حس مشترک 8
سلام عزیزانم
نصف شبتون به خیر و شادی :)
آبی نوشت: خوابم میاد. ویرایش نکردم. امیدوارم خیلی غلط نداشته باشه.
جلوی در واحدشان، کورش کلید انداخت و سعی کرد در را باز کند. اما چیزی پشت در مانع بود. بالاخره با کمی کلنجار لای در باز شد و توانستند وارد شوند. یک بلوز بچهگانه با یک لنگه دمپایی زیر در گیر کرده بود. کرانه با ناراحتی چشم بست و باز کرد. خم شد و هر دو را برداشت. همینطور یک عروسک که دستش کنده شده بود. کمی دم در را مرتب کرد که راه عبور باز شود. دست و رویی شست. بعد هم به اتاقش رفت و مشغول تعویض لباس شد. با صدای پیام گوشی آن را برداشت.
الوند نوشته بود: تندر نوشته از اول میدونستم یه چیزی بینتون هست. حسش کرده بودم.
بنظرت چه غلطی کرده بودیم که حسش این بود؟ اون فهمید و ما نفهمیدیم؟ چه جوریه؟ این چیه؟ من کجام؟
کرانه لبخندی به لحن شوخ الوند زد. خواست جواب بدهد که در اتاق ناگهان باز شد و به ضرب به دیوار خورد. دختر و پسر برادرش دعوایشان شده بود. تارا پشت سر او پناه گرفت و گفت: عمه فراز میخواد منو بزنه.
فراز هم با یک لولهی پلاستیکی که احتمالاً قطعهای از یک اسباب بازی بود به دنبالش وارد شد و سعی کرد حمله کند. کرانه بعد از این که ضربهای نوش جان کرد، لوله را گرفت و فراز را از اتاق بیرون کرد. لب تخت نشست. از هیاهوی خانه خسته بود. از توی هال صدای تلویزیون و گریهی فرزادکوچولو به گوش میرسید. کورش صدای تلویزیون را بالاتر برد و پرسید: اه این بچه ساکت نمیشه؟
سر برداشت و با دیدن تارا که داشت به لبهایش رژ میزد وحشتزده پرسید: چکار میکنی بچه؟ خدا تومن پول اینو دادم. کجا بود؟ دو هفته است گم شده.
=: همینجا بود. خوشگل شدم؟
+: برو بیرون.
=: نمیرم. فراز منو میزنه.
آهی کشید. رژ را برداشت و سعی کرد جای مطمئنتری برایش پیدا کند. لپتاپش را هم بین لباسهایش توی کمد جا داد تا از حملهی بچهها در امان بماند. کاش میشد از خانه بیرون بزند. اما هم سرد بود و هم نمیخواست بعد از اتفاق عصر کورش را حساس کند.
یادش آمد که به الوند جواب نداده است. شارژ گوشی کم بود. آن را به برق زد و خودش همانجا زیر پریز چمباتمه زد و نوشت: از اول که حساس بود. سر همین حساسیتش اسم تو از دهنم پرید و گرفتار شدی. حالا خدا کنه کار دستت نده.
_: دستم بده مشکلی نیست. کارمو از دستم نگیره تشکر میکنم.
+: خدا نکنه.
_: بیخیال. فیلم چی ببینم؟ مامان رفته پیش دریا. خونه اینقدر ساکته آدم خوف میکنه.
صدای شکستن چیزی از آشپزخانه آمد. بعد صدای جیغ مامان که بچهها را بیرون میکرد و صدای گریهی فرزاد و غرولند کورش و دعوای نسرین با فراز که گویا لیوانی شکسته بود.
کرانه چشم بست و نوشت: از سکوت لذت ببر.
الوند روی تختش به پهلو غلتید. یاد حرفهای کرانه به دوستش افتاد که گفته بود برادرش با آنها زندگی میکند. میتوانست حدس بزند یک خانواده با سه بچهی کوچک چقدر سر و صدا دارند. دریا فقط یک بچه داشت اما توی خانهاش همیشه سر و صدا و شلوغی بود. خانهی سهند با دو بچه هم وضع بهتری نداشت. فقط البرز بچه نداشت.
_: کاش میتونستم یه کم از این سکوت برات بستهبندی کنم و بفرستم.
+: کاشکی...
_: یه اعتراف بکنم؟
کرانه آب دهانش را قورت داد و با ترس به گوشی چشم دوخت. پرسید: چه اعترافی؟
_: من پریروز حرفاتو با دوستت شنیدم. پشت شمشادا خوابیده بودم که شما امدین اونجا ناهار خوردین.
کرانه آهی کشید. بیخودی ترسیده بود. سعی کرد به خاطر بیاورد که پریروز چه گفته است. اما اینقدر بعد از ناهار اتفاقات درهم و برهمی افتاده بود که یک کلمه از آن را هم به خاطر نمیآورد.
+: خدا کنه حرف زشتی نزده باشم. اصلاً یادم نمیاد چی گفتم.
_: نه حرف خاصی نبود. فقط گفتی که برادرت با شما زندگی میکنه و بچههاش تو اتاق تو هستن. الان که نوشتی از سکوت لذت ببر، یادم امد دورت شلوغه.
کرانه نفس عمیقی کشید. اعتراف خوشایندی نبود ولی چندان مهم هم نبود.
+: اشکالی نداره.
_: آخیش وجدانم آسوده شد. میتونم برم فیلم ببینم. هیچ پیشنهادی نداری؟
+: اصلاً. من جات بودم زیر پنجره میخوابیدم و ستارهها رو میشمردم تا خوابم ببره.
_: الان؟! هنوز ساعت هفت هم نشده.
+: خستهام.
_: باشه. مزاحمت نباشم. برو استراحت کن.
+: نمیشه ولی ممنون. شب بخیر.
_: شب بخیر.
الوند گوشی را کنار گذاشت و نفس عمیقی کشید. اگر کرانه پسر بود الان دعوتش میکرد که بیاید تا باهم فیلم ببینند و تخمه بشکنند و خوش بگذرانند. شاید شب هم نگهش میداشت و صبح زود هم باهم میرفتند کوه.
ولی حالا... لب تخت نشست. حوصلهی مهمان نداشت. از عصر به همهی دوستانش فکر کرده بود ولی یکی یکی را از ذهنش خط زده بود. الان فقط دلش کرانه را میخواست. چییییی؟
وحشتزده تشری به حیوان افسار گسیختهی افکارش زد و از جا برخاست. یکی دو لیوان آب سرد نوشید. کمی دور خودش چرخید و به خود گفت: از تنهایی مالیخولیا گرفتی. پاشو برو بیرون.
با عجله لباس عوض کرد و طوری که انگار از چیزی فرار میکند از خانه بیرون زد. غرق فکر راه افتاد و کمی بعد خودش را جلوی خانهی کرانه یافت. اینجا چکار میکرد؟ اگر الان برادرش از خانه بیرون میآمد چه حرفی داشت که بزند؟
عقب عقب رفت و به چراغهای روشن آپارتمان چشم دوخت. کرانه طبقهی چندم بود؟ کاش میشد بیاید و بروند باهم قدم بزنند.
یک دفعه چرخید و از کوچه بیرون رفت. به خیابان که رسید نفس عمیقی کشید. هوا سرد بود. کمی بالاتر وارد یک رستوران شد و یک کاسه سوپ سفارش داد.
=: چیز دیگهای هم میل دارین قربان؟
_: نه. ممنون.
از بوی غذا داشت حالش بهم میخورد ولی یخ کرده بود و نمیخواست سرما بخورد. سوپ را داغ داغ خورد و بیرون آمد. به خانه برگشت و یک سریال دانلود کرد. تا دیروقت فیلم دید و سعی کرد حواس خودش را پرت کند.
با آن که دیر خوابیده بود، صبح طبق عادت زود بیدار شد. مامان شب را پیش دریا مانده بود. الوند بیحوصله برخاست و صورتش را شست. حوصلهی صبحانه خوردن نداشت. پنجشنبه بود. شرکت تعطیل بود ولی میتوانست در خانه کمی کار کند. اگر الان همکارش هم اینجا بود...
عصبانی برخاست و بلند گفت: دیگه داری شورش رو در میاری.
لباس عوض کرد و برای صبحانه به خانهی دریا رفت.
شازده جون امیدوارم که حالت خوب باشه خیلی وقته نشد بهت پیام بدم❤️❤️