حس مشترک 16
سلام به روی ماهتون
شبتون لبریز از رویاهای قشنگ :***
کرانه صورتش را با دستهایش پوشاند. پس کار تینا ملکی بود! این کاسهی داغتر از آش از کجا پیدایش شده بود؟ هرچه بود نمیتوانست بگوید کارش بد بوده یا خوب. بهرحال که الوند با تلاش فراوان نتیجه را به نفع خودش برگرداند هرچند که کرانه هنوز آمادگی پذیرش آن را نداشت.
در باز شد و الوند با دو ماگ قهوه فرانسه از راه رسید.
_: اون زلزله رفت؟
+: نمیخواست بره ولی مجبور شد. کار داشت.
_: کار؟ مگه خانم گلچین کار هم میکنه؟
+: بدجنس نباش.
الوند لبخندی به او زد و سینی پلاستیکی رنگ و رو رفته را روی میز گذاشت. یک بسته کیک شکلاتی هم توی سینی بود. کرانه با صدایی گرفته گفت: با این نخوردن تو احساس چاقی وحشتناکی میکنم. دیروز خیلی خجالت کشیدم جلوی مامانت مجبور شدم سایزمو بگم.
_: تو که خیلی هم خوبی. خوشم میاد با قهوهات یه چی میخوری. بنظرم اینا که همیشه قهوه تلخ رو خالی میخورن، آدمای تلخین.
+: الان با خودت بودی؟
_: بنظرت با کی بودم؟
+: تو با اون نمایش غرق احساساتت تلخ بنظر نمیرسی.
_: منظورم درونی بود. تو با خودت مهربونتری. این خیلی خوبه. پرخور عجیبی نیستی. ساده و معمولی.
+: هیچوقت اینجوری بهش فکر نکرده بودم.
الوند لبخند پرمهری به روی او پاشید. گونههای لاغرش چال افتاد. کرانه فکر کرد کاش دخترمون هم چال داشته باشه.
از این فکر یک دفعه سرخ شد و خجالت کشید. سر به زیر انداخت.
_: چی شد؟
+: هیچی. مرسی که به فکرمی.
الوند خندید و آرام دست او را نوازش کرد. دوباره مشغول کار شدند.
پنجشنبه خیلی زودتر از انتظارشان از راه رسید. کرانه مجبور نشد دربارهی سفرش هیچ توضیحی به کورش بدهد. مامان خودش قانع کردن او را به عهده گرفت. وسایل کرانه را هم ردیف و مرتب کرد. برایش با پسانداز اندکش یک سرویس قابلمهی کوچک و بشقاب و قاشق چنگال چهار نفره خرید و همراهش کرد. لباسهایش را شست و بسته بندی کرد. کمی مواد غذایی و دارو و شوینده برایش گذاشت.
کرانه اینقدر دربارهی سفرش گیج و سردرگم بود که ترجیح میداد وقت و توجهش را روی پروژهی آشنا و بیخطرش متمرکز کند. ولی بهرحال زمان رفتن رسید و باید با آن روبرو میشد.
سحر روز پنجشنبه با نسرین و بچهها خداحافظی کرد و یکی یکی را در آغوش کشید. بچهها از هیجان یک اتّفاق جدید در خانه اصلاً نخوابیده بودند.
به مامان اصرار کرد تا فرودگاه نیاید. آژانس گرفت و به تنهایی به فرودگاه رفت. از ترس لو رفتن به الوند گفته بود که دنبالش نیاید.
از گشت نگهبانی گذشت و با گیجی به سالن نه چندان شلوغ نگاه کرد. بلیت را صبح زود گرفته بودند که برای ثبت نام به موقع برسند.
یک نفر دست برد که چمدانش را از روی ریل بردارد. شتابزده و با ترس گفت: اون مال منه.
_: میدونم. سلام.
نفسی به راحتی کشید و به الوند گفت: سلام. کی امدی؟
_: پشت سرت بودم. مامان هم اونجاست.
چمدانهای هر دو را زمین گذاشت. باهم به طرف مادرش رفتند.
دلبر محکم در آغوشش کشید و پرسید: خوبی گل دخترم؟ نگران بنظر میرسی.
+: خیلی میترسم. من تا حالا تنها نبودم.
=: الان هم نیستی. یه شاخ شمشاد کنارته. لطفاً حواست به خورد و خوراکش باشه که ولش کنی سه روز یه بارم هیچی نمیخوره. اینقدر تو خوردن تنبله که حد نداره.
_: مردم مادر دارن ما هم داریم! مگه بچه نوزادم که اینجوری سفارش میکنی مادر من؟ به این بدیها هم نیستم.
=: خیلی خوبم نیستی. جنگ اول به از صلح آخر. بذار راستشو بگم.
الوند قاه قاه خندید و گفت: احتیاجی به معرفی نیست. ما همکاریم همدیگه رو میشناسیم.
=: خیلی خب حالا... تا یادم نرفته راستی...
کیفش را باز کرد و دو جعبهی کوچک و یک پاکت کاغذی در آورد.
