حس مشترک 4
سلام به روی ماهتون
مشخصه که دلم برای نوشتن تنگ شده؟ D:
خانمی که دستش را گرفته بود و به زور کنار الوند نشانده بود، با لبخندی مادرانه دستی سر شانهاش زد و خطاب به هردوی آنها گفت: از امشب سر هر نماز دعاتون میکنم که به خوشی بهم برسین و خوشبخت بشین.
الوند با مهربانی لبخند زد و تشکر کرد. کرانه اما ناباور و نگران به الوند چشم دوخت و حرفی نزد.
پیاده شدند. همین که چند قدم فاصله گرفتند کرانه با توپ پر تشر زد: انگار خوشت هم امده.
الوند دستی برای زن مهربان که داشت دور میشد تکان داد و همان طور که لبخند روی لبش بود با لحن جدی پرسید: چی بهش میگفتم؟ نه مرسی. لطفاً برامون دعا نکنین. ها؟
+: خواهش میکنم نگو عزیزم!
الوند پوزخندی زد. چشم از زن گرفت و بدون این که به کرانه نگاه کند گفت: پشت سرت وایساده بود. یه جوری لبخند میزد و امیدوار بود که دلم نیومد بزنم تو ذوقش.
+: آخ! تو هم مثل مامانم دائم دلت برای این و اون میسوزه. اینجوری که کارمون سختتر میشه.
_: بهرحال که کارمون سخته. این پروژه اقلاً چند ماه دیگه کار داره. داشتم میومدم با آقای اکبری صدام کرد. گفت اگه میخوای میام واسطه میشم با خانوادهی خانم کامیاب صحبت میکنم راضی بشن. گفتم حالا اگر لازم بود مزاحمتون میشم. از پارسال که بابام به رحمت خدا رفته سعی میکنه هوامو داشته باشه.
کرانه غرق فکر زمزمه کرد: خدا رحمتشون کنه.
بعد یک دفعه به طرف او سر بلند کرد و با ترس گفت: بهش نگی بیاد ها! مامانم دور از جونش پس میفته.
دوباره سر به زیر انداخت و با نگرانی جویده جویده گفت: یه وقت سر خود راه نیفته بیاد به مامان زنگ بزنه. این بنده خدا هم بنگاه خیریه ایتام باز کرده انگار. منم اون روز که رزومه میدادم تنها برتریم نسبت به بقیه این بود که پدرم فوت کرده بود.
_: خدا پدرتو بیامرزه. ولی من نه... روزی که استخدام شدم بابام زنده بود. دوست بابا میشه باجناق آقای اکبری گفت میتونی بیای تو این شرکت کارآموزی کنی. خلاصه واسطه شد و ما رو با آقای اکبری آشنا کرد. دیگه بعد دو سال پارسال بابا فوت کرد. تو مریضیش هم آقای اکبری خیلی همکاری کرد و هی میگفت تو به پدرت برس و هی برام مرخصی با حقوق رد کرد. خیلی بهم لطف کرد.
+: خدا خیرش بده. خیلی مهربونه. حالا میگم سر این مهربونی یهو برنداره زنگ بزنه. آخه شماره خونه رو داره.
_: نه بابا بیخبر من که زنگ نمیزنه. ما همینجور داریم میریم. تو چی میخواستی بخری؟
+: وای یادم رفت! میوه شیرینی شام!
_: میوه فروشی که رد شدیم. بیا برگردیم. شام چی میخوای بخری؟
+: نمیدونم. اصلاً فکرم کار نمیکنه.
_: این سوپری کیکای خوشمزهای داره. به جای شیرینی کیک میخوای؟
+: نمیدونم.
_: قیمتش مناسبه. بیا بریم.
گیج و پریشان به دنبال الوند رفت. الوند بعد از سلام و علیک گرمی با فروشنده پرسید: کیکا تازهان؟
=: بله آقای جاوید همین عصری رسیدن.
_: یه هلی بده یه کاکائویی.
بعد زیر گوش کرانه زمزمه کرد: اگه دو تاشو نخواستی یکیشو من برمیدارم.
+: وای نه. اگه کیک میخواین شما بردارین. من یکی برام کمه.
_: مهم نیست. من فردا میام میگیرم. شام پختنی میخوای یا به حاضری هم کارت میگذره؟
+: خاله و داییم هستن. فکر کنم بشه به حاضری هم بگذره. اصلاً حال ندارم.
