حس مشترک 6
سلام سلام
جمعه شبتون به خیر و شادی :)
این الهام بانو رو ندیدین؟ گمونم بین درختای پرتقال گم شده. هرکی ته باغه لطفاً یه نگاهی بکنه ببینه اول قصهای با این شتاب کجا رفته؟ کار داریم هنوز!
ساعتی بعد هنوز با حرارت مشغول کار بودند که حضور کسی را جلوی در حس کردند. هر دو سر برداشتند. مهندستندر با چشمهایی خون گرفته و چهرهای درهم آنجا ایستاده بود.
کرانه به زحمت آب دهانش را قورت داد. الوند آرام سلام کرد.
=: سلام. چرا تو دفتر خودت نیستی؟
_: داریم کار میکنیم. بفرما. اگه میخوای پیشرفت پروژه رو ببینی بیا تو.
=: علاقهای ندارم. تو هم زودتر کارتو تموم کن برگرد سر جات.
بعد هم از جلوی در دور شد. الوند شکلکی در آورد و گفت: برگرد سر جات!
+: حالا باز بگو چرا خواستگاریشو قبول نکردی!
_: راستی چرا قبول نکردی؟
کرانه با خنده اعتراض کرد: آقای جاوید!
الوند به شوخی ادایش را درآورد: خانم جاوید!
اما خودش از شوخیش جا خورد و دستپاچه ادامه داد: اممم.. نه یعنی... اممم خانم کامیاب... فکر کنم بهتر باشه من برم. این تندر آتیشی هست. بدتر نشه. فعلاً...
لپتاپش را بست و به طرف در رفت که کرانه گفت: گوشیتو جا گذاشتی.
الوند با حواس پرتی گفت: هان گوشیم.
برگشت. سعی کرد بدون این که چشمش به کرانه بیفتد گوشی را بردارد. جویده جویده گفت: امم... ببخشید. خداحافظ.
کرانه سری تکان داد و فکر کرد: همه چی میگه بعد خودش از رو میره! این دیگه کیه؟
ظهر گلنار به دنبال کرانه آمد و پرسید: بریم ناهار؟
کرانه آهی کشید و برخاست. از صبح فشرده کار کرده بود و احتیاج به کمی هواخوری داشت. در دفتر را بست و همراه گلنار به غذاخوری رفت.
گلنار نق زد: واییی ماهی دارن. من دوست ندارم. به من سبزیپلو با ماست بدین.
کرانه اما بدون حرف و غرق فکر غذایش را گرفت و بطرف میزها رفت. سالن شلوغ و پر سروصدا بود. کنار هم نشستند. زنی که کنار کرانه بود برخاست و الوند جایش را گرفت.
کرانه با نگاهی متعجب سر برداشت و سرزنشآمیز زمزمه کرد: خوشتم امده!
_: جا نیست. یا باید اینجا مینشستم یا کنار خانم نصرتی. تو بودی چکار میکردی؟
کرانه با لبخندی فروخورده به پیرزن بداخلاق نگاه کرد و گفت: تقوا پیشه میکردم.
الوند در حالی که درگیر ماهی توی بشقابش بود، دستی توی هوا تکان داد و گفت: باشه. تو تقوا پیشه کن. چیه این؟ تیغه؟ اصلاً ماهیش چیه؟ ولش کن. حوصله ندارم بخورم.
+: اق. دو تا بدغذای اعصاب خرد کن دو طرف آدم بشینن آدم لاغر میشه ها! ماهیش به این خوبی! یه ذره بوی بد نمیده.
_: تیغ داره.
+: نخور.
_: میخوری؟ دهن نزدم.
+: بده.
الوند ماهی را توی بشقاب او گذاشت و از دید چشمهای کنجکاوی که از دیروز با هیجان پی آنها بودند دور نماند.
گلنار گفت: وای چه لاولی! خدا کنه نامزد من از شدت عشق تو بشقابم ماهی نذاره که همونجا دعوامون میشه.
+: به نامزد تو میسپرم برات جوجه کباب کوبیده بگیره. خوبه؟
=: خوبه مرسی. هی آقای جاوید راستشو بگو. چطوری مخ این رفیق ما رو زدی؟ من که هرچی ازش میپرسم نم پس نمیده.
_: نمیگه چون من این کار رو نکردم. اون مخ منو زد.
کرانه خواست معترضانه دهان باز کند. احساس کرد الان اگر به فامیل صدایش کند برای گلنار شکبرانگیز خواهد بود. پس متعجب گفت: الوند!
لحنش بدون این که بخواهد پر از ناز شده بود. طوری که الوند تکان بدی خورد و با چشمهای گرد شده نگاهش کرد.
کرانه که خودش هم متوجه شده بود نگاه از او گرفت و با دستپاچگی یک لقمهی بزرگ توی دهانش چپاند.
الوند هم سر به زیر انداخت و در حالی که با سر قاشق پلوهایش را بهم میزد زمزمه کرد: جان الوند؟ مگه همینجوری نبود؟
گلنار که تا میشد گردن کشیده بود که بشنود چه میگویند، پرسید: چی شد یه دفعه؟
کرانه با دهان پر سر تکان داد و الوند با لحنی گرفته گفت: هیچی.
بعد از ناهار کرانه به اتاقش برگشت و به خود قول داد تا عصر دیگر با الوند چشم در چشم نشود. اما هنوز ساعتی نگذشته بود که مجبور شد برای سوالی تا دفتر او برود.
گلنار به مهندستندر زنگ زد و گفت: خانم کامیاب هستن. یه سوال از آقای جاوید دارن. بیان تو؟
=: بیاد.
کرانه نفس عمیقی کشید و با ضربهی کوتاهی به در وارد اتاق شد. آرزو داشت که مجبور نبود با هیچکدام روبرو شود. مهندستندر نگاهش نمیکرد. حتی سلام زیر لبیاش را هم جواب نگفت.
الوند هم حال بهتری نداشت. کولدیسک را از او گرفت و تند گفت: شما بفرمایین. بررسی میکنم میگم بهتون.
کرانه اخمی کرد و ترجیح داد سوالش را با پیامک بپرسد. سری تکان داد و با یک عذرخواهی کوتاه بیرون رفت. بیرون در نفسش را رها کرد و چشم بست.
گلنار با کنجکاوی پرسید: کرانه خوبی؟
کرانه بدون توجه به سوال او با اخم پرسید: چرا اینا باید هم اتاق باشن؟
گلنار شانهای بالا انداخت و گفت: اولش قرار بود پروژه رو دوتایی کار کنن. تو که امدی مهندستندر کار خودش رو داد به تو. یعنی قبلش هم میگفت سخته و میخوام بدم یکی دیگه.
کرانه سری تکان داد و گفت: باشه.
والا منم از دیشب هوایی شدم برای باغ پرتقال الهام بانو که صاحبه باغ ه😉
راسی تا پسرت صدای آتش گذاشت ی پوست پرتقال هم بزار رو گاز شاید بوش خوب بشه😂
عجب داستانی شده قشنگ معلوم الهام بانو داره یواشکی پرتقال می خوره😂