ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

حس مشترک 17

شنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۹، ۱۱:۳۷ ب.ظ

سلام سلام

شبتون خیلی قشنگ :)

 

دامادم رفته ماموریت. دختر و نوه اینجان. کلاسهای آنلاین رضا هم خیلی وقت و انرژی میبره. حس نوشتنم یه جایی وسط مشقای رضا و بالا پایین پریدنهای نوه گم شده :)

 

پ.ن فردا امتحان ریاضی داره. از جمع و تفریق فرآیندی خیلی بدم میاد. خداییش این روش سخت گیج کننده رو برای چی اختراع کردن؟؟؟

 

 

صبح روز بعد که الوند چشم باز کرد، برای چند لحظه به خاطر نیاورد که کجاست. سقف اتاق با جالامپهای داخل سقفی ناآشنا به نظر می‌رسید. همینطور بو... برای شامه‌ی حساس الوند اینجا بوی آشنای اتاقش را نداشت. بوی نم و بوی شوینده می‌آمد. به پهلو چرخید و دستهای کرانه را روی مبل کناری جلوی صورتش دید. تازه اتّفاقات افتاده را به خاطر آورد. با لبخند نشست. دخترک رو به پشتی مبل غرق خواب بود و الوند به جای صورتش موهای تابدار روشنش را میدید. مطمئن نبود که بلوند هستند یا قهوه‌ای روشن یا حتی قرمز... از رنگها زیاد سر در نمی‌آورد ولی هرچه بود خوشرنگ بود.

بی سرو صدا از جا برخاست و به سرویس بهداشتی رفت. با صدای قیس در دستشویی کرانه چشم باز کرد. خواب‌آلوده نشست و دوباره چشمهایش را بست. تهران بودند. قرار بود در کلاسهایی که آرزویش را داشت شرکت کند. مثل یک رویای شیرین بود. لبخند زد.

_: ا... بیدارت کردم؟ ببخشید.

چشم بسته جواب داد: خیلی بیدار نیستم.

_: بخواب. امروز کاری نداریم. کاش میشد یه کم گریس پیدا کنم به این در بزنم. خیلی ناله می‌کنه.

+: روغن خوراکی بزن. داریم.

_: نه بابا همون گریس می‌خواد.

+: روغن روغنه دیگه. چه فرقی می‌کنه؟

بعد بدون آن چشمهایش را کامل باز کند از جا برخاست. تلوتلوخوران به طرف کابینتها رفت. کمی روغن توی در قوطی‌اش ریخت و روی لولاها جاری کرد. بعد هم سعی کرد با کمک دست روغنها را لای درزها هدایت کند. بالاخره با کمی باز و بسته کردن در بی‌صدا شد.

_: به به خانم مهندس! تو نابغه‌ای! می‌خواستم برم دم واحدای همسایه بگم اگه روغندون دارن بدن، فکر نمی‌کردم بدون وسیله هم بشه درستش کرد.

کرانه نیمه لبخند خواب‌آلودی زد و رفت تا دستهایش را بشوید.

کمی بعد بیرون آمد اما هنوز گیج خواب بود. الوند داشت از کنارش رد میشد که گوشی‌اش را از روی کابینت بردارد که کمی به او برخورد کرد. کرانه خواب‌آلوده فکر کرد که می‌خواهد او را در آغوش بکشد. یک دفعه جیغ کوتاهی کشید و عقب پرید. دستش هم اشتباهاً به صورت الوند خورد.

الوند حیرتزده پرسید: چی شد؟ سوسک دیدی؟

+: تو به مامانا قول دادی!

_: چه قولی؟ خواب نما شدی؟

+: داشتی چکار می‌کردی؟

_: امدم گوشیمو بردارم. بعد هم می‌خواستم ببینم تو یخچال نون کافی برای صبحونه هست یا نه.

کرانه خجالت‌زده سر به زیر انداخت و آرام گفت: ببخشید. نمی‌خواستم بزنم تو صورتت.

_: فکر کردی دارم چکار می‌کنم؟

+: هی... هیچی. ببخشید.

