حس مشترک 7
سلام سلام
شبتون پر از رویاهای قشنگ
عصر وقتی کرانه میخواست سوار سرویس شود نیم نگاهی به جای خالی کنار الوند انداخت ولی به طرف گلنار رفت و پیش او نشست.
زنی که دیروز او را به زور کنار الوند نشانده بود با نگرانی پرسید: دخترم چرا پیش نامزدت نمیشینی؟
کرانه بیحوصله گفت: همینجوری. گفتم پیش گلنار بشینم.
خانم نشاط کارمند بایگانی گفت: شاید حرفشون شده.
زن اول گفت: پاشو خوبیت نداره. پاشو اگر حرفتون هم شده برین آشتی کنین. هنوز نه به باره نه به داره. اینجوری بکنی فکر میکنه به دلت نیست پاش سست میشه. پاشو برو پیشش.
کرانه که هنوز از الوند خجالت داشت و نمیخواست برود آرام گفت: نه خب خودش خوشش نمیاد تو جمع کنارش بشینم. میگه این کارا مال خلوته.
خانم نشاط بلند گفت: وا! حرفای عصر حجری! دل به دلش ندی ها! پاشو برو پیشش بشین. آقای جاوید بذار خانمت پیشت بشینه. هواشو نداشته باشی از دستت میپره ها! پاشو پاشو برو.
الوند که از اول جای کنار پنجره را برای او نگه داشته بود برخاست و گفت: هرجور خودش دلش میخواد.
کرانه که نشست الوند پرسید: حرفای عصر حجری چی بود؟
+: هیچی ولش کن.
خانم نشاط باز پیش آمد و با لحن خاصی به الوند گفت: دو دستی بچسب بهش. خواهون زیاد داره.
بعد هم بدون این که منتظر جواب بماند برگشت و سر جایش نشست.
_: این چشه؟
+: نمیدونم.
_: چی بهش گفتی؟
کرانه با یک دنیا خجالت گفت: گفتم تو خوشت نمیاد پیشت بشینم. میگی زشته.
الوند بلند خندید و یواش گفت: پس از اون مردسالارهای خطرناک هم هستم خودم خبر ندارم.
+: خیلی خطرناک.
_: نه ضعیفه. ما از اوناش نیستیم. زنمون باید سر جاش بشینه و الا شب تو خونه با کمربند سیاه و کبودش میکنیم.
کرانه خندید و به او نگاه کرد. دلش لرزید. رو گرداند و از پنجره به بیرون چشم دوخت. به خودش گفت: یادت باشه که این یه قصه است. نه قراره واقعی بشه نه میتونی عاشقش بشی.
گوشیاش را در آورد. گلنار نوشته بود: باد به گوش مریم رسونده مهندستندر از تو خواستگاری کرده، حالا داره پرپر میزنه که مبادا تو به خاطر اون جاوید رو ول کنی.
+: مریم کیه؟
=: مریم نشاط دیگه.
+: هان! اون وقت باد کیه؟
=: راز که نبود بود؟ همه میدونستن چشم تندر دنبال توئه.
+: هوم.
=: کرانه قهر که نیستی؟
+: نه نیستم.
گوشی را توی کیفش گذاشت. از پشت سرش سر کشید و نگاهی به نشاط انداخت. یعنی دلش پیش تندر بود؟
الوند به پشتی صندلی تکیه داده و چشمهایش را بسته بود. کرانه زیر لب گفت: جاوید؟
الوند بدون این که چشم باز کند گفت: هوم؟
+: بنظرت خانم نشاط دلش پی مهندس تندره؟
_: نمیدونم.
+: تو باهاش هم اتاقی. هیچی ندیدی؟
_: با خانم نشاط؟ نیستم.
کرانه با ناز خندید و به او که هنوز چشم بسته بود گفت: اِه... اذیت نکن.
الوند چشم باز کرد و بدون شوخی گفت: منو قاطی حرفای خالهزنکی نکن. من از عهدهی همین ماجرای خودمون بربیام برای هفت پشتم بسه.
بعد هم دوباره چشمهایش را بست بلکه دختر زبان به دهان بگیرد و دوباره حرفی نزند که دل و دین او را بیش از این به باد بدهد. بس بود هرچه با او شوخی کرده بود و سربسر هم گذاشته بودند. نه او آمادگی ازدواج داشت نه این دختر. پس بهتر بود که فاصله را حفظ کند و نگذارد بیش از این بهم نزدیک بشوند.
کرانه سرش را نزدیک گوش او آورد و نرمتر از قبل زمزمه کرد: خاله زنکی نیست. میگم اگر واقعاً چشمش دنبال تندر باشه خیلی خوبه. یه جورایی کمکشون کنیم بهم برسن. بعد ما هم راحت میشیم دیگه!
نفسش روی گردن الوند خورد. آهی کشید و چشم باز کرد. عطر زده بود که اینقدر خوشبو بود؟ چرا پیش از این متوجهی بوی خوشش نشده بود؟
تند نگاهش کرد. کرانه عقب کشید. کمی اخم داشت و نگاهش تیره شده بود.
کرانه با تردید پرسید: چی شده؟
الوند اخمش را باز کرد. نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد: هیچی.
+: ببخشید. میخواستی بخوابی مزاحمت شدم؟ من دیگه حرف نمیزنم. قول میدم.
_: نه. مهم نیست. چی داشتی میگفتی؟
+: میگم اگه کمک کنیم نشاط و تندر بهم برسن...
الوند نگاهش کرد. گوشهی صندلی نشسته بود و کیف صورتی و کاپشن پفی سفیدش را توی بغلش میفشرد. با ترکیب شال پشمی راه راه سفید صورتی و صورت سفید و لبهای صورتیش...
الوند صورتش را با دستهایش پوشاند و سعی کرد حواسش را جمع کند. خسته بود مغزش شش و هشت میزد.
+: جاوید خوبی؟ سرت درد میکنه؟ قرص میخوای؟
الوند نگاهی به صندلی کنارش انداخت. آقای ضیایی لبخندی به نگرانی کرانه زد.
الوند به طرف کرانه خم شد، دستش را کمی حائل دهانش کرد که ضیایی نبیند. گفت: این ولوم تو کنترل نداره؟ بنظرم ضیایی همه چی رو فهمید.
کرانه به تندی زمزمه کرد: دربارهی تندر که یواش گفتم.
_: جاوید صدام نکن. اگه نمیخوای بفهمن ریگی به کفشته بگو الوند.
+: بعضیا شوهرشون رو به فامیل صدا میکنن. مخصوصاً تو جمع.
_: الوند همانطور که سرش را نزدیک او نگه داشته بود نجوا کرد: جملهتو دوباره تکرار کن تا بفهمی مشکلش چیه. اول این که ما ادعای زن و شوهری نداریم.
کرانه با ناراحتی آب دهانش را قورت داد. از این فاصلهی نزدیک با الوند حس خوبی نداشت. لحنش هم که توبیخ گرانه بود و حسش را بدتر میکرد. چرا عقب نمیکشید؟
الوند ادامه داد: اون بعضیا که میگی صدی نودونه، سی چهل سال پیش ازدواج کردن و این که شوهرشون رو به فامیل صدا کنن رو یه جور احترام میدونن. دختر پسرای این دوره مخصوصاً اونا که فعلاً تو مرحلهی دوستی هستن، اگر لطف کنن و به طرفشون عچقم و عجیجم و جوجو نگن، دیگه حداقل اسمشو صدا میکنن.
کرانه با چشمهای گرد شده پرسید: تو که توقع نداری بهت بگم جوجو؟
الوند با ناامیدی دستش را توی پیشانیش کوبید.
کرانه خندید و گفت: بیخیال. ببین برای مرحلهی بعد پروژه یه برنامهای دارم...
