حس مشترک 10
سلام به روی ماهتون
شبتون قشنگ و پر از رویاهای رنگی :)
چند لحظه بعد آقای اکبری گفت: مزاحمتون نمیشم. مشغول باشین. ولی برای ناهار بیایین دفتر من. میگم برای شما هم غذا بگیرن.
الوند گفت: باعث زحمت.
=: نه. چه زحمت؟ خوشحال میشم. ساعت یک منتظرتونم. فعلاً خدانگهدار.
_: خداحافظ.
الوند آهی کشید و برگشت. لیوان قهوهاش نصفه مانده و یخ کرده بود. دیگر رغبتی برای نوشیدنش نداشت. یک تکهی کوچک از شکلات شکست و مزه کرد تا تلخی دهانش را بگیرد. غرق فکر نشست. لپتاپش را نگاه کرد و پرسید: اینا رو تو اضافه کردی؟
+: ها. خوبه بنظرت؟
_: نه بنظرم چند تا ایراد داره.
و مشغول توضیح دادن شد. ولی بنظر کرانه قانع کننده نبود. برای اولین بار به توافق نرسیدند. بحث کردند، بارها توی اینترنت جستجو کردند، بررسی کردند و بازهم به نتیجهی مشترکی نرسیدند.
سر ظهر هر دو خسته و عصبانی بودند.
کرانه نگاهی به ساعت پشت دستش انداخت و با صدای گرفتهای گفت: یک شد. بریم ناهار.
الوند نگاهی به کیسهی خالی از خوراکی انداخت و غضبناک پرسید: این همه خوردی بازم گشنته؟ بشین اینو به یه جایی برسونیم بعد میریم.
کرانه که ایستاده بود گفت: پاشو. این که خوراک تو اندازهی کف دسته تقصیر من نیست. آقای اکبری ازمون دعوت کرده. اگر نریم زشته!
الوند از سر راه کرانه برخاست و گفت: اوه آقای اکبری! به کلی فراموشش کرده بودم.
توی راه به بحث ادامه دادند. کم کم داشت به دعوا میکشید. هیچکدام قصد کوتاه آمدن نداشتند. مطمئن بودند راه حل طرف مخالف به پروژه ضربه خواهد زد.
جلوی در دفتر آقای اکبری هر دو نفسی کشیدند و سعی کردند عصبانیتشان را همراه خود نبرند. کرانه لبخند مطمئنی هم بر لب نشاند. الوند هم آرام در زد و با اجازهی آقای اکبری وارد شد. کرانه هم به دنبالش رفت. هر دو گرم و خوشرو حال و احوال کردند و به تعارف آقای اکبری کنار هم سر میز کوچک کنفرانس دفتر نشستند.
=: چه خبر از خانوادهها؟ اصلاً مشکلشون چیه؟
الوند تند گفت: میگن به هم نمیخوریم.
آقای اکبری رو به کرانه کرد و پرسید: خونوادهی شما چی دخترم؟
کرانه از گوشهی چشم نگاهی به الوند انداخت. از دستش عصبانی بود و الان اصلاً دلش نمیخواست با او ازدواج کند.
+: خواهرم میگه کنار هم خیلی بیریخت میشین. قدتون تناسب نداره.
آقای اکبری فروخورده خندید و گفت: این که ایراد بیخودیه. اونم از طرف خواهر. نظر مادرت چیه؟
کرانه دوباره از گوشهی چشم به الوند نگاه کرد و با احتیاط گفت: مامانم از خودش خوشش نمیاد.
=: چرا؟ مشکلش چیه؟ پسر به این خوبی!
کرانه شانهای بالا انداخت. توضیحی نداشت. برای این سوالات آماده نبود. به امید کمک چشم غرهای به الوند رفت بلکه او یادش بیاید و حرفی بزند. اما الوند در سکوت اعصاب خردکنی با یک خودکار روی میز بازی میکرد.
کرانه دلش میخواست خودکار را بگیرد و به جای دوری پرت کند. حیف که نمیشد.
