حس مشترک 14
سلام عزیزانم
شبتون به خیر و شادی
وقتی رسید مامان تنها بود و رنگ به رو نداشت. با تردید سلام کرد. نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: خوبین؟ اتّفاقی افتاده؟ نسرین و بچّهها کجان؟
مامان با صدایی گرفته گفت: رفت خونهی پدرش.
+: قهر کرده؟
=: نه بابا طفلکی! رفته دیدن. خوب شد که رفت. وقتی اون فتنه تلفن زد اینجا نبود.
+: کدوم فتنه؟ چی دارین میگین؟
کیف و کیسهی سیب درختی را کناری گذاشت. به طرف مادرش رفت.
مامان به تلفن چشم دوخت. بعد طوری که انگار با خودش حرف میزند گفت: یه از خدا بیخبری زنگ زد. همین الان. به دختر پاکتر از گلم تهمت زد. گفت امروز تو شرکت مچشو با یکی از کارمندا گرفتن. گفت برای این که گناهتونو بشورن عقدتون کردن. بگو دروغه کرانه. بگو دشمن داری. بیخودی اینا رو ساخته که تو رو پیش من خراب کنه. دختر من اهل هیچی نیست. بگو.
کرانه عصبی برخاست و به آشپزخانه رفت. یک لیوان آب خنک آورد و گفت: مامان یه کم آب بخور. قرمز شدی. فشارت رفته بالا. آب بخور تا بگم چی شده.
=: آب نمیخوام. بگو چی شده.
+: مامان من با همکارم تو اتاق بودم. داشتیم سر این که بهمون پیشنهاد شرکت تو یه کلاس تو تهران شده بحث میکردیم. مامان به هرکی میپرستی ما هیچ خلافی نمیکردیم.
مامان نگاهش کرد و با غم گفت: پس راست بوده.
+: دروغ بود. ما خلافی نمیکردیم.
=: پس چرا در بسته بود؟ نمیگی وقتی با همکار مرد میری تو اتاق درست نیست در بسته باشه؟ مردم هزار جور فکر میکنن.
+: فکر نکردن مامان. تهمت زدن. دشمنی بود. یهو هوار هوار راه انداخت که این دو تا تو اتاق باهم هستن. محل کاره مامان! ما داشتیم حرف میزدیم. آقای اکبری گفته بود میتونیم بریم تهران تو یه کلاسی شرکت کنیم. این کلاس برای آیندهی شغلیمون خیلی مفیده. داشتیم حرف میزدیم که یکی از ما باید بره. بعد چه جوری بریم و اونجا شرایط چیه و اینا... بعد یه دفعه همه چی بهم ریخت.
مامان بالاخره کمی باور کرد. کاملاً قانع نشده بود. ولی لیوان آبش را برداشت و بعد از این که یک جا سر کشید با بدبینی پرسید: بعد چی شد؟
+: گفتن باید یه خطبه بینتون بخونیم.
=: بزرگتر نداشتین شماها؟ نباید پدرمادرتون سر عقدتون حاضر میشدن؟
+: آبرومو برده بود مامان. همه چی یهویی شد.
=: اون مرتیکه هم وایساد تماشا کرد؟
+: نه والا. با طرف دست به یقه شد ولی جداشون کردن.
مامان به عقب تکیه داد و گفت: لابد طرف فکر کرده با این کار اونو به جای شما میفرستن کلاس.
کرانه که نمیخواست تمام ماجرا را توضیح بدهد، سری تکان داد و آرام گفت: نمیدونم.
=: جایی هم ثبت شد؟
+: بین خودشون نوشتن و امضاش کردن.
=: برای چه مدت؟
+: سه ماه.
=: زنگ بزن به این پسره. ادرس خونشونو بگیر. بگو میریم اونجا این قضیه رو روشنش میکنیم. باید بدونن پسرشون چکار کرده.
+: مامان چی داری میگی؟ پسرشون کاری نکرده. ما داشتیم حرف میزدیم. دربارهی کار بود. یه نفر باهامون دشمنی کرد.
=: آبروی تو رفته. اون پسره هم الان بهت متعهده. نمیشه همینطور مخفی و خوشحال بمونه بعد تو اینجا بیآبرو بشی.
+: آخه چی بگم بهش؟
=: بگو میریم اونجا با پدر مادرش حرف بزنیم. زود باش تا نسرین برنگشته راه بیفتیم. نمیخوام به گوش کورش برسه.
+: پدرش فوت کرده.
=: خب با مادرش حرف میزنیم. زنگ بزن.
کرانه مرد و زنده شد تا به الوند زنگ بزند و پیغام مادرش را برساند.
مامان گفت: ادرسم بگیر.
کرانه با صدایی پر خجالت گفت: لطفاً نشونی رو هم پیامک کنین.
الوند پوزخندی زد و گفت: چشم.
نیم ساعت بعد راننده آژانس جلوی در گاراژی سورمهای رنگ ایستاد و مامان با بیقراری کرایهاش را حساب کرد. کرانه هم لرزان و خسته پیاده شد. زنگ در را زد و جلوی دوربین ایستاد تا الوند او را ببیند.
باهم وارد شدند. الوند به استقبالشان آمد و آنها را به اتاق پذیرایی راهنمایی کرد.
کمی بعد مادرش و برادرش هم آمدند. البرز شباهت چندانی به الوند نداشت و اگر الوند معرفی نمیکرد، کرانه حدس نمیزد که برادرش باشد.
البرز جدی و اخمآلود نشست و مادرش هم با نگرانی به آنها خوشامد گفت. نشست و در حالی که دستهایش را بهم میسایید گفت: اصلاً باورم نمیشه. الوند که اینجوری گفت فکر کردم داره شوخی میکنه.