صدا بلند کرد و گفت: آقا دو تا از این بستههای تخممرغ هم میبرم.
الوند از توی یخچال یک بسته سوسیس برداشت و پرسید: میخوای سوسیس تخم مرغ بسازی؟
نگاهی به او انداخت. توانایی تصمیم گیری نداشت. سری به تأیید تکان داد.
_: رب گوجه؟ سس؟ نون باگت؟ خیارشور؟
کرانه دست روی چشمهایش کشید و نالید: نمیدونم. فکرم کار نمیکنه.
الوند هرچه که فکر میکرد لازم است را روی میز فروشنده چید. فروشنده که پریشانی کرانه به نظرش بامزه آمده بود با لبخند از الوند پرسید: خواهرتون هستن؟
الوند نگاه متعجبی به کرانه که حدود سی سانتیمتر از او کوتاهتر بود انداخت و بعد رو به فروشنده با تغیر گفت: خانمم هستن.
کرانه سعی کرد جلوی فروشنده تعجبش را نشان ندهد. پیش رفت و کارتش را درآورد.
الوند زیر لب غرید: بذار جیبت بعداً حساب میکنیم.
بعد خودش حساب کرد و کیسهها را برداشت. باهم بیرون آمدند و کرانه غرغرکنان گفت: پاک باورت شده. چی گفتی بهش؟ بده من کیسهها رو.
_: یارو داشت درسته قورتت میداد. چی باید میگفتم؟
+: همونی که خودش گفت. میگفتی خواهرتم. بهرحال حق نداشت که به خواهرت هم چپ نگاه کنه.
_: آخه کدوم عقل ناقصی قبول میکنه تو خواهر من باشی؟
+: خواهر کوتولهات.
_: تو کوتوله نیستی.
کرانه آهی کشید و رو گرداند. تا دیروز هم "شما" نبودند. یک چیزی بین تو و شما. بینشان که بحث کار بالا میگرفت خیلی درگیر تو و شما نمیشدند. خط قرمزشان اسم کوچک بود.
نیم نگاهی به او انداخت و گفت: شماره کارتتو بده رسیدم خونه برات واریز کنم.
_: دیر نمیشه حالا. برسی خونه هزار تا کار داری.
توی میوه فروشی هم با فروشنده سلام و علیک کرد. باهم میوه انتخاب کردند و این بار کرانه با عجله حساب کرد مبادا بیش از این مقروض شود.
بیرون که آمدند الوند توی کوچهی بعدی پیچید. کرانه به دنبالش دوید و پرسید: کجا میری؟ من باید بالاتر تاکسی بگیرم.
_: ببین اینقدر حرص بخوری سکته میکنی میفتی رو دستم. از حالا بگم پرستاریم خوب نیست. دو روزه میذارمت سرای سالمندان. راستی چند سالته؟
کرانه بیشتر از این متعجب نمیشد. داشت شوخی میکرد؟ سربسر او میگذاشت؟ چرا؟؟؟
الوند اواسط کوچه کنار یک ماشین ایستاد. به زحمت از بین کیسهها دست توی جیبش برد و یک سوئیچ بیرون آورد. با ریموت در صندوق عقب را باز کرد و خریدها را توی آن چید.
کرانه گیج و سردرگم به او که کاغذها و وسیلههای توی صندوق را کناری میزد تا جا برای خریدهایش باز کند نگاه میکرد. ذهنش حتی آنالیز نمیکرد که مشغول چه کاریست.
الوند هم توجهی به او نداشت. در صندوق را بست. زنگ آیفون خانهی کناری را زد و خطاب به زنی که جوابش را داده بود گفت: من ماشین رو برداشتم. میرم چند دقه بیرون کار دارم میام.
زن در جوابش گفت: باشه. برگشتنی یه کیک کاکائویی هم بخر.
_: باشه.
بعد به طرف ماشین چرخید و در جلو را برای کرانه باز کرد.
_: سوار شو.
+: وای کیکاش تموم شد. ببین کیک کاکائویی رو بردار من یه چیز دیگه میخرم.
_: وای خدایا بیچاره شدم. حالا من اگه امشب کیک کاکائویی نخورم چکار کنم؟ میترسم چشمای بچم چپ شه.