=: دیروز هول هولکی رفتم براتون حلقه خریدم. خودم خیلی پسندم نبود ولی دیگه وقت نشد بیشتر بگردم. اینم فاکتورش. دوست نداشتی تهرون آدرس بپرس برو عوضش کن. مال الوند مهم نیست. نقرهی ساده است.
کرانه جعبه را باز کرد و با دیدن حلقهی سنگینی که توی آن بود سر برداشت و حیرتزده گفت: من واقعاً توقع نداشتم...
دلبر دستش را توی هوا تکان داد و گفت: بالاخره بدون حلقه که نمیشد برین. جشن هم نداشتین که کادوی درست حسابی بخرم. همه چی قر و قاطیه. حالا اینا ملاک نیست. خدا کنه عاقبتتون بخیر باشه. برین دیر شد. بسلامت.
الوند دست برد و حلقه را برداشت. نگاهی به آن انداخت و با لبخند گفت: خیلی متشکرم.
بعد دست کرانه را گرفت و حلقه را در انگشتش نشاند.
=: بذار یه عکس ازتون بگیرم.
_: با گوشی من بگیر. دوربینش بهتره. حالا حلقهی من!
بعد از گرفتن چند عکس و سلفی بالاخره با دلبر خداحافظی کردند و در آخرین دقایق به سالن ترانزیت رسیدند. طوری که بدون معطلی آخر صف ایستاده و به طرف هواپیما رفتند.
جایشان ردیف وسط بود. یک مادر با پسر چهار سالهاش بعد کرانه و در آخر الوند نشست.
الوند گفت: کاش جامون کنار پنجره بود.
کرانه در حالی که دستهایش روی دستهها میفشرد گفت: هیچ فرقی نمیکنه دارم از اضطراب خل میشم. اینقدر گیج بودم که یه تشکر درست حسابی هم از مامانت نکردم.
_: جوش نزن. خود مامان هم خیلی نگران بود. دیشب تا صبح هی امده بالا سر من یه سفارش جدید کرده. نه خودش خوابید نه گذاشت من بخوابم.
+: تلافی هزار شبی که تو نذاشتی اون بخوابه.
_: حتی بیشتر! من بچهی بدغذا و بد ادا و زرزرویی بودم. ازینا که دائم مریض میشن. اگه بچهدار شدیم سعی کن در این مورد به تو بره.
+: تو بذار از مرحلهی اول رد شیم. هنوز خیلی مونده تا به بچه فکر کنی.
_: باشه حالا چرا میزنی؟
+: نزدم.
_: کلامی! عصبانی شدی. حرف بدی که نزدم. گفتم بچهمون به تو بره بهتره. ازت تعریف کردم عزیز من.
+: از کجا میدونی که بچگی خوبی داشتم؟
_: نمیدونم والا. همینطوری حدس زدم.
بعد هم ترجیح داد سکوت کند تا دوباره بهانهی دعوا به کرانهی عصبی ندهد. پشتی صندلی را کمی خواباند و چشمهایش را بست. کرانه هم هدفون توی گوشش گذاشت و سعی کرد با یک موسیقی ملایم آرام شود.
وقتی رسیدند از تاکسیهای فرودگاه گرفتند و راه افتادند. کرانه میترسید توی کوچه خیابانهایی که همه شبیه هم بودند گم شوند اما الوند و راننده تاکسی به راحتی خانه را پیدا کردند و توی خیابان کوتاه پر درختی، جلوی یک آپارتمان قدیمی توقف کردند. کرانه پیاده شد و با کنجکاوی اطرافش را نگاه کرد. سردرد امانش را بریده بود و نمیتوانست خیلی دقت کند.
همینقدر دید که نمای سیمان سفید سادهی ساختمان به مرور دودی شده است. دو آپارتمان دو طرف یکی آجرنما و یکی نمای گرانیت سیاه بود.
الوند کلید را توی در چرخاند و در را باز کرد. چمدانها را تو برد. کرانه آخرین چمدان را برداشت و به دنبالش رفت.
_: چطوری؟
+: سرم خیلی درد میکنه.
_: رسیدیم دیگه. الان دیگه میتونی بری استراحت کنی.
+: امیدوارم.
اما وقتی رسیدند خانه چندان قابل سکونت به نظر نمیرسید. به اندازهی نمای بیرونی غرق در خاک و دود بود. هوای ابری و دو سه لامپ سوخته هم کمک میکرد تا همه چیز خاکستری و دلگیر بنظر برسد. الوند طبق آموزشهای آقای اکبری، آب و برق و گاز را وصل کرد. نگاه گرفتهای به دور خانه انداخت و با تردید پرسید: میخوای دو سه روز بریم هتل... بگیم از یه شرکت خدماتی بیان خونه رو تمیز کنن؟
کرانه خندهاش گرفت و گفت: چه لاکچریبازیا! اگر پول هتل و شرکت خدماتی رو داری بده من گوشیمو نو کنم، خودم خونه رو تمیز میکنم.
الوند شانهای بالا انداخت و گفت: باشه. من که هیچی بهت هدیه ندادم. اینقدرا دیگه حقّته.
بعد به طرف آبگرمکن دیواری رفت و آن را هم راه انداخت. از همان جا گفت: اگه میخوای دوش بگیر زودتر حاضر شیم بریم برای ثبت نام.
+: نه بیرون سرده. موهام به این راحتی خشک نمیشه. سردردم بدتر میشه.
بعد هم از توی کیفش قرصی در آورد و با ته ماندهی آب معدنیای که داشت آن را بلعید.
الوند چرخی دور سوئیت زد. در واقع یک اتاق بود که کنارش یک سرویس بهداشتی و یک آشپزخانهی اپن داشت. هیچ اتاق خوابی نبود. بیشتر شبیه دفتر کار بنظر میرسید.
_: آقای اکبری گفت مبلا تختخواب میشن. ملافه هم تو کمد هست. البته مامانم یه دست ملافه داد گفت از مال مردم استفاده نکنم.
+: مامان منم برام یه دست گذاشت.
_: امشب باید شیر یا خط بندازیم ببینیم از کدوم استفاده کنیم.
کرانه خندان گفت: هرکسی مال خودش.
بعد هم پارچهی پردود روی مبل را کنار زد و نشست.
الوند همهی پارچهها را برداشت و به طرف ماشین لباسشویی دوقلوی توی حمام برد. طرز کارش را از آقای اکبری یاد گرفته بود.
_: پودر لباسشویی داریم؟
کرانه لبخند خستهای زد و زمزمه کرد: داریم.
بعد صدا بلند کرد و پرسید: الان بشوریشون کجا میخوای پهن کنی؟
_: اممم... رو همون مبلا؟ جدی اینا که میومدن اینجا لباسهاشونو کجا پهن میکردن؟
+: شاید تو بالکن.
_: هی بالکن داریم! بذار ببینم. ها اینجا طناب هست. ولی پوسیده. پس فعلاً بریم ثبت نام، تو راه برگشتن طناب و پودر لباسشویی بخریم.
+: پودر و طناب دارم. تو چمدونمه.
_: واقعاً؟ چقدر تو باهوشی! محال بود به فکرم برسه بردارم. یعنی حوصلشو ندارم. میگم هرچی لازم شد میخرم دیگه. چرا بار بکشم؟
+: عقیدهی منم همینه ولی مامانم اینجوری فکر نمیکنه.
از توی چمدانی که پر از وسایل مربوط به خانه بود، پودر و طناب را پیدا کرد و به الوند داد. او هم ماشین لباسشویی را راه انداخت و طنابهای بالکن را عوض کرد.
بعد هم دوشی گرفت و وقتی که ملحفههای روکش مبلها را توی بالکن پهن کرد، آماده شد تا راه بیفتد.
کرانه هم تا او داشت دوش میگرفت لباس عوض کرد و بعد از این که سینک ظرفشویی را برق انداخت، سر و صورتش را شست.
ساعتی بعد باهم راه افتادند. طبق توضیحات گوگل و بررسیهایی که الوند قبلاً کرده بود با مترو و تاکسی خطی به مقصد رسیدند.
برای ثبت نام قبلاً هماهنگ شده بود و چندان طولی نکشید. با این حال تا بیرون بیایند ظهر شده بود. ناهار را هم با راهنمایی گوگل در یک فستفود معتبر خوردند و به خانه برگشتند.
کرانه با وجود آن که شب را نخوابیده بود ولی نمیتوانست در این کثیفی بخوابد. تا شب بی وقفه شست و سابید. حتی جلوی در واحد و توی آسانسور قدیمی را هم برق انداخت و تمیز کرد. الوند هم مرتب به دنبال خرده فرمایشات او رفت و برگشت. بالاخره لامپهای سوخته عوض شدند. خانه کاملاً تمیز شد و وسایل کرانه کنار وسایل قبلی خانه توی کابینتها جا گرفت.
پشتی مبلهای L شکل را برداشت و روی تشکها ملحفه کشید. پشتیها را گوشهی دیگر اتاق روی زمین کنار دیوار طوری چید که طرح سنتی جالبی پیدا کرد. الوند تلویزیون قدیمی را راه انداخت. آنتن اصلی و دیجیتال را تنظیم کرد. نان تازه و پنیر خرید. سر شب ولو جلوی تلویزیون با چای شیرین و نان و پنیر از خودشان پذیرایی کردند.
بعد هم کرانه دوش گرفت. بلوز شلوار گرم و راحتی پوشید و با موهای حولهپیچ از حمام بیرون آمد. خوشحال بود که خانه تخت دو نفره ندارد. این روزها یکی از کابوسهایش این بود.
الوند قبل از آمدن او روی مبل خوابش برده بود. کرانه پتویش را برایش صاف کرد و خودش هم با احتیاط ضلع دیگر مبل خوابید. چندان راحت نبود ولی اینقدر خسته بود که اهمیتی نداشت. کمی بعد خوابش برد.
سلام شاذه جانم
خوبی؟
من بجای اونها خسته شدم انقدر بدو بدو کردن و تند تند کار کردن :)))))))
ممنون شاذه جانم :*