حس مشترک 18
سلام به روی ماهتون
شبتون روزتون حالتون به خیر و سلامتی باشه انشاءالله :)
+: الونـــــــد... پاشو برای صبحانه هیچی نداریم.
_: پاشم چکار کنم؟ یه کافی بزن بخور. منم الان نمیخوام.
+: کافی که صبحونه نمیشه. من گشنمه.
_: دیشب یه عالمه ناگت خوردیم. نون پنیر هم نبود بگی سبک بوده سیر نشدم.
+: الوند اون دیشب بود. تازه همه نونامون تموم شد. به تو هم میگن مرد خونه؟
_: نه به من میگن آدم آهنی خونه. مرد خونه غیر از صبحانه خریدن کارای دیگه هم میکنه.
+: بیتربیت منحرف بیفرهنگ هیچینخور.
_: الان هیچینخور فحش بود؟
کرانه نالید: الوند پاشو من گشنمه. نمیدونم نونوایی کجاست.
_: آدرس نونوایی رو بدم حلّه؟
+: نه. خیلی سردمه. دلم نمیخواد برم بیرون.
الوند خوابآلوده نشست و بالشش را در آغوش گرفت.
_: بعد در جبین من چی دیدی که احساس کردی خیلی دلم میخواد برم بیرون؟
نخیر از این مرد آبی گرم نمیشد. کرانه آهی کشید و برخاست. توی خوراکیهایی که مامان برایش داده بود گشت. یک کیسه کوچک آرد... پیاز و سبزیهای خشک... عدس...
مشغول سرخ کردن عدس و سویا با پیاز و رب گوجه شد. بعد هم ادویه زد و گذاشت بپزد. توی اینترنت گشت و نسخهی یک نان ساده و سریع پیدا کرد. آن را هم توی ماهیتابه پخت. فر و تخممرغزنی و تجهیزات نداشت. مواد اولیهی زیادی هم نداشت. باید با همینها کاری میکرد.
الوند هم کم کم بیدار شد. با حوصله اصلاح کرد و دوش گرفت و کنار لپتاپش نشست.
کرانه چرخی دور خودش زد. باید صبر میکرد تا نان و عدسی بپزند. ولی خیلی گرسنه بود. دلش یک خوراکی شیرین هم علاوه بر آن چه پخته بود میخواست.
مامان برایش یک قوطی کوچک خامه هم گذاشته بود. از پنیری که الوند خریده بود هم کمی مانده بود. با جستجو در اینترنت و اضافه کردن یک قوطی ژله و یک بسته بیسکوییت، یک چیزکیک هم ردیف کرد و توی جایخی بالای یخچال گذاشت که زود ببندد.
بالاخره نان و عدسی آماده شد. به نسبت اولین تلاش خوب در آمده بود.
_: تو واقعاً میخوای اینا رو بخوری؟ ساعت هنوز ده هم نشده.
+: به جای صبحانه و ناهار. تو هم بیا بخور. بیا الوند. من به مامانت قول دادم. داغ و خوشمزه است.
_: برو اون طرف. رو لپتاپ من بریزه خون جلوی چشامو میگیره ها! من فقط قهوه میخوام. اینا چیه؟
کرانه لپتاپ او را همانطور باز برداشت و کناری گذاشت.
+: بخور به دلم بگیره. اینجوری فکر میکنم یه گامبوی خیکیم.
_: خودت هم میدونی که اینطور نیست. لپتاپ منو بده. یه کافی هم بذار.
+: خودت پاشو کافی بذار. من هزار تا چیز درست کردم. چکار کنم دوست نداری؟
بعد هم با ناز رو گرداند و لقمهای از نان داغ برداشت.
الوند با لبخند نگاهی به آن موهایی که باز هم با خودکار مهار شده بودند انداخت. بوی غذا خوب به نظر میرسید. ولی از آن بهتر آن حس زندگی بود که با آشپزی کردن کرانه توی خانه جاری شده بود. حس خوب امنیت... توصیفش سخت بود. منظورش این نبود که توقع دارد همیشه کرانه آشپزی کند. اصلاً اینطور نبود. ولی آشپزی کردنش زیبا بود.