بعد هم بدون آن که منتظر سوار شدن کرانه بماند ماشین را دور زد و پشت فرمان نشست.
کرانه با تردید در را بست و به این روی خندان و شوخ الوند چشم دوخت.
دوباره تلاش کرد: شاید مهمون داشتین.
_: نه بابا. شام معمولاً سبک میخوریم. گفته بودم به مامان شام نپزه، کیک میگیرم با شیر بخوریم.
+: خب حالا چی میخورین؟
الوند که تا خیابان بعدی رفته بود گفت: سر گشنه زمین میذاریم. تو به مهمونات برس. نگران نباش. من الان کجا برم؟ معمولاً همین جاها پیاده میشی.
+: وایسین پیاده میشم.
_: میترسی خونتونو یاد بگیرم بیام خواستگاری؟ جوش نزن. آدرس بده.
کرانه نفس عمیقی کشید و گفت: آخه باید خیلی دور بزنین. وسط خیابون بسته است. من از اینجا رد شم دو تا کوچه پایینتره.
_: لازم نیست با این همه بار از اینجا رد شی. کوچه شماره چند؟
+: 23.
الوند رادیو را روشن کرد. به عقب تکیه داد و به روبرو چشم دوخت. دست راستش روی فرمان بود و آرنج چپش تکیه زده به پنجره. غرق فکر پشت دستش را روی لبش فشرد.
هنوز هم حسی بیشتر از همکار نسبت به کرانه نداشت ولی نمیفهمید چرا کرانه اینقدر پریشان است؟ عاشقش بود؟ الان باید حرف خاصی از رفتارش میفهمید؟ امان از خانمها که هیچوقت معلوم نبود چه میگویند. البته تا دیروز فکر میکرد کرانه اینطور نیست. حداقل دربارهی پروژه اینطور نبود. وقتی میگفت نه منظورش همان نه بود. ولی الان اینقدر بهم ریخته بود که اصلاً معلوم نبود چه میگوید. نکند دل به او داده باشد؟
از گوشهی چشم نگاهش کرد. نگاهش به بیرون پنجره بود و دستهایش را عصبی درهم میفشرد.
شوخی کردن هم فایده نداشت. ذرهای از اضطرابش کم نشده بود.
دوربرگردان را دور زد و به طرف کوچهی 23 راند. توی کوچه پیچید و پرسید: کجا برم؟
+: وایسین پیاده میشم.
_: اگه ناراحتی اهل محل با من ببیننت برو عقب بشین. ولی با این همه بار و بندیل پیاده راه نیفت تو تاریکی.
کرانه متعجب زمزمه کرد: نه. کسی کاری بهم نداره. شرقی 5 همون سر کوچه خونمونه.
_: بیا! این همه هنوز باید بری. با چرخای ماشین تعارف داری؟
+: خیلی مزاحم شدم.
_: برو بابا.
جلوی آپارتمان توقف کرد. خودش هم پیاده شد و کمک کرد تا خریدهایش را بردارد.
+: خیلی زحمت کشیدین. شماره کارت هم بفرستین.
_: میدونی سر کار از چی خوشم میاد؟ این که رک و راحتی. نه این که به خاطر یه کیک و چار قدم راه هزار بار عذرخواهی کنی. یه کاری میکنی که اگه زد و فردا روزی کار دستت داشتم روم نشه بگم.
+: نه حتماً بگو. با این گندی که امروز زدم تا آخر عمر بهت بدهکارم.
الوند فروخورده خندید و گفت: شانس ازدواج خودتو کم کردی. به من چه؟ برو تو دیرت نشه. خداحافظ.
+: خداحافظ.
همین که در را پشت سرش بست و خریدهایش را برداشت زمزمه کرد: شانس ازدواج میخوام چکار تو این هاگیر واگیر! من از عهدهی یه مهمونی معمولی بربیام خودش خیلیه.
سلام به روی ماه شما🥰
خوبی شاذه جانم؟
کاملا فهمیدیم چقدر دلت تنگ شده بود😁 دل ما بیشتر تنگ شده بود برای خوندنش، هی میریم تو کانال و چشمامون ستاره ای میشه 🤩🤩🤩😍😍
الوند واسه خودش ماجراجویی میکنه😁
ممنون شاذه جانم♥️🌹