواب کسی بماند دست کرانه را گرفت و تقریباً به زور کنار الوند نشاند. الوند فروخورده خندید و از زن تشکر کرد.
همین که زن عقب رفت الوند گفت: خوبه ملت سرگرم شدن. باعث تفریح شدیم.
کرانه سر برداشت و نگاه خجالتزده ولی تندی به او انداخت. چطور میتوانست اینقدر بیخیال باشد؟ با خستگی لم داده بود و از بین پلکهای نیمه بازش نگاهش میکرد. انگار روی آن مبلهای راحتی مخصوص لم دادن که توی فیلمها هست ولو شده بود و شاید یک گیلاس شربت آلبالو هم دستش بود!
کرانه از تصورات مضحکش خندهاش گرفت و رو گرداند. الوند پرسید: به چی میخندی؟
کرانه دوباره نگاهش کرد و پرسید: حالا چکار کنیم؟
الوند شانهای بالا انداخت و زمزمه کرد: یه چند وقت اینجوری میریم تا این پروژه تموم بشه. بعدش لابد چون باز هم خانوادههامون راضی نشدن بهم میزنیم دیگه.
کرانه با کمی ترس دور و برش را نگاه کرد. کناریها توجهی به آنها نداشتند ولی گلنار که پشت سرش نشسته بود شش دانگ حواسش به او بود. هرچند که بعید بود زمزمهی نامفهوم الوند را شنیده باشد.
کمی بعد گلنار برخاست. قبل از پیاده شدن نیشگون محکمی از بازوی کرانه گرفت و غرید: شب بیا پیوی.
کرانه دست روی بازوی دردناکش گذاشت و گفت: اینترنت ندارم.
=: یه بسته بخر خسیس.
+: امشب نه.
راننده سر برداشت و پرسید: پیاده میشی خانم گلچین؟
=: الان الان. خداحافظ.
+: خداحافظ.
گلنار که رفت الوند با خنده زمزمه کرد: داره از فضولی میترکه. دلم میخواد قیافهی وارفتهشو وقتی راستشو میگی ببینم.
کرانه با تردید نجوا کرد: نمیدونم. راستشو بگم؟
الوند شانهای بالا انداخت و گفت: نمیگی؟ خانما که آلو تو دهنشون خیس نمیخوره.
کرانه عصبی گفت: جمع نبند. همه مثل هم نیستن.
_: صدی نود حالا قبول کن مشتری شیم.
+: میخوام صد سال مشتری نباشی.
الوند این باربلندتر خندید و توجه نگاههای کنجکاو را جلب کرد. کرانه با خجالت نگاهی به اطراف انداخت و بعد چشمغرهای به الوند که همچنان ولو بود رفت. خودش از اول سفت و ناراحت سر صندلی نشسته بود و احساس میکرد بدنش درد گرفته است. نگاهی از پنجره به بیرون انداخت. خیلی راهی نمانده بود. گوشی توی کیفش زنگ زد. هراسان آن را بیرون کشید و نگاه کرد. مامان بود. آهی کشید. اقلاً مامان خبری از خرابکاریش نداشت.
+: سلام مامان خوبی؟ من نزدیک خونهام.
=: سلام مادر. ببین فریبا زنگ زد و گفت خیلی وقته نیومدیم خونتون و دلم تنگ شده و حالا یهو همشون دارن میان اینجا. به نظرم به فریبرز اینا هم گفته. حالا من و نسرین داریم بدوبدو خونه رو جمع میکنیم. میتونی بری یه خرده خرید کنی؟ میوه شیرینی شام... بعداً باهات حساب میکنم مادر. الان هیچی تو دستم نیست.
پوفی کشید و غرید: این چه حرفیه مادر من؟ چشم میخرم میام. کاری ندارین؟
=: خیلی ببخشید. خدا خیرت بده مادر. خداحافظ.
+: خواهش میکنم. خداحافظ.
بالاخره بعد از نیم ساعت به پشتی صندلی تکیه داد. مجبور بود برای خرید کردن راه بیشتری برود.
راننده توقف کرد. چند نفر پیاده شدند. از توی آینه سر کشید و پرسید: پیاده نمیشی خانم کامیاب؟
یک نفر از آن عقب گفت: نه دیگه لابد با نامزدش پیاده شه.
کرانه ناراحت از اظهارنظر همکارش گفت: یه خرده خرید دارم. سر میدون پیاده میشم.
و دوباره سرش را تکیه داد و چشم بست. مامان همیشه اصرار داشت هیچ پولی از او قبول نکند. بهر زحمتی بود با حقوق بازنشستگی بابا سر میکرد. ولی آخر برج و مهمان سرزده و تعارفات جدیدش باعث شده بود که به کرانه رو بزند. همیشه بیش از حد مهربان بود. همان مختصر حقوق را هم تا حد امکان خرج زن و بچهی کورش میکرد تا او بتواند حقوق خودش را پای قرضها و قسطهای بانکش بدهد.
آیا یک روز میرسید که کورش بتواند دوباره خانهای اجاره کند و دست زن و بچهاش را بگیرد و برود؟ خوش به حال کتایون که آن طرف مملکت برای خودش توی خانهی شوهرش نشسته بود و کاری به این ماجراها نداشت.
البته کرانه خوب که فکر میکرد حسرت زندگی کتی را هم نداشت. زندگی او هم با تمام خوبیهایش کاستیهای خودش را داشت. مثلاً شوهرش به او اجازهی کار بیرون را نمیداد.
کرانه کارش را عاشقانه دوست داشت. مثلاً اگر... اگر الوند واقعاً....
چشم باز کرد و سرش را محکم تکان داد تا این افکار احمقانه را بیرون بریزد.
_: عزیزم رسیدیم. پیاده شو.
با چشمهای گرد شده به الوند نگاه کرد و فکر کرد خواب میبیند! عزیزم؟! از کی تا حالا عزیز الوند شده بود؟ نکند افکارش از زبانش بیرون ریخته باشند؟؟؟
_: پاشو عزیزم.
نــــــــــه! واقعاً گفت عزیزم! مثل کسی که توی خواب راه میرود از جا برخاست.
نوه جان چیکار میکنیییییی، میخوای سکته کنیم 😅😅😅
مثل اینکه یکم سرشونو از پروژه آوردن بیرون همدیگه رو تازه دیدن ، چه خوششونم اومده 😁
چقدرررر ذوق کردم امشب نوشتی، هر چی بگم کم گفتم، خستگیم دررفت♥️
ممنون شاذه جانم😘