مادر کرانه سری به تأیید تکان داد و گفت: شوخی کثیفیه.
الوند با یک سینی چای به اتاق برگشت. جلوی مادر کرانه خم شد. اما او با پریشانی گفت: نه خیلی اضطراب دارم. یه لیوان آب بهم بده.
گره روسریاش را باز کرد و دوباره بست. چادرش را که روی شانهاش افتاده بود دوباره بالا کشید و گفت: من نمیفهمم این چه کاری بود؟ نباید با ما مشورت میکردن؟ این بچهها بزرگتر نداشتن؟ اصلاً اگه این بنده خدا به من زنگ نمیزد این دختر روش میشد که تو خونه بگه چه بلایی سرش امده؟
الوند جلوی کرانه چای گرفت. اما او هم غرق فکر سری به نفی تکان داد.
کمی بعد به آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب برگشت. نگاه دقیقتری به مادر کرانه که حالا به او محرم بود انداخت و فکر کرد: چه اتفاق عجیبی. مثل یه خواب درهم برهم میمونه.
مادر الوند گفت: شما حق دارین. هرچی بگین حق دارین. منم دختر دارم. درسته الان شوهر کرده و رفته ولی یادم نرفته. آدم هر دقه تنش داره میلرزه. حالا باز پسر من اهله. دست از پا خطا نکرده. نه چون مادرشم اینو میگم. نه برین تحقیق کنین از هرکی میخواین بپرسین. حرفم اینه اگر گیر یه نااهل افتاده بود طرف صد تا سوءاستفاده میکرد.
الوند خواست بشقاب بگذارد که مادر کرانه با آشفتگی گفت: پذیرایی نکن پسرم. من حتّی اسمتم نمیدونم. مهمونی که نیومدم. امدم این ماجرای ترسناک رو تموم کنم.
آرام جواب داد: الوند هستم.
مامان سری تکان داد و رو به مادر کرانه پرسید: برای فسخش باید بریم پیش عاقد؟
مادر الوند زمزمه کرد: نمیدونم.
البرز گفت: نه احتیاجی نیست. خود الوند میتونه فسخش کنه. کافیه اعلام کنه.
مادر کرانه با ترس و انتظار به الوند چشم دوخت. الوند پایین مجلس روی یک صندلی ناهارخوری نشست و گفت: اگر مادرهای محترم اجازه بدن ما میتونیم این سه ماه رو به عنوان یه فرصت آشنایی در نظر بگیریم.
=: چه فرصتی؟ کرانه گفت یکیتون باید بره تهران.
مادر الوند پرسید: تهران؟ برای چی؟
الوند گفت: یه کلاس دربارهی شغلمون. برامون خیلی مفید و مهمه.
مادر الوند نگاهی به کرانه و بعد به پسرش انداخت و پرسید: کدوم یکی باید برین؟
الوند با احتیاط جواب داد: میشه باهم بریم.
البرز پرسید: به تنهایی مامان فکر کردی؟
مادرش به تندی گفت: اون که بیمعنیه. بهرحال یه روز باید ازدواج کنه و بره. نمیشه بند من باشه. ولی این که راه بیفته با دختر مردم که هنوز نامزد هم نیستن بره تهران یه حرف دیگه است.
الوند نگاهی به کرانه انداخت. میخواست بگوید: دختر مردم الان زن منه.
ولی یادآوریش فایدهای نداشت.
مادر کرانه با دلواپسی گفت: به نظر منم اصلاً درست نیست.
الوند گفت: پنجشنبه باید بریم.
مادرش گفت: نمیشه.
_: کلاس مهمیه. خیلی هم گرانبهاست.
مادر کرانه گفت: اگر پولشو بدن کرانه خیلی بهتره.
_: برای آیندهی کاری و حقوقهای بعدی خیلی بدرد بخوره.
البرز گفت: و برای این که همین جور هلو برو تو گلو عروس رو ببری به خونه!
مادر کرانه با اخم گفت: مگه میشه اینجوری؟ هرچیزی آدابی داره. رسم و رسومی داره. من الان جرأت نکردم به برادرش بگم چی شده. بعد بذارم باهم برن شهر غریب؟
مادر الوند غرق فکر گفت: اگر واقعاً قصدتون ازدواجه، درست از روی برنامه با تحقیق و بررسی و استخاره شروع کنین و مثل آدم برین جلو. این کلاسم باهم نمیشه برین.
البرز پوزخندی زد و پرسید: ازدواج من یادت نیست؟ از روزی که حرفشو زدیم تا روزی که عروسی کردیم چهار سال و سه ماه طول کشید. تازه قبلش دو سال آشنایی هم بود.
_: ولی اگر این کلاس رو شرکت نکنیم، با حقوق فعلی و برنامه کاری که الان داریم، دو سال و چهار سال که هیچ... شاید چند سال بعد از اون هم نتونیم یه خونه رهن و مبله کنیم.
مادر الوند پرسید: تهران قراره کجا برین؟
_: یه آپارتمان از طرف شرکت بهمون میدن.
مادر کرانه گفت: خودت برو. این صیغه رو هم همین جا فسخش کن که ما هم زحمت رو کم کنیم و بریم.
_: ولی من نمیخوام فسخش کنم. فقط الان شرایط ازدواج رو ندارم.
سلام سلاااام
خوبی شاذه جانم؟
میدونستم امروز مینویسی، صد دفعه چک کردم:))
اوووووووووه مای گاد، اون فضول کی بود این وسط!!!!!
عجب گیری افتادن! حالا چی میشه؟!!!!
منتظریم ...
ممنون شاذه جانم :*