ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

حس مشترک 12

سه شنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۹، ۰۷:۱۳ ب.ظ

سلام سلام

عیدتون مبارک 

تنتون سالم لبتون خندون دلتون خوش :)

 

 

 

شنبه صبح به دفتر آقای اکبری احضار شدند. بعد از سلام و علیک نشستند.

=: چه خبر تازه؟

الوند گفت: هیچی. مشغولیم. یه کم گیر داره ولی...

=: منظورم پروژه نیست. با خانواده‌ها دوباره صحبت کردین؟

کرانه یک دفعه گفت: آقای اکبری برادر من ورشکست شده و چند ماهی هست که با زن و بچه‌هاش خونه‌ی ما زندگی می‌کنن. اصلاً شرایطی نیست که بتونم درباره‌ی خواستگار حرف بزنم.

=: پسرداییت؟

کرانه با ناراحتی از دروغش آرام گفت: خب اون پسرِ داییه. فرق می‌کنه.

الوند با وجود این که می‌دانست ماجرا دروغ است اما از حرص دستهایش را مشت کرد و بعد رو به آقای اکبری گفت: شرایط منم چندان بهتر نیست. بعد از ازدواج برادرم و فوت پدرم و تولد پرمشکل خواهرزاده‌ام... مادرم الان اصلاً گنجایش فکر کردن به من رو نداره. همون یه بار که حرف زدم حالش بد شد و دیدم الان اصلاً نمیشه. بعد از این پروژه یه کم اوضاع آروم بگیره دوباره باهاشون صحبت می‌کنم.

=: خیلی حیف شد. چون الان یه کلاس دو ماهه در رابطه با همین پروژه تون قراره تهران تشکیل بشه. فکر کردم به حساب شرکت بفرستمتون. یه آپارتمان قدیمی کوچک هم ارث پدری دارم، بنظرم رسید اگر عقد کنین می‌تونین برین اونجا که مخارج اقامت کم بشه.

در آخر اسم و موضوع کلاس را با آرامش گفت و عقب نشست.

کرانه لب به دندان گزید. الوند با چشمهای گرد شده به آقای اکبری چشم دوخت. این کلاس خیلی گرانبها و واقعاً مفید بود. اگر می‌توانستند با خرج شرکت بروند برای آینده‌ی کاریشان خیلی ارزش داشت.

آقای اکبری که می‌دانست اهرم فشارش را کجا گذاشته است با خنده‌ای مرموز در نگاهش به آنها چشم دوخت.

الوند و کرانه یک دفعه به طرف هم چرخیدند. الوند پرسید: چکار کنیم؟

کرانه به طرف آقای اکبری برگشت و پرسید: می‌تونیم فکر کنیم؟

=: البته. ولی نه زیاد. آخرین مهلت ثبت نام تا آخر همین هفته‌ است. کلاسها هم از دو هفته دیگه شروع میشه. به عبارتی میشه دو ماه و ده روز. ثبت‌نام باید حضوری باشه و فکر نمی‌کنم ارزش داشته باشه که بینش برگردین. بنظرم بمونین خونه رو آماده‌ی زندگی کنین. خیلی وقته کسی اونجا نرفته. بعد با خیال راحت کلاسها رو شروع کنین.

الوند از جا برخاست و مقطع گفت: ما... یه کم صحبت می‌کنیم بعد بهتون خبر میدیم.

=: حتماً. منتظرتون هستم.

الوند با قدمهای بلند از در بیرون رفت و کرانه هم تا دفتر خودش به دنبالش دوید. همین که وارد شد الوند در را پشت سر او بست و با هیجان پرسید: می‌دونی این کلاسها چقدر قیمت دارن؟

کرانه لرزان روی صندلی پلاستیکی نشست. احساس می‌کرد فشارش افتاده است. آرام گفت: تو خوابم نمیدیدم بتونم همچین کلاسی شرکت کنم.

