حس مشترک 5
سلام سلام
عصر آخر هفتهتون لبریز از آرامش و خوشی :)
دلم میخواد تو رویاهام آخر هفتهای رو تو ویلای قشلاقیم که الان هوای مطبوعی داره بگذرونم و زیر درختای پرتقال قدم بزنم و از بوی خوششون مست بشم. میاین بریم؟ D:
وارد خانه که شد مستقیم به آشپزخانه رفت و تندتند مشغول کار شد.
مامان با نگرانی گفت: وای تو چرا؟ از سر کار رسیدی خسته مونده. برو بذار من میکنم.
به آرامی گفت: نه مامان خواهش میکنم. بذار بکنم. حالم خوب نیست. اینجوری دارم ریلکس میکنم.
مامان وحشتزده عقب رفت و پرسید: اتفاقی افتاده؟ خوبی؟
+: خوبم مامان. فقط خستهام. پروژه خوب پیش نمیره. اعصابم بهم ریخته. میخوام یه کم با یه کار دیگه مشغول باشم از فکرش بیام بیرون.
با صدای زنگ در مامان گفت: وای چه زود امدن!
کرانه کیکها را برید و برشهای سفید و شکلاتی را یک در میان توی ظرف بلور چید. میوه هم شست و ظرف کرد. نسرین چای برد و کرانه با کیک و میوه به اتاق آمد. هنوز لباس بیرونش را عوض نکرده بود. سلامی به خاله کرد و به آشپزخانه برگشت. پشت میز نشست و مشغول پوست کندن سوسیسها شد.
داشت سرخشان میکرد که گوشیش زنگ زد. با دیدن اسم جاوید هدفون کوچک بلوتوث را توی گوشش گذاشت و جواب داد: سلام بفرمایید.
_: سلام. ببین میدونم مهمون دارین کار داری. ولی میتونی یه دقه لپتاپ روشن کنی یه چیزی رو برای من توضیح بدی؟ زیاد طول نمیکشه.
+: باشه حتماً. میشه ده دقه دیگه زنگ بزنم؟ الان کار دارم.
_: باشه. ممنون.
کارش را با عجله تمام کرد. در ماهیتابه را گذاشت. توی ظرفشویی سر و صورتش را صابون زد و به اتاقش رفت. در را پشت سرش قفل کرد که برادرزادهها و بچههای خاله غافلگیرش نکنند.
لپتاپ را روشن کرد. بعد لباس عوض کرد. موهایش را باز کرد و شانه زد و با حال بهتری پشت میز بهم ریختهاش نشست. بین وسایل خودش و برادرزادهها شتر با بارش گم میشد.
تا صفحهی مورد نظرش بارگذاری بشود یک بسته اینترنت خرید و با الوند تماس گرفت که خرج تلفنش کمتر بشود.
مشغول بحث دربارهی کار بودند که الوند گفت: ببین یه دقه بزن ویدیو صفحه مانیتورتو ببینم. اینجوری هرچی میگی نمیفهمم.
کرانه پرخجالت خندید و گفت: وای نه میزم خیلی شلوغه.
_: من چکار به میزت دارم؟ قطع کن زنگ بزنم.
+: نه بذار...
اما الوند تماس را قطع کرده بود و چند لحظه بعد ویدیوکال زد. یک نفر به در اتاق ضربهای زد. داشت دیر میشد. بلند گفت: الان میام. یه کم کار دارم. کارای شرکته.
بعد هم شتابان تماس را برقرار کرد. با دیدن چهره و موهای خودش گوشهی صفحه، هین بلندی کشید و گوشی را برگرداند. وحشتزده نالید: ویدیو بوووود!
الوند قاه قاه خندید و گفت: من که دارم میگم. دو ساعت هم گذاشتی زنگ بخوره فکر کردم داری دنبال چادر چاقچور میگردی. ببین بگیرش به طرف مانیتور من کاری با خودت ندارم. فقط شکل اینو نشون من بده. هم شما مهمون دارین هم من باید برم بیرون.
با دست لرزان گوشی را رو به مانیتور گرفت. دست آزادش را هم پیش آورد و با کمک ماوس توضیحاتش را داد تا بالاخره الوند متوجهی منظورش شد.
هیجانزده گفت: ببین منو میگم...
کرانه با خجالت جواب داد: نمیبینم. میشه ویدیو رو قطع کنی؟
_: هان باشه. اصلاً حواسم نیست. ببخشید. الان میرم ویس میام.
و بلافاصله قطع کرد. کرانه خندید و گوشی را بطرف خودش گرفت. با تماس بعدی دوباره جواب داد و دوباره جیغ کوتاهی کشید و گوشی را رو به میز برگرداند.
الوند با خنده گفت: به خدا اشتباهی شد. به پیر به پیغمبر میخواستم بزنم ویس کال.