برگشت و به آقای اکبری گفت: میگه باید با پسرداییم ازدواج کنم. آخه داییم بعد از فوت بابام بهمون خیلی کمک کرده. به گردنمون حق داره. مامان نمیخواد خواستگاریشو رد کنه.
حرفهایش منهای قسمت خواستگاری راست بود. اما دایی برادر کوچک مادرش بود و پسرش هم تازه چهار ساله شده بود.
=: حق با مادرته ولی اگر دلت با پسرش نباشه در حقّ خودت و اون پسر و خانوادههاتون ظلم میشه.
کرانه تند گفت: نه نه پسر خوبیه...
بعد ناگهان به خاطر آورد اگر الان این ماجرای مسخره را تمام کند دوباره گرفتار تندر خواهد شد.
هنوز چشم به آقای اکبری دوخته و درگیر بود که جملهی بعدی را چطور انتخاب کند که الوند از پشت سرش با صدایی محکم گفت: ولی من دوستش دارم و برای به دست آوردنش هر کاری که لازم باشه میکنم. راضی کردن هر دو خانواده هم با خودم.
آقای اکبری لبخندی زد و گفت: رو کمک منم حتماً حساب کنین.
مشغول تعارفات بودند که ناهارشان رسید و از ادامهی بحث نجاتشان داد. هرچند که الوند هنوز عصبانی بود و فقط با غذایش بازی کرد. کرانه اما با میل خورد و از آقای اکبری دربارهی عکس نوههایش که روی میز بود پرسید و کلی گپ زدند.
الوند چند لقمهای را به خاطر آقای اکبری به زحمت خورد و بعد ضمن عذرخواهی از جا برخاست تا سر کارش برگردد.
کرانه اما ماند تا غذایش را تمام کند.
در که بسته شد آقای اکبری با ناراحتی پرسید: دوست نداشت؟ هیچی نخورد.
+: نه بابا نگرانش نباشین. همیشه همینجوریه. خیلی کم میخوره.
=: تو هم اینجوری پیش روش از پسرداییت تعریف نکن باباجون. ناراحت شد. حق هم داشت. پسرداییت هر چقدر هم خوب، تو به این پسر قول دادی. کار به این ندارم که باید از اول خانوادهها رو در جریان میذاشتین و رضایتشون رو جلب میکردین تا کارتون اینطور سخت نشه، ولی کاریه که شده. حالا اینجوری با غیرتش بازی نکن.
کرانه لبخندی به لطف پدرانهی آقای اکبری زد. توی دلش خندید و فکر کرد: خوبه نمیدونه سر کار دعوامون شده و عصبانیتش از اونجا بود نه از پسردایی جیگر من.
مودبانه گفت: چشم حتماً. خیلی ممنونم. با اجازتون.
=: برو بسلامت. هوای این پسر ما رو هم داشته باش. اگر لازمه خودم پا پیش میذارم و با خانوادههاتون صحبت میکنم.
+: نه نه متشکرم. خودمون حلّش میکنیم. خیلی ممنون. فعلاً ترجیح میدیم رو این پروژه تمرکز کنیم.
=: کار سر جاش زندگی هم سر جاش. بخواین صبر کنین یه روز میبینین پیر شدین و هنوز زندگی نکردین.
+: بله بله چشم. با اجازتون.
و بدون مکث از اتاق خارج شد. پشت در آه بلندی کشید و تقریباً تا دفتر خودش دوید مبادا الوند نظرات خودش را پیاده کند.
در دفترش بسته بود. بدون در زدن یک دفعه آن را باز کرد تا دعوا را ادامه بدهد، اما با دیدن جای خالی الوند بادش خوابید. با قدمهای مقطع وارد شد. خودش نبود ولی بوی عطرش توی اتاق مانده بود. نفس عمیقی کشید و به طرف میزش رفت. لپتاپش را برداشته و رفته بود.
پشت میز نشست. غرق فکر لپتاپش را باز کرد. جای خالی الوند بدجوری توی ذوق میزد. عصبانی به خودش تشر زد: حالا خوبه میخواستی باهاش دعوا کنی!
مشغول کار شد و وقتی فهمید که نظر الوند دربارهی پروژه درست بوده است بدجوری توی ذوقش خورد. البته هنوز هم میتوانست کمی سلیقهی خودش را اعمال کند اما در کل حق با الوند بود.
آهی کشید و همانطور که الوند گفته بود پیش رفت. ساعتی بعد الوند با لپتاپ باز روی دستش توی درگاه در ایستاد و با چهرهای سخت و سنگی پرسید: میشه بیام تو؟
کرانه سر برداشت. کمی از اشتباه کاریش خجالتزده بود و ترجیح میداد فعلاً به آن اعتراف نکند. آرام گفت: بفرمایین.
بعد چشم از او گرفت و به کارش ادامه داد.
الوند با دو قدم خودش را به میز رساند. لپتاپ را رو به کرانه گذاشت. خم شد و گفت: ببین یه کم عوضش کردم به نظرت اینجوری بهتره؟
کرانه ناباورانه به لپتاپ و به الوند نگاه کرد. او که به نظر نمیآمد هرگز بخواهد کوتاه بیاید، حالا سعی کرده بود موضعش را عوض کند.
کرانه لپتاپ خودش را هم کمی چرخاند تا او ببیند و پرسید: چرا نمیشینی؟
_: فقط آوردم ببینیش. میرم تو دفترم.
کرانه با کمی ترس پرسید: مهندستندر امده؟
_: نه. کسی اونجا نیست.
+: پس...
_: اونجا راحتترم.
کرانه غمزده به هر دو مانیتور نگاه کرد. الان یعنی قهر بود؟ او که کارش را به میل او تغییر داده بود. دیگر مشکلی نداشت.
کمی تبادل اطلاعات کردند و بعد هم الوند رفت. کرانه تا نزدیک غروب دلگرفته و غمگین کار کرد. بعد بیرون آمد و دم در شیشهای راهرو به آسمان خاکستری و غم گرفتهی غروب پاییز چشم دوخت.
_: اینجایی؟ چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟
+: سایلنت بود. ببخشید. کارم داشتی؟
_: دارم میرم خونه. بیا بریم.
+: الان وسایلمو برمیدارم میام.
به طرف دفترش برگشت. الوند دست در جیب به رفتنش چشم دوخت. چند ساعت طول کشیده بود تا خودش را قانع کند که احتمالاً ماجرای پسردایی مثل بقیهی داستان چرت و پرت است و حالا حالش بهتر بود.
کرانه کیف کولی صورتیش را روی بافت پاییزیش به پشت کشید و فکر کرد: رنگاشون اصلاً بهم نمیاد. حتماً ظاهرم خیلی مسخره شده. ولی چه اهمیتی داره؟ اون که حتی ترجیح میده سر کار کنار من نباشه، مهم نیست که ظاهرم کنارش چه جوری باشه.
الوند اما با تبسم کمرنگی به او چشم دوخته و فکر میکرد: با این کیف کولی صورتی سنش خیلی کمتر به نظر میاد. خیلی بامزه شده.
وقتی راه افتادند الوند با احتیاط پرسید: جریان این پسردایی چی بود؟ اصلاً وجود خارجی داره یا از خودت در آوردی؟
کرانه نگاهی به او انداخت. چند بار پلک زد و سعی کرد منظور او را بفهمد. بالاخره گفت: این که داییم خیلی بهمون کمک کرده رو راست گفتم ولی... پسرش چهار سالشه.
الوند آشکارا نفسی به راحتی کشید و لبخند زد. طوری که از چشم کرانه هم دور نماند.
سلام
ممنون خانم ساده نویس
شاذه خانم قصه گو پاینده باشی
عذر میخواهم که جز تشکر نقدی ندارم
قصه ی زندگیه دیگه با کمی چاشنی تخیل...