الوند لب میز تکیه زد. دستهایش را دوطرف ستون بدنش کرد و پرسید: حالا چکار کنیم؟

کرانه سر تکان داد و گفت: اصلاً نمی‌دونم. قبول نکنیم احمقانه است. ولی قبول کنیم هم که نمیشه. دارم دیوونه میشم. مگه میشه دو روزه خونواده‌هامونو راضی کنیم؟ مامان من که دور از جونش پس میفته.

_: مامان منم...

+: نمیشه با این مخارج سنگین بگیم پول اقامت هم بهمون بدن که دو جا باشیم.

_: این آقای اکبری که من می‌بینم پول کلاسها رو هم فقط به خاطر رسوندن من و تو بهم داره میده نه کار دیگه.

+: بهرحال برای شرکت هم خوبه که بریم.

_: نه اینقدر که مخارج دو نفر رو تحمل کنه.

+: پس... میشه یکیمون بریم.

الوند بدون مکث پرسید: خونوادت اجازه میدن تنها بری؟

کرانه شانه‌ای بالا انداخت و گفت: کورش خیلی خوشش نمیاد ولی اگر بگم به خاطر کارم مجبورم برم راضی میشه هرچند اگه قرار باشه یکیمون بره... بهتره تو بری.

_: چرا اون وقت؟

+: خب... تو این پروژه سابقه‌ات بیشتره.

الوند دستهایش را روی سینه بهم گره زد. یک مچ پایش را روی دیگری انداخت و با لبخند گفت: دلیل قشنگتری بیار.

کرانه با گیجی نگاهش کرد.

الوند گفت: مثلاً این که من دلم راضی نمیشه تو تنها بری. درسته که اجازه‌ات دست من نیست و به من ربطی نداره، ولی می‌دونم که مجبور نیستی و دلیلی نمی‌بینم که تنها بری تو شهر غریب به این بزرگی که معلوم نیست فاصله‌ی خونه تا کلاس چقدر باشه و اصلاً خونه کجا باشه و شرایطت چی باشه.

کرانه با ناراحتی سر به زیر انداخت و با بغض گفت: خب منم که گفتم تو برو.

_: دلت می‌خواد بری؟

کرانه سر برداشت و با چشمهای اشکی گفت: معلومه که میخواد ولی خب تو هم راست میگی. اگه قرار باشه هر روز چند ساعت تو راه باشم، تو شهر غریب با همسایه‌های ناآشنا... اصلاً دل نمی‌کُنم برم.

الوند با لبخندی دلجویانه گفت: باهم میریم.

کرانه عصبانی پرسید: چه جوری؟ اگر در بهترین شرایط بودیم و تو الان به مامانت میگفتی میخوام برم خواستگاری همکارم و اون ذوق میکرد که چه خبر خوبی، بعد از این طرف خانواده‌ی منم با روی باز ازتون استقبال می‌کردن باز هم امکان نداشت تا آخر هفته عقد کرده باشیم و بریم تهران! الان که کلاً هیچی! برو خونه بگو زن می‌خوام ببین مامانت چی میگه!

_: چقدر به من اعتماد داری؟

+: خیلی ولی می‌دونم که تو این شرایط نمیشه کاری کرد.

الوند نفس عمیقی کشید. میز را رها کرد و ایستاد. صندلی کرانه را از پشت میزش برداشت و این طرف میز روبروی او گذاشت و نشست. یک متر هم فاصله نداشتند.

حرفش را مزه مزه کرد. کاغذی را الکی روی میز جابجا کرد. دوباره رو به کرانه کرد.

+: چی می‌خوای بگی؟ بگو جون به لب شدم.

_: می‌ترسم برداشت بدی بکنی. من قصد سوءاستفاده ندارم. هر تضمینی هم بخوای میدم.

+: چه سوء استفاده‌ای؟ چی داری میگی؟ این همه بحث نداره. برو بگو من تنها میرم و خلاص.

_: می‌خوام ببرمت.

کرانه با تمسخر گفت: جوک بامزه‌ای بود. مرسی. خندیدم.