_: تو با این موهای پریشون جلوتو اصلاً می‌بینی؟ گمونم منو شکل سوسک دیدی.

کرانه خندید و سر تکان داد. روی مبل نشست و توی کیفش دنبال برس گشت.

+: برسم نیست.

_: دیشب ندیدم موهاتو شونه کنی.

+: نکردم که اینطوری داغون شده. خیلی خسته بودم.

جلوی چمدانش نشست ولی تقریباً مطمئن بود که برس را جا گذاشته است. کمی گشت و ناامیدانه گفت: نیست. دم آخر جلوی آینه‌ام جا موند. کشم رو حالا چکار کردم؟ دیشب قبل از حموم گذاشتم تو چمدون.

_: کش ندارم ولی یه برس کوچولو دارم اگر به کارت میاد.

+: نه... برس آنتی استاتیک بزرگ خودمو می‌خوام. کش هم که نیست. یه مداد بیکار داری؟

_: ندارم. مداد کار برس رو می‌کنه یا کش؟

بعد خودکاری از کیف لپتاپش در آورد و به طرف او گرفت.

کرانه موهایش را پشت سرش جمع کرد و با خودکار نگهشان داشت.

_: چی شد الان؟ یه بار باز کن دوباره ببند ببینم چکار کردی.

پشت سرش ایستاد و با دقت به حرکت ماهرانه‌ی دستهای او نگاه کرد. خندید و گفت: عالی بود. دارم به تواناییات بیشتر از قبل ایمان میارم.

کرانه از احساس او درست پشت سرش مور مورش میشد. نمی‌دانست تا کی می‌تواند به قولش وفادار بماند. دلش نمی‌خواست اینطور بیتاب الوند باشد. تمام مدت تلاش می‌کرد که وانمود کند علاقه‌ی شدیدی به او ندارد. تا به حال هم تقریباً موفق بود ولی این هم‌خانگی کار را خراب می‌کرد.

برای این که حال خودش را عوض کند، سرخوشانه خندید و گفت: من آدم توانمندی هستم.

بعد هم چرخید و از او فاصله گرفت. مشغول آماده کردن صبحانه شد. پرسید: صبحانه چی می‌خوری؟

_: معمولاً نمی‌خورم. میام شرکت قهوه می‌خورم. دیشب هم شام زیاد خوردم. هنوز سیرم.

+: دیشب بود. تازه نون و پنیر بود نه کله پاچه! راستی کله پاچه دوست داری؟

_: نه. از بوش حالم بهم می‌خوره. ولی اگه تو دوست داری...

+: نگران نباش. دوست ندارم. ولی دل و جگر خیلی دوست دارم. باید یه جگرکی خوب نزدیک خونه پیدا کنیم. جگر که دوست داری؟

_: اممم... تو جگرکی معمولاً بال کباب می‌خورم. قارچ هم دوست دارم. نه که از جگر بدم بیاد ها... ولی وقتی بال باشه آدم چرا باید جگر بخوره؟

+: آهن داره. بخور تقویت شی سرگیجه نگیری.

_: بیخیال... من اگه حوصله کنم غذا بخورم دیگه سرم گیج نمیره. ولی می‌دونی چی همرام آوردم؟ یه فرنچ پرس با یه پاکت قهوه و یه پاکت شیرخشک. شکر نیاوردم. دیدم تو هم تلخ می‌خوری مصرفی نداره.

+: دارم بهت امیدوار میشم. یه خوراکی همراهته.

تا الوند قهوه را آماده کند، کرانه صبحانه‌اش را خورد. بعد میز اپن را تمیز کرد و لپتاپش را روی آن باز کرد. الوند لیوان قهوه‌ی خوش عطر و بو را کنار دستش گذاشت.

+: اوممم... این از قهوه‌های شرکت خیلی خوشبوتره!

_: اختیار دارین؟ چه ربطی داره؟ چی رو با چی مقایسه می‌کنین؟ این خیلی بهتره.

+: عالیه!