+: من احمق رو بگو که حواسم نیست جواب میدم. ببین من دیگه باید برم. باقیش فردا.
_: باشه باشه. ممنون. خداحافظ.
+: خداحافظ.
با قطع شدن تماس آهی کشید. لب به دندان گزید و به مانیتورش چشم دوخت. الوند موهایش را دید! آن هم دو بار. اما حس بدی نداشت. بس که این پسر...
توصیف درستی برایش پیدا نکرد. فقط میدانست اعتمادی که به او داشت باعث شده بود که بیهوا جلوی مهندستندر اسم او را بیاورد. الان که فکرش را میکرد واقعاً هیچکس دیگری نبود تا او بتواند به جای الوند به عنوان نامزد خیالیش معرفی کند. قلباً میدانست که الوند سوءاستفاده نمیکند.
دست توی موهایش فرو برد و با خجالت فکر کرد: باز خوبه شونه زده و مرتب بودن. یه قیافه داغونی ندید.
از جا برخاست. لپتاپ را جمع کرد و توی کیفش گذاشت. موهایش را دوباره بست و شالی دور آنها پیچید تا جلوی شوهرخاله راحت باشد و بعد از در بیرون رفت.
روز بعد از آن روزهایی بود که اصلاً دلش نمیخواست از بالشش جدا شود. به زحمت برخاست و دوش گرفت تا سر حال بشود. بعد هم با شال پشمی و کاپشن سفید خودش را پوشاند و مثل یک گلوله برفی از در بیرون رفت. میدانست این کاپشن او را تپلتر نشان میدهد اما خیلی گرم و نرم بود و دوستش داشت.
سرویس که رسید نگاهی به صندلیهای خالی انداخت. تا به حال معمولاً به عقب ون میرفت و گوشهای مینشست تا گلنار سوار شود ولی الان...
یکی از همکاران از کنار الوند برخاست و با لبخندی معنیدار گفت: بفرمایین.
الوند هم برخاست و جای کنار پنجره را به او تعارف کرد.
کرانه با گونههای سرخ شده نشست و آرام تشکر کرد.
الوند کنارش نشست و به آن آدم برفی لپ گلی نگاه کرد. خیلی بامزه شده بود.
_: زمستون شده؟
+: دوش گرفتم اول صبح سرده.
موهای پریشانش پیش چشم الوند جان گرفت و گفت: سرما نخوری حالا. موهاتو خشک کردی؟
کرانه چپ چپ نگاهش کرد.
الوند هم با لحن بامزه ای گفت: ببخشید خب. گفتم... سرما نخوری.
+: گرد و گلوله شدم برای این که سرما نخورم دیگه!
بعد هم لبهی شالش را تا زیر چشمهایش بالا کشید.
الوند رو گرداند و فکر کرد زیاده روی کرده است. با یک نامزدی خیالی کلی رویش باز شده بود و همه چی میگفت. باید افسار زبانش را میکشید. اینطوری درست نبود.
کرانه ناگهان چیزی به خاطر آورد. گوشیاش را از کیف صورتی لپتاپش در آورد و گفت: راستی شماره کارت نفرستادی. بگو من واریز کنم.
الوند اخمی کرد. در مرامش نبود که این پول را بگیرد. مخصوصاً که دیروز از مشکلات کرانه هم باخبر شده بود. ولی اگر نمیگرفت کرانه ناراحت میشد.
کیف پولش را درآورد و یکی از کارتهایش را به او داد. کرانه هم پول را واریز کرد و کارت را به او پس داد.
گلنار که سوار شد دوباره با اشاره برای کرانه خط و نشان کشید. کرانه هم لبخندی زد و رو گرداند. از پنجره به بیرون چشم دوخت و فکر کرد که باید راستش را به او بگوید. ولی اگر یک دفعه از دهانش میپرید و به گوش مهندستندر میرسید چی؟ بهتر بود فعلاً کج دار و مریز رفتار میکرد تا این پروژه به جایی برسد.
پیاده شده و نشده گلنار بازویش را کشید و گفت: دیشب آنلاین هم بودی ها! کجا نت نداشتی؟ ولی هرچی زنگ زدم و مسیج زدم جواب ندادی.
+: بسته خریدم ولی وقت نداشتم حرف بزنم. مهمون داشتیم.
=: خب حالا بگو.
+: چی بگم؟ خب بهم علاقه داشتیم ولی دیدی که مهندستندر چکار میکنه. حالا اونم هیچی. تو محل کار... درست نبود چیزی بگیم. ولی دیروز مهندستندر ازم خواستگاری کرد و مجبور شدم بگم.
=: خواستگاری کرد؟ مهندستندر؟
+: چرا اینقدر تعجب کردی؟ خب آره. پرسید میتونم با خانواده برای امر خیر خدمت برسم؟ منم گفتم نه معذرت میخوام.
=: بعد قبول کرد؟
+: نه دیگه مجبور شدم بگم به مهندس جاوید علاقه دارم.
=: من فکر میکردم نامزدین.
+: هستیم ولی هنوز خانوادههامون قبول نکردن.
=: چرا؟
+: مشکلات منو که میدونی. اونم بالاخره مشکلات خودشو داره.
=: هوم. ولی خیلی نامردی که زودتر نگفتی. خیلی!
بعد هم به حالت قهر از او دور شد. کرانه آهی کشید و کلید توی در دفترش چرخاند. تازه مشغول کار شده بود که مش رحمن با قهوه فرانسهی سفارشیاش رسید. با لبخند تشکر کرد و قهوه را برداشت.
الوند هم با لپتاپ باز توی دستش جلوی در اتاق ایستاد و پرسید: اجازه هست؟
کرانه سر برداشت و گفت: بفرمایین.
الوند رو به مش رحمن گفت: قربون دستت یه قهوه هم برای من بیار.
=: چشم. اینجا بیارم یا دفتر خودتون؟
_: بیار همین جا.
=: خدا عاقبتتونو بخیر کنه باباجون.
الوند پشت سر مش رحمن فروخورده خندید و بلند گفت: الهی آمین.
لپتاپ را روی میز کرانه گذاشت.
کرانه با لحنی سرزنشآمیز گفت: روی هیچکسم زمین نمیندازی یه وقت شک و شبهه نمونه.
_: در جهت تأیید فرمایش شماست ها! من این وسط چیزی کاسب نمیشم.
کرانه خجالتزده سر تکان داد و گفت: بله ممنون. کاش راهی داشتم که تو رو توی دردسر نندازم.
_: دردسر خاصی نبود.
کرانه لپتاپ را به طرف خودش چرخاند و در حالی که به صفحهی مانیتور چشم دوخته بود گفت: از دیروز تا حالا دارم فکر میکنم اگه با یکی باشی... تا بیای بهش ثابت کنی همه چی مسخرهبازیه بیچاره شدی.
_: نه بابا.... با کسی نیستم. الان نیستم خدا رو شکر.
بعد غرق فکر به گوشهای خیره شد. طوری که کرانه با کنجکاوی پرسید: یکی دورت زده؟
_: نه. یکی رو میخواستم... نشد که بشه. یاد حماقتم افتادم. بیخیال... پروژه رو بچسب.
مشرحمن با قهوه فرانسه رسید؛ آن را روی میز گذاشت و رفت. کرانه یک بسته بیسکوییت از کشوی میزش بیرون آورد و باز کرد. آن را وسط گذاشت و گفت: بفرما. مهندستندر در چه حاله؟ امروز دیگه عصبانی نیست؟
_: امروز نیومده. بنظرم به خاطر شکست عشقی تب کرده افتاده تو خونه.
کرانه به لحن پر از شوخی او خندید و زیر لب گفت: خدا نکنه. خدا کنه زود یادش بره و بره جفت مناسبشو پیدا کنه.
_: خدا کنه. داره پیر میشه بنده خدا.
جرعهای قهوه نوشید. لپتاپش را کمی به طرف خودش چرخاند و گفت: ببین من دیشب تا اینجا
همونجوری گفتی درستش کردم، این قسمتم اختراع خودمه نمیدونم چی در بیاد.
+: وای دستت طلا! چه راه خوبی! چرا به فکر خودم نرسید؟ تو نابغهای!
الوند خندید و گفت: نصف راهشو رفته بودی. یه کم دیگه فکر میکردی بهش میرسیدی.
+: نه بابا اینقدر دورم آشوبه که هیچ فکری نمیتونم بکنم. حالا بیخیال...
_: میگم... اگه نامزدیمون قطعی بشه شاید یه دفتر هم بهمون بدن. یا من وسایلمو بیارم اینجا. هرچند که میزم به زحمت اینجا جا میشه ولی حالا میشه یه کاریش کرد. ها؟ نظرت چیه؟
کرانه سر برداشت و حیرتزده گفت: اگر به گوش خانوادههامون برسه بیچاره میشیم.
_: الان چی؟
+: نمیدونم. یه شکری خوردم عین اون چارپا تو گل موندم. کاش این بابا میرفت زن میگرفت، من و تو هم میزدیم به تیپ و تاپ هم.
_: این بنده خدا اگر زن بگیر بود که وضع من و تو این نبود.
+: میخواست زن بگیره ها! همین دیروز.
_: میخواست تو رو بگیره. هرکسی رو نمیخواد.
لحنش بیاختیار منظوردار شد. طوری که هردو جا خوردند و متعجب به هم نگاه کردند. بعد از چند لحظه الوند به خود آمد؛ نگاه از او گرفت و گفت: بسه دیگه هرچی کلهپاچهشو بار گذاشتیم. به کارمون برسیم.
بیاین بریم خوبه ها راحت آدم ریلکس میشه :دی
وای چه شود این نامزدی :)