الوند با احتیاط زمزمه کرد: یه صیغه‌ی دو سه ماهه. قول میدم پامو از حدّم اون طرفتر نذارم.

کرانه شوکه پرسید: بعد حدّ رو کی تعیین می‌کنه؟

_: معلومه. تو!

+: نمیشه! دو تایی دو ماه همخونه باشیم بدون خبر خانواده‌هامون؟!! میفهمی چی داری میگی؟

_: کار بدی نمی‌کنیم کرانه. تو این مدّت هم یواش یواش با خانواده‌ها حرف می‌زنیم راضی شن بیام خواستگاری.

+: نه.

_: خودت داری میگی. تو خواب هم نمی‌دیدیم بتونیم این کلاس رو بریم.

+: برو. نوش جونت. منم همچنان به خوابم ادامه میدم.

_: کرانه من یه دونه بستنی رو اگر فکر کنم چشم تو دنبالشه از گلوم پایین نمیره. بدون تو پاشم کجا برم؟

+: خوراکی که ماتمی نداره. اصلاً بخورش نیستی. حتی منم حاضرم از بستنیم به خاطر تو بگذرم.

_: پس بیا تو برو. بی‌تعارف. منم مادرم رو تنها نذارم خیلی بهتره.

+: بعد من تنها برم اشکالی نداره؟

_: به من ربطی نداره. شبی اینو صد بار می‌نویسم تا باورم بشه که بین ما هیچی نیست.

+: مظلوم نمایی نکن الوند! بهت نمیاد. تا پریروز داشتیم چکار می‌کردیم؟

_: من همیشه تحسینت می‌کردم.

+: تحسین کردن با این حالت یه کم فرق می‌کنه.

الوند لبخند پرمهری به رویش زد و گفت: اگه اینقدر تو ذهنم محکم نبود که الان نباید بهش فکر کنم، حتماً خیلی زودتر به نتیجه می‌رسیدم.

+: نه بابا اون وقت چشماتو درست باز می‌کردی می‌دیدی دور و بر کلّی دختر خوشگلتر از منم هست.

_: نیست.

+: دو تایی افتادیم تو تلّه‌ی مهندس تندر.

_: گمونم یه تشکّر بهش بدهکارم.

+: برای بیچاره کردن دوتاییمون؟! خیلی ممنون. کاری به عامل فاجعه ندارم. تو بگو الان چکار کنیم؟

_: تو پا میشی میری تهران، گزارش لحظه به لحظه میدی یعنی در حد این که آب خوردی بگو آب خوردم. درسها رو هم برام تعریف می‌کنی، منم اینجا مامان جان رو آماده می‌کنم تا برگردی.

+: بعد اگر استادم، یا همکلاسیم، یا همسایه یا بقّال سر کوچه یه پسر خیلی خوش‌تیپ بود که عاشقش شدم چی؟

_: یعنی اگه قرار باشه به دو ماه یادت بره همون بهتر که یادت بره!

هر دو خندیدند. کرانه سری تکان داد و گفت: نمیرم بابا نمیرم. من این کاره نیستم. خودت برو.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۸/۱۳
Shazze Negarin

نظرات  (۲)

۱۳ آبان ۹۹ ، ۱۹:۲۶ دختری بنام اُمید!

سلام سلام

عیدت مباررررررکک :*****

من برم پست ها رو بخونم بعد بیام کامنت بزارم ، فعلا اومدم تبریک عید بگم و بگم دمت گرم برای دو تا پست عیدی :********

پاسخ:
سلام عزیزممم
متشکرمممم. عید تو هم مبارککک :*****
بفرما. خیلی ممنونممممم :*****
۱۳ آبان ۹۹ ، ۲۱:۲۸ ریواس(نرگس خاتون )

پست اول رو خوندم

به قول معروف نمیشه ولی اگر بشه چی میشه

برم پست بعدی ببینم چی میشه

اوه عجب جملات هم قافیه ای ...

پاسخ:
ریواس بانو شاعر میشود :) 
سعی میکنیم بشه :)
دست از طلب ندارم تا کام من براید :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی