حس مشترک 15
سلام سلام
شبتون پر از امید و ستاره :****
گوشی البرز و مادر کرانه همزمان زنگ زد. البرز برای صحبت کردن از اتاق بیرون رفت. مادر کرانه گوشی را از کیفش در آورد و با تشویش گفت: نسرینه.
با صدایی میکوشید نلرزد برای نسرین توضیح داد که با کرانه برای خرید بیرون آمدهاند. وقتی قطع کرد با ناراحتی گفت: لابد پیش خودش میگه چه خرید واجبی بوده که تو تاریکی راه افتادن رفتن!
البرز دم در اتاق ایستاد و گفت: من باید برم. فعلاً...
مادرش با تأکید گفت: چیزی تو خونه نگی ها! بذار این ماجرا همین جا تموم بشه.
البرز با چشمهای باریک شده نیم نگاهی به الوند انداخت و گفت: خیالت راحت. حماقت به این بزرگی.... گفتنش فقط تف سر بالاست. خدانگهدار.
=: خداحافظ.
مادرش دوباره با ناراحتی به طرف مهمانانش برگشت و گفت: نگران نباشین. الان تموم میشه.
الوند لبهایش را بهم فشرد و به کرانه نگاه کرد. کرانه نگاهش را ملتمسانه پاسخ گفت و دستهی کیفش را از نگرانی به بازی گرفت.
الوند آرام پرسید: برای چی تمومش کنم؟ درسته که این وصلت یهویی و به جبر بوده ولی خدا میدونه که من و کرانه بهش راضی هستیم.
مادر کرانه شوکه به طرف دخترش برگشت و تند پرسید: راضی هستی؟!!
کرانه چند بار پلک زد ولی میترسید که حرف بزند.
مادر الوند گفت: یه چیزی بگو. از اون وقت تا حالا ساکتی.
کرانه آب دهانش را قورت داد. چند بار جملههایش را مزه مزه کرد و بالاخره گفت: خب... ما... ما بهم بیمیل نبودیم ولی... میدونستیم شرایط ازدواج نداریم. الوند که... مشکلات خودش رو داره... منم که.... برادرم ورشکست شده و با زن و بچهاش پیش ما هستن. شرایط پذیرش مهمون هم نداریم چه برسه خواستگار...
مادرش با حرص پرسید: حالا باید تا تهشو تعریف کنی؟ آبروم رفت. بیمیل نیستیم. دستتون درد نکنه. منِ مادر الان باید بفهمم؟ لابد اگر اون فتنه زنگ نمیزد تا حالا هم نمیدونستم.
با حرص از دخترش رو گرداند. الوند دوباره آرام گفت: دخترتون خیلی پاکه. خیلی نجیبه. ما هیچ کار بدی نکردیم.
مادر الوند با بیچارگی به آنها نگاه کرد و بالاخره گفت: وقتی که همدیگه رو میخوان که نمیشه جلوشونو بگیریم.
=: الان برم به برادرش بگم چی؟ چه جوری این ماجرا رو تعریف کنم؟
_: باید تعریف کنین؟ ما که فعلاً باید بریم تهران. تا دو سه ماه دیگه هم خدا بزرگه. بهش میگین یکی از همکاراش میخواد بیاد خواستگاری. این که جرم نیست. خونهی شما نشد خونهی ما. فرقی نمیکنه.
مادر الوند با صدایی که به زحمت بالا میآمد پرسید: تو مطمئنی؟ راه بیفتین باهم برین تهران بعد از دو روز ببینین بهم نمیخورین و نمیسازین کی جوابگوئه؟ آبروی دختر مردم در خطره.
مادر کرانه با بیچارگی سر تکان داد و ناله کرد. انگار بالای قبر عزیزش زار میزد.
الوند از جا برخاست. جلوی مادر کرانه روی زمین نشست. دو دست او را که بلاتکلیف روی زانوهایش رها شده بود را بین دستهایش گرفت و گفت: من قول میدم مراقبش باشم. میدونم چقدر دوستش دارین. اون هم خیلی دوستتون داره و یک مو از تنش راضی نیست که کاری خلاف میل شما بکنه. قول میدم هیچ مشکلی پیش نیاد. هیچ خط قرمزی رو رد نشیم. بذارین ما بریم. بعد برمیگردیم انشاءالله با عزت و آبرو میاییم خواستگاری و در حد توانم براش جشن میگیرم و تمام تلاشم رو برای خوشبختیش میکنم.
بعد هم خم شد و به هر دو دست او بوسه زد. مادر کرانه که انتظار چنین برخوردی را نداشت از شدّت احساسات بغض کرد و با صدایی گرفته گفت: من که چیزی به جز خوشبختی بچهام نمیخوام.
مادر الوند رو به کرانه بیصدا لب زد: این خودشیرین فرصت طلب!
و باعث شد کرانه در اوج احساسات پق خندهاش بگیرد. از ترس چشمغرّهی مادرش به بدبختی آن را فرو خورد و سرش را تا حدّ امکان پایین انداخت.
طوری که الوند یک دفعه متوجّه شد و با نگرانی پرسید: کرانه خوبی؟
کرانه از ترس این که خندهاش لو برود صورتش را با دو دست پوشاند و گفت: خوبم خوبم.
الوند از جا برخاست و آرام گفت: برم یه لیوان آب بیارم.
مادرش گفت: بذار برم شربت درست کنم. تو میوه بگیر.
کرانه بالاخره خندهاش را کنترل کرد و نفسی به راحتی کشید. مادرش هم اشکهایش را پاک کرد و گفت: زحمت نکشین. ما دیگه باید بریم.
اما مادر الوند توی اتاق نبود که بشنود. الوند هم بشقاب گذاشت و میوه را تعارف کرد.
شربت را که آورد همه در سکوت پر فکری آرام نوشیدند. بعد هم مادر کرانه از جا برخاست و گفت: با اجازتون. ما دیگه بریم. الان پسرم از سر کارش میرسه. عروسم هم خونه است نگرانمونه. یه آژانس اگر نزدیکتون هست میشه بگیرین؟
مادر الوند با خنده گفت: صبر کنین ما هنوز باهم آشنا هم نشدیم. بمونین یه لقمه نون و پنیر در خدمتتون باشیم.
مادر کرانه با خندهای پر از نگرانی گفت: من میترا هستم. ولی تعارف نمیکنم. باید برم.
=: خوشبختم. منم دلبر هستم. حالا که اصرار دارین برین، الوند شما رو میرسونه.
=: نه نه مزاحم نمیشم. یه کم خرید دارم، یعنی باید یه چیزی دستم باشه، به بچهها گفتم رفتیم خرید.
الوند گفت: اتّفاقاً مامان هم یه چیزایی لازم داشتن. میخواین همه باهم بریم یه فروشگاه بزرگ همین نزدیک هست، خریدتون رو بکنین؟
دلبر با خوشحالی گفت: چه خوب. الان آماده میشم.
میترا هم به آرامی گفت: باشه.
روی مخالفت نداشت. همه راه افتادند و کمی بعد در فروشگاه بودند. کرانه بین قفسهها راه میرفت و تند تند مایحتاج خانه را توی سبد میریخت.
=: اینا رو چرا برمیداری مادر؟ من پول ندارم. دو تا تکه هم برداریم بسه.
+: پولشو خودم میدم مامان جون. زشته جلو اینا تا اینجا امدیم هیچی نخریم. بذار یه کیسه برنجم بردارم.
=: آخه چرا این کار رو میکنی؟ من خجالت میکشم.
+: وظیفمه مادر من. خودم خوشحال میشم. بذار بخرم.
=: بریم. دیر شد. زود باش.
+: چشم چشم. الان میریم.
مادرها دم در رفتند و کرانه توی صف صندوق پرداخت پشت سر الوند ایستاد. الوند برگشت و گفت: دست تو جیبت نمیکنی.
کرانه با خنده جواب داد: جمع کن بابا. مامانمو با هزار دوز و کلک دور زدم که چار قلم برای خونه خرید کنم حالا باید با تو کشتی بگیرم؟
_: کشتی نگیر. فقط بذار به حساب من.
+: پولتو بذار جیبت قندون جان. رفتیم تهران لازمت میشه. اینا مال من که نیست تو حساب کنی. مال خونهی مامانه. تو خرج منو بده.