_: مرحلهی اول رو رد کردی که داری دربارهی بعدی نقشه میکشی؟
+: نه. ولی همش فکر میکنم اگر اینجوری شروع کرده بودیم بهتر بود.
بعد مشغول توضیح دادن شد و الوند هم با علاقه همراهیش کرد. اینقدر که وقتی راننده صدایش کرد تازه متوجه شد که نزدیک خانه است. متعجب از الوند پرسید: میانبر زد؟ چی شد که زود رسیدیم؟
الوند خندید. برخاست که او رد شود. بعد ناگهان چیزی به خاطر آورد. گفت: تا یه جایی همراهت میام.
باهم پیاده شدند. الوند به ادامهی بحث پرداخت. کمی بعد باد خنکی وزید. کرانه کیفش را به طرف الوند گرفت و گفت: اینو یه دقه بگیر من کاپشنمو بپوشم. بارم کم بشه.
الوند کیف را گرفت و با مهربانی به او چشم دوخت. کرانه کاپشن را پوشید. کیف را پس گرفت و پرسید: دیشب بدون کیک چکار کردی؟
الوند با قیافهای حسرت بار نالید: خیلی بهمون سخت گذشت. خواهرم با یه تهچین مرغ پرملات عالی از در امد تو و مجبور شدم به جای شیر و کیک، تهچین بخورم.
کرانه پقی خندید و گفت: بمیرم برات! البته از توی بدغذا بعید نیست که واقعاً اون شیر و کیک رو ترجیح میدادی.
الوند هم خندید و گفت: نه بعید نبود ولی این یکی خداییش حرف نداشت.
+: نوش جون. چند تا خواهر برادرین؟
_: ما چهار تاییم. من آخریم. سهند و البرز، خواهرم دریا بعد هم من.
+: منم کوچیکهام. کتی و کورش و من. وای کورش!
کورش از خیابان رد شد و به طرف آنها آمد. الوند آب دهانش را قورت داد و ایستاد.
کورش با بدبینی نگاهی به آن دو انداخت. کرانه دستپاچه سلام کرد و گفت: همکارم آقای الوند. یعنی آقای جاوید.
الوند دست جلو برد و گفت: سلام. خوشبختم.
کورش بدون توجه به دست او و با اخم گفت: علیک سلام. بالاخره جاوید یا الوند؟
کرانه تند گفت: جاویدِ الوند. نه نه الوندِ جاوید.
الوند خندید و گفت: میخوای شما معرفی نکن. کارت شناسایی میدم زودتر به نتیجه میرسن.
کورش اخم آلود گفت: میخوای شما هم با خواهر من شوخی نکن.
الوند با فکی سفت شده نگاهش کرد و زیر لب گفت: ببخشید. با اجازتون. من دیگه برم.
کرانه با ناراحتی به او چشم دوخت و خداحافظیش را بی جواب گذاشت.
بعد به همراه کورش به طرف خانه رفت. آرام گفت: اونطوری که فکر میکنی نیست. واقعاً همکارمه. باهم از سرویس پیاده شدیم. داشتیم دربارهی کار حرف میزدیم. باهام تا سر کوچه امد.
=: کاش من گردن شکسته اینقدر داشتم که تو مجبور نبودی کار کنی.
+: ولی من کارم رو دوست دارم. فقط به خاطر پولش نیست.
=: به خاطر پولش و این یاروئه؟
+: نه اینطوری نیست.
=: کورش دستی پشت گردنش کشید و طوری که انگار با خودش حرف میزند، گفت: کاش همینی که میگی باشه. کاش بدونی که داری چکار میکنی.
کرانه آرام بازوی او را گرفت و گفت: نگران من نباش خب؟ من خوبم. مشکلی ندارم.
کورش سری تکان داد و زمزمه کرد: خدا رو شکر.
سلام وقت بخیر من تازه باهاتون آشنا شدم چه لحن نوشتاری جالبی
ممنون