با لذّت عطر قهوه را به مشام کشید. ناگهان چیزی به خاطر آورد.

+: هی... من اینو آرزو کرده بودم... یه آپارتمان کوچیک و تمیز... لپتاپ و کار و یه فنجون قهوه‌ی عالی.... هروقت از شلوغی خونه دلم می‌گرفت این تصویر رو برای خودم می‌ساختم و شاد می‌شدم.

الوند روی صندلی بلند کنارش نشست. لپتاپ خودش را باز کرد و پرسید: تو رویاهات منم بودم؟

+: نه معذرت می‌خوام. هیچکس نبود. فکر می‌کردم تنها زندگی می‌کنم. البته ته ذهنم مطمئن بودم که مامان هرگز راضی نمیشه تنها زندگی کنم.

_: رویای من این بود که قبل از این که زنم همسرم باشه دوستم باشه. رفیق باشیم. کنار هم بهمون خوش بگذره. صحبتمون خلاصه به مایحتاج زندگی نشه. باهم حرف داشته باشیم. الان خوشحالم که همکاریم و موضوع مشترکی غیر از امور خونه داریم.

کرانه لبخند شادی به روی او زد و گفت: منم خوشحالم.

الوند هم لبخندش را پاسخ گفت و به سرعت رو به لپتاپش کرد مبادا هوس بوسیدن آن لبهای خندان به سرش بزند.

مشغول کار که شدند همه چیز عادی شد. حداقل درباره‌ی کار اتفاق تازه‌ای نیفتاده بود و همان پروژه‌ی سابق در جریان بود.

بعد از چند ساعت کار تصمیم گرفتند ناهار را بیرون بخورند و بعد هم برای تماشای موزه‌ی سعدآباد بروند. البته برنامه‌شان به این سادگیها هم پیش نرفت. تا رستورانی پیدا کنند و به ناهار برسند ساعت نزدیک چهار بعدازظهر شده بود. باران ملایمی می‌بارید. اگر چه هوای پر دود تهران را لطیف و تمیز کرده بود امّا برای کرانه که مانتوی کمرنگش پر از لکه‌های آب و گل و دود شده بود و خودش هم داشت از سرما و گرسنگی می‌لرزید، اصلاً هوای دلپذیری نبود.

خوردن یک چلو خورش نه چندان مطبوع کمی حالش را بهتر کرد. الوند که همان را هم نخورد. کمی نان و ماست موسیر و زیتون پرورده خورد و با نگرانی به کرانه چشم دوخت. این که کاری برای گرم و خوشحال کردن کرانه از دستش برنمی‌آمد، آزارش میداد.

از رستوران که بیرون آمدند کرانه خودش را محکم بغل کرده بود.

الوند با احتیاط پرسید: الان بریم کاخ سعدآباد؟

+: نه دیگه امروز نمی‌رسیم.

_: کاش پالتو پوشیده بودی. می‌ترسم سرما بخوری.

+: اون وقت همه‌ی این لکه‌ها رو پالتوی نو می‌نشست. نه مرسی.

_: رنگش دودیه. زیاد معلوم نمیشه.

+:خودم که می‌فهمم.

_: هی نگاه کن! یه موبایل فروشی بزرگ اینجاست. بیا بریم ببینیم چی داره.

+: من با این قیافه پامو اون تو نمیذارم.

_: اینجا هیچکس من و تو رو نمی‌شناسه.

+: نمیام. تاکسی بگیریم برگردیم. من دارم یخ می‌زنم.

_: اون طرف خیابون یه مانتوفروشیه. بریم یه مانتو بخر.

+: الوند سردمه. بریم خونه.

_: به خاطر من... بیا یه مانتو بخر. نمی‌خوام اولین گردشمون اینطوری تموم بشه.