از ترس این که کرانه برداشت دیگری بکند حرفی نزد. فقط یک ملاقه عدسی برای خودش ریخت و گفت: خیلی خب... میخورم. نزن منو! از این نون هیجانانگیز به منم میدی؟
کرانه ابرویی بالا انداخت و به طعنه گفت: هیجانانگیز! تو گفتی و منم باورم شد. مرسی!
_: چیه مگه؟ بوش خونه رو برداشته. حتماً خوبه.
+: دو وجب خونه است. کبریتم بزنم بوش اتاق رو میگیره.
_: خیلی خب حالا. هرچی تو میگی.
کرانه نان را وسط گذاشت و گفت: ولی حس جالبی بود. من خیلی آشپزی نمیکنم. یعنی چون میرم سر کار، مامان و نسرین میپزن دیگه. ولی الان از یه کم مواد ساده کلی چیز پختم، کیف داشت.
_: تو نونت سبزی خشک هم کردی. خوشمزه است.
+: بیشتر بخور. باید تموم بشه. بیات بشه بدمزه میشه.
_: سیرم دیگه. زیاد خوردم.
+: فقط یه کم دیگه بخور تموم بشه.
_: عین این مامانا که دنبال سر بچه بدغذاشون التماس میکنن...
کرانه خندید. الوند با جدّیت ادامه داد: ولی من بچهات نیستم.
بعد هم لقمهای را که کرانه برایش گذاشته بود را خورد و برخاست. ظرفها را شست تا زودتر بتواند به کارش بپردازد.
کرانه هم میز را تمیز کرد. سری به چیزکیکش زد. تقریباً آماده بود. آن را توی یخچال گذاشت. به نظر نمیآمد الوند الان راضی شود که آن را امتحان کند.
لپتاپ الوند را سر جایش برگرداند. مال خودش را هم آورد و باز کرد. الوند با دو فنجان قهوه برگشت و نشست.
دو ساعت بعد کرانه برخاست. دوباره قهوه درست کرد و با چیزکیک آورد.
الوند حیرتزده پرسید: بازم باید بخورم؟
+: نخور. همیشه دلم میخواست یه بار چیزکیک درست کنم. الان هم قول نمیدم خوب شده باشه.
آن را برید و برشی برای خودش کشید. ظاهرش خوب به نظر میرسید ولی طعمش از ظاهرش بهتر بود. کرانه هیجان زده گفت: وای خوشمزه شده. باورم نمیشد به این آسونی بشه. فکر میکردم خیلی سخته ولی این خیلی خوبه.
اینقدر تعریف کرد که الوند هم ترغیب شد تا برشی بردارد. بعد هم برشی دیگر برداشت و در برابر چشمهای گرد شدهی کرانه گفت: خب منم چیزکیک دوست دارم. کجاش اینقدر عجیبه؟
+: نمیدونم. جالبه! بخور. رفتیم سوپرمارکت دوباره موادشو میخرم درست میکنم.
_: یه اپ سوپرمارکت بریز هرچی میخوای سفارش بده.
+: آخ جون!
اپلیکیشنی که پیدا کرد علاوه بر اجناس عادی سوپرمارکتی، مرغ و میوه هم میآورد. الوند هم بخلی برای خرید نداشت. کرانه ذوق زده هرچه فکر میکرد به کارش میآید سفارش داد.
و از همان لحظه این بزرگترین تفریحش شد. این که توی اینترنت بگردد و کمی از هر چیزی درست بکند و ببیند که الوند کدام یک را دوست میدارد.
نتیجهی چند روز تلاشش این بود که الوند شیرینی را از شوری بیشتر دوست دارد. آن هم نه هر شیرینی. و البته به پنیر چه در غذا چه در شیرینی علاقهی ویژه دارد. هرچند که زیادش باعث دلدردش میشد و نمیتوانست دو وعده پشت سر هم پنیر بخورد.
_: کرانـــــــــه... بسه دیگه. چی میپزی؟ من سیرم به خدا. بشین کار کن. این پروژه اینجوری به جایی نمیرسه.
+: یه کم غذا میخوام بذارم فریزر. از شنبه کلاسهامون شروع میشه ممکنه نرسم آشپزی کنم. یه کم مواد ساندویچ هم میخوام آماده کنم. فردا جمعه است بریم یه طرفی. پوسیدیم تو خونه هی کار هی کار...
_: والا تا جایی که من میبینم کارمون این بود که تو بپزی من بخورم. پروژه پیشرفت خاصی نکرده.
+: چه حرفا! نصفشو که نخوردی. اینو دوست ندارم اونو دوست ندارم.
_: من نگفتم دوست ندارم. فقط نخوردم. قبلش گفته بودم فلفل دلمهای نریز. دلدرد میشم.
+: خب با فلفل دلمهایام چکار کنم؟ هان شور درست میکنم! شور دوست داشتی.
_: بانوی محترم! دارم میگم بهم نمیسازه. فرقی نمیکنه تو چی باشه.
+: شور میکنم خودم میخورم. بنظرت خوب میشه؟ بذار الان امتحان کنم.
الوند کلافه به سقف نگاه کرد و نالید: کرانه!
+: میام میام. ده دقیقه دیگه تموم میشه.
الوند آهی کشید و سعی کرد روی کارش تمرکز کند. سخت بود به کرانهای که موهای جلویش را بالای سرش جمع کرده و بقیه را تابدار و زیبا پشت سرش رها کرده بود توجه نکند.
وقتی کارش تمام شد گفت: من یه دوش میگیرم میام. قول میدم تا نصف شب بشینم کار کنم. یه ایدهی عالی هم دارم. مطمئنم جالب میشه. وقتی داشتم قارچا رو خرد میکردم به ذهنم رسید.
الوند با لحن پرطعنهای گفت: خدا را شاکرم که قارچا رو خرد کردی.
کرانه پُر ناز گفت: مسخره نکن خب الان میام.
دوش گرفت و لباس عوض کرد و مثل هر بار که حمام میرفت با موهای حوله پیچی که طراوت و بوی دلپذیری داشت بیرون آمد. الوند با چهرهی درهم غرق کار بود. سعی میکرد حتی نگاهی هم به کرانه نیندازد.
کرانه لپتاپش را کنار مال او گذاشت و بازش کرد. خودش هم روی صندلی اپن نزدیکتر از همیشه نشست. سرش را به طرف او خم کرد و پرسید: بگم معذرت میخوام میبخشی؟
الوند دستش را مشت کرد تا خطایی نکند. ضربهی ملایمی به شانهی او زد و بدون آن که چشم از مانیتور بگیرد گفت: برو اون طرف کرانه کار دارم.
+: خب معذرت میخوام.
_: خواهش میکنم. بذار به کارم برسم.
بعد هم برخاست و به طرف مبلها رفت. نشست و پاهای بلندش را روی پاف جلوی مبل دراز کرد. لپتاپ را هم روی پایش گذاشت.
کرانه آهی کشید. قهر کردن او را تحمل نمیکرد. حولهی موهایش را کنار گذاشت و بعد به دنبال او رفت. کنارش نشست. با دست دو طرف لبهای او را کشید و گفت: با لبخند کار کن. جدی میشی ترسناک میشی.
الوند سر برداشت. نفسش را کلافه رها کرد. کرانه با کمی ترس عقب کشید و گفت: باشه. دیگه هیچی نمیگم.
_: من یه چی بگم؟
+: بگو.
_: اگه فقط بغلت کنم ناراحت میشی؟
کرانه آب دهانش را قورت داد و حیرتزده پرسید: هان؟
الوند چشم از او گرفت و گفت: خیلی خب. نمیخواد هیچی بگی. خودم میدونم ما قول دادیم.
+: قول ندادیم که بغلم نکنی. مطمئنم که اینو نگفتیم.
الوند بالاخره دل از لپتاپش کند و آن را کنار گذاشت. دست دور شانههای کرانه انداخت و او را در آغوش گرفت. موهای نمدارش را نفس کشید و چشمهایش را بست.
+: من همیشه فکر میکردم عشق یه چیز پر هیجان و پر تب و تابه. یه جورایی ازش میترسیدم. فکر میکردم یهو ممکنه وسطش کم بیارم. جا بزنم. بترسم. یه وقت کاری نکنم که طرف دلسرد بشه. ولم کنه. نمیدونم. ولی الان حالم خوبه. حالم از همیشه بهتره. کنار تو آرومم. از هیچی نمیترسم. مرسی که باهام امدی.
الوند نفس عمیقی کشید و آرام زمزمه کرد: منم متشکرم که باهام امدی. دوستت دارم.
عالی عالی ❤️👏👏👏
من چیییییز کیک هی :دی :(