_: ای به چشم. بنظرت حل شد؟ میذارن بریم؟
+: با اون نمایشی که تو اجرا کردی بعیده که اجازه ندن. مامانم عاشقت شد.
_: ولی مامان خودم داشت بد نگام میکرد.
+: حقّته. از احساسات مامانم سوءاستفاده کردی.
_: مگه به ضرر تو شد که ناراحتی؟
+: نه ولی همه چی اینقدر عجیب غریبه که باهاش کنار نیومدم.
_: بیخیال تو فقط به تهران فکر کن.
+: حتی به تهران هم نمیتونم فکر کنم. هنگ هنگم!
هرطور بود خریدهایشان را حساب و بسته بندی کردند. صندوق عقب ماشین پر شده بود. برگشتند تا مادرها را پیدا کنند. در قسمت لباس فروشی بودند.
میترا گفت: کرانه این پالتو رو ببین! خیلی خوشگله. من و دلبرخانم عاشقش شدیم.
کرانه نگاهی به پالتو انداخت و با کمی ناراحتی گفت: قشنگه ولی هم کوچیکه هم گرون.
=: نه بابا اندازته نیست؟!
+: متشکرم که منو سایز سیوشش میبینین ولی من سایزم چهله.
الوند گفت: بیا چهلش هم هست. بپوش ببین چطوره؟
+: الان احتیاج ندارم.
میترا گفت: بپوش. تهران سرده. لازمت میشه.
میخواست جیغ بزند. اگر این پالتو را میخرید حسابش به کلی خالی میشد. مامان چی میگفت؟
پالتو را پوشید. اندازه بود. مامان کنارش آمد و زمزمه کرد: این همه برای ما خرید کردی، یه چی هم برای خودت بخر!
چشم بست و باز کرد. وای خدا! رهایش نمیکرد.
دلبر گفت: خیلی برازنده است. خودت دوسش داری؟
الوند گفت: رنگش هم دودیه. مناسب هوای تهران.
چشمغرّهای به او رفت و آرام گفت: قشنگه.
دلبر یواشکی کارتش را به الوند داد و زمزمه کرد: حسابش کن.
اما کرانه دید و دستپاچه گفت: نه خواهش میکنم. خودم حساب میکنم.
=: یه یادگاری ناقابل از طرف منه. نگرانش نباش.
نفسش را با حرص رها کرد. هیچ چیز آن طوری که فکر میکرد پیش نمیرفت.
بالاخره بیرون آمدند. وقتی به خانه رسیدند کورش پرسید: کجا بودین؟ خیلی نگرانتون شدم.
مامان در حالی که تند تند خریدها را جا میداد و مرتب میکرد گفت: کرانه قراره یه مدت بره تهرون. یه کلاس در رابطه با کارش از طرف شرکت. دیگه گفت بریم یه کم براتون خرید کنم. هرچی اصرار کردم نمیخواد راضی نشد. به زور اینا رو خرید.
نسرین با خوشحالی پرسید: پالتو هم خریدی؟ چه خوشگله!
مامان گفت: ها اینم خیلی اصرار کردم بخره. همه پولشو داره خرج ما میکنه.
کرانه با ناراحتی گفت: این جوری نگین. مال خودتونه.
بعد هم دوشی گرفت و بعد از شام مختصری برای خواب رفت. هرچند که شب آرامی نبود و بچهها به نوبت بیداری داشتند و فکر و خیالهای خودش هم بیدار نگهش میداشت.
صبح روز بعد توی سرویس کنار الوند نشست و گفت: بنظرم مامان تا صبح راه رفت. راضی شده ولی آروم و قرار نداره.
_: قرص خوابی چیزی میدادی بخوابه.
+: مامان؟ قرص؟ هرگز!
سرش را روی شانهی الوند گذاشت و خوابآلوده گفت: دارم میمیرم از خواب.
_: بخواب جونم. تو چرا نخوابیدی؟
+: چه میدونم...
تا خود شرکت به آرامی خوابید. باورش نمیشد اینقدر کنار الوند آرام و خوش باشد. نه تپش قلبی نه رنگ به رنگ شدن عاشقانهای... فقط آرامش... این عشق نبود؟
با رسیدن به شرکت به دفتر آقای اکبری رفتند تا خبر موافقت خانوادهها و قبول شرکت در کلاسها را به او بدهند. بعد هم با سرخوشی به دفتر کرانه رفتند تا کار عقب افتاده را شروع کنند.
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که یک نفر چند ضربهی پیاپی به در زد.
کرانه سر برداشت و با بدبینی پرسید: باز چی شده؟
الوند شانهای بالا انداخت. برخاست و در را باز کرد.
گلنار بود که با هیجان وارد شد و گفت: سلام صبح بخیر. وای کرانه اگر بدونی چه خبره!
الوند که حوصلهی گلنار را نداشت گفت: من یه سر میرم قسمت تولید.
با بسته شدن در گلنار منفجر شد: وای کرانه اولاً این که من بالاخره منتقل شدم حسابداری. رشتهی خودم. اگه بدونی چقدر خوشحالم! زیر دست خانم کشفی. اینقده مهربونه! خیلی خوبه.
+: چه خوب! مبارک باشه.
=: ها مرسی. ولی خبر رو بگو. این تینا ملکی اونجا همکارمه. زنگ زد به مریم نشاط گفت دیروز زنگ زده خونه شما و به مامانت گفته. میدونی من این طرف بودم منو نمیدید. بعد بهش گفت که زنگ زده و همه چی رو برای مامان تو گفته و آبروتو برده و انتقام مریم رو گرفته. البته مریم هم ناراحت شد و پاشد امد بخش ما و کلی باهاش دعوا کرد. اینجا دیگه منم بودم و همه چی رو دیدم. تینا هم کلی منّت گذاشت که مثلا میخواستم طرفداری تو رو بکنم و قدر نمیدونی و اینا.
خانم کشفی هم گفت خیلی سر و صدا کردین و برین بیرون و اینا. بعد اینجا یه آنتن دیگه داریم فرشاد صبوری. میشناسیش که. از هر دختری خاله زنک تره! پا شده رفته اینا رو گذاشته کف دست تندر. از همه بامزهتر این که تندر دلپیچه گرفته وسط حرفای این هی میپرید تو دسشویی. اینم که ول نمیکرد! به زور میخواست همه شو تعریف کنه.
کرانه با خنده گفت: تو که شکر خدا اصلاً خاله زنک نیستی. دنبال فرشاد صبوری هم رفتی؟
=: خب خانم کشفی همه رو بیرون کرد. بیکار بودم دیگه. حالا امدم اینا رو برات تعریف کنم، یه چایی لیوانی هم از مش رحمن بگیرم و بعد برم از خانم کشفی عذرخواهی کنم بشینم سر کارم. کاری باری؟
+: هیچی. برو بسلامت.
=: بنظرت حالا که مهندس تندر فهمیده مریم نشاط عاشقشه میره سراغش؟
+: نمیدونم.
=: هان. باشه. فعلاً خداحافظ.
گلنار شتابان از در بیرون رفت ولی لحظهای بعد برگشت و پرسید: راستی مامانت چی گفت وقتی تینا زنگ زد؟ ناراحت شد؟
+: نه کلی بهم تبریک گفت و از خوشحالی بشکن زد. برو گلنار دیرت میشه.
=: منو مسخره کردی؟ مگه میشه خوشحال شده باشه؟
+: چرا نشه؟ هر مادری آرزوش خوشبختی بچههاشه. برو دیرت نشه.
گلنار که منظورش را نفهمیده بود، سری تکان داد و رفت.
سلام سلامممم
خوبی شاذه جانم؟
کلی خندیدم به این پت و مت :))
دلبر جون چه مادرشوهر باحالیه :دی
یاد خاله زنک های شرکت خودمون افتادم، دقیقا همین اتفاق افتاده بود، میگفتن یکی زنگ زده بود خونه دختره و به مادرش گفته بود دخترتونو به فلانی ندید، که بی فایده بود و دختره رو هم دادن، البته برعکس الوند و کرانه، این دوتا بسیار آدم های مزخرفی هستن :))
میشه منم بفرستی یه دوره تو گیلانی، مازندرانی جایی؟ :)))
ممنون شاذه جانم :****