با کلّی ناز بالاخره راضی شد. مانتوفروشی حراج خوبی زده بود و توانست یک مانتوی یشمی خوشرنگ زمستانی با قیمت مناسبی تهیه کند. از مانتوی خودش کلفتتر و البته خشک بود. وقتی پوشید حسابی گرمش کرد. الوند حساب کرد و بیرون آمدند. به اصرار الوند توی موبایل فروشی هم رفتند. کلی گوشیها را زیر و بالا کردند. فروشنده‌ی خوش سر و زبان مرتب گوشیهای مختلف را به آنها معرفی کرد و از مزایا و معایبشان گفت. این قدر یکی یکی را برایشان روشن کرد و گفت تا بالاخره هردو سر یکی توافق کردند و آن را خریدند.

بعد هم با تاکسی به خانه برگشتند. تا آخر شب با کلی هیجان مشغول راه اندازی گوشی و برنامه‌ریزی برای آن بودند. برای شام یک بسته ناگت خریدند و کرانه با کلی چانه‌زنی نصف آن را به خورد الوند داد. اینقدر بحث و شوخی کرده بودند که با خستگی خوابشان برد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۸/۲۴
Shazze Negarin

نظرات  (۵)

سلام شاذه گلی 🌹 چقدر این الوند آشناس، عین منو تیرو طایفه خودمونه. 😄 خب راست میگه بیچاره خوردن سخته حوصله میخواد آدم خسته میشه. والا 🙈 البته اگه یچیزای خوشمزه برام درست کنن وحاضر وآماده بهم بدن یکمی میخورم. بازم نه زیاد😁

پاسخ:
سلام صدف جونم 🥰
ای جانم 😄 نمیشد این ژن دوست داشتنی رو یه ذره برای نوه‌های عمو و عمه هم ارسال کنین اینقدر از پرخوری رنج نکشن؟ 😩
عزیزممم 🤣😘

سلام شاذه جون

خدا قوت

بچه نوپا که خودش ی لشکر میخواهد 😢

دیروز از صبح من هی امدم هی رفتم😁

دستت درد نکنه چسبید

پاسخ:
سلام عزیزم
سلامت باشی
کلاس آنلاین از این کودک شرور سختتره. یعنی یک اعصابی ازم میکشه. ساعت به ساعت مشق و درس و ویس و ویدیو میخواد. دیر برسه نمره کم میشه. سرعت اینترنت و برنامه‌ی شاد هم مزید بر علت 😩

شرمنده خیلی درگیر بودم. خدا رو شکر که بالاخره رسیدم هر چند کم بود

🥰

ما صدای همسایه مون میاد که با بچه اش درس میخونه همه اش به همسرم میگم چقدر سخته یعنی فکر نکنم مادرها برسن ی دستشویی برن

ایشالا که خدا کنه زودتر اوضاع عادی بشه

دست شما هم درد نکنه که هوای ما رو داری تو این شرایط واقعا اینجا ی نعمته

 

 

پاسخ:
خیلی سخته. یه استعدادی میخواد. معلمها و پرستارها کار خیلی سختی دارن. من تواناییم تو این دو مورد خیلی کمه
الهی آمین
خواهش میکنم عزیزم
۲۶ آبان ۹۹ ، ۰۰:۰۶ دختری بنام اُمید!

سلام شاذه جانم

خوبی؟

اصلا تو این کرونا ماموریت چرا میفرستن! عجب گیری افتادیم😂

اواااا! کرانه چرا توهم میزنه:)))) پسره گرخید😂😂😂

ممنون‌شاذه جانم 😘

پاسخ:
سلام عزیزم
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟
والا نمی‌دونم چرا فرستادنش. خدا کنه بسلامت برگرده. کرونا که بیداد میکنه. همه دارن میگیرن. ولی علی‌الحساب من از این که همه بچه‌هام کنارم هستن خوشحالم شکر خدا :)
خودشیفتگی مزمن داره :)))
خواهش می کنم عزیزم :***
۲۶ آبان ۹۹ ، ۲۳:۰۷ دختری بنام اُمید!

ان شالله بسلامت برمیگردن.

ان شالله همیشه جمعتون جمع باشه و دلتون شاد باشه کنار هم :*

پاسخ:
ان‌شاءالله
ان‌شاءالله شما هم همینطور 🤗

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی