خاطرات رنگین 3
سلام عزیزانم
صبحتون پر از امید :)
=: خانم چرا شیر آب رو باز گذاشتی؟ حواست کجاست؟
شیر را به سرعت بست. سر و وضعش را مرتب کرد و بیرون آمد. هومن منتظرش بود. زیبا کنارش راه افتاد و گفت: همیشه بهم زور میگفتی!
_: خیلی مظلوم بودی. ولی جیغ جیغو هم بودی ها! جیغای بنفشت یادم نمیره.
زیبا شانهای بالا انداخت و گفت: تنها وسیلهی دفاعیم بود.
از پاساژ بیرون آمدند.
_: ناهار خوردی؟
+: نه.
_: ماشین من تو کوچه کناریه. نگفتی مسافری؟
+: صبح زود امدم شب هم باید برم. برای یه کاری از طرف شرکت تو یه اداره همین طرفا کار داشتم. بعد گفتم بیام اینجا خرید کنم که اینطوری شد.
_: متأسفم. دیگه چه خبر؟ ازدواج کردی؟
زیبا از گوشهی چشم نگاهش کرد. هیچ وقت حتی به خودش اعتراف نکرده بود، اما آن مسخره کردن هومن ضربهی بدی به احساساتش زده بود. طوری که دیگر نمیتوانست دل به مردی ببندد. سالهای بعد را با درس و کار پر کرده بود. اوائل مامان هم پشتیبانش بود و نمیخواست دخترش زود ازدواج کند. اما بعد از فوق لیسانس، خواستگارهای زیادی آمده و رفته بودند. هر کدام را به بهانهای رد کرده بود.
برای اولین بار بود که توی ذهنش با دلیل گریز از ازدواجش روبرو میشد. تکانی خورد و زمزمه کرد: نه.
_: فکر کنم از ترس فشارت افتاده. میخوای همین جا صبر کن برم ماشین رو بیارم.
+: نه. میتونم بیام.
سعی کرد قدمهایش را سریعتر بردارد. اما خیلی ضعف داشت. هومن قدمهایش را با او هماهنگ کرد.
_: منم ازدواج نکردم. تو دانشگاه با یکی دوست بودم. هنوز داشتم به جدی شدن رابطه فکر میکردم که بورسیه گرفت و رفت خارج. تموم شد. یه بار هم دو سه سال پیش به اصرار مامان رفتم خواستگاری ولی اینقدر توقعاتشون بالا بود که نشد که بشه.
زیبا لبخندی به لحن شوخ و شاد او زد. اما در دل برای خودش زار میزد. هنوز دوستش داشت. هنوز بعد از شانزده سال دلش برایش میلرزید. حرف زدن با اعتماد بنفسش، بوی خوش اودکلنش، شلوار جین آبی تیره و کفشهای جیری که به پایش خوش نشسته بودند، دلش را به ناکجا میبردند.
_: یادته یواشکی میرفتیم تو کوچهی پشت هتل با عیدیامون خرید میکردیم؟ از این سنگفرش پیاده رو یادش افتادم.
زیبا به زیر پایش نگاهی انداخت و با لبخند گفت: این شکلی نبود.
_: نه ولی شبیه بود.
+: دلم برای هتل تنگ شده. دیگه نرفتیم اونجا.
_: یه بار باید باهم بریم. از زیرزمین تا پشت بوم وجب به وجب بگردیم. رو نردهها هم سر بخوریم.
زیبا خندید و گفت: من که خجالت میکشم. خودت تنهایی برو.
_: عکساشو دیدم. خیلی عوض شده. تنهایی برم دلم میگیره.
+: احساساتی شدی. بهت نمیاد.
_: پیر شدم. چند تا موی سفید هم دارم. البته نشونهی خوش تیپیه.
لبخند مغروری زد. دکمهی ریموت را فشرد و در جلو را برای زیبا باز کرد. حلقهی سویچ را به او نشان داد. یک هفت تیر فلزی کوچک به آن آویزان بود. گفت: یکی از یادگاریهای کوچهی پشت هتل.
زیبا دستی به هفت تیر کشید و آرام گفت: یادش بخیر.
_: سوار شو الان ضعف میکنی.
در را به رویش بست. کیفها را توی صندوق عقب گذاشت و پشت فرمان نشست.
زیبا آرام گفت: خیلی بد نیستم. فقط صبح زود بیدار شدم، خوابم میاد. اگر راه دوره یه کم بخوابم.
هومن وحشتزده گفت: نخواب. قند و فشارت افتاده.
به طرفش خم شد. داشبورد را باز کرد و بعد از این کلی خرت و پرت را بهم زد یک شکلات پیدا کرد. آن را باز کرد و گفت: اینو بخور تا بگردم یه چیز شور هم پیدا کنم. نخواب زیبا.
دقت کرد تا زیبا شکلات را خورد و بعد راه افتاد. از شدت عجله ضربهی کوچکی به ماشین پشت سرش زد. غرّشی کرد و هر طور که بود ماشین را از پارک خارج کرد. دوباره گفت: زیبا نخواب.
زیبا سرش را به عقب تکیه داد و با بیحالی گفت: طوریم نیست. واقعاً شب نخوابیدم. خوابم میاد.
_: بذار ناهارتو بخوری من خیالم راحت بشه بعد بخواب.
کنار یک کیوسک روزنامهفروشی نگه داشت. با عجله یک بسته چیپس خرید و برگشت. آن را برایش باز کرد.
زیبا یک دانه روی زبانش گذاشت. عجیب بود ولی واقعاً داشت بیدار میشد.
+: انگار واقعاً فشارم افتاده بود.
_: مامان دیابت داره. فشارش هم همیشه پایینه. خاطرات بدی از افت قند و فشار دارم.
+: آخی... دلم برای مامانت تنگ شده. الان خوبه؟ بابات چطوره؟
_: خوبن خدا رو شکر. میخوای بریم دیدنشون؟
+: نه بابا زشته. خواهرزادههات چطورن؟ الان حتماً بزرگ شدن. من فقط یه بار دیدمشون. چقدر بهت حسودیم میشد که دایی شدی. دلم میخواست زود خاله بشم.
هومن خندید. نگاه کوتاهی به چشمهای درشت عسلی چند رنگ او انداخت. دلش برایش ضعف رفت. چه حماقتی کرده بود که به او خندیده بود. آیا الان خیلی دیر شده بود؟
_: همون سالها عمو هم شدم. داداشم یه پسر داره، سوگل و سروین رو هم که دیدی. دیگه الان دبیرستانین. درست نمیدونم سال چندم.
و با کمی خجالت خندید. زیبا هم خندید.
+: منم امسال خاله شدم. زینت یه دوقلو زایید.
_: واقعاً؟!! زینت کوچولو؟ مگه چند سالشه؟
+: بیست و دو. عمه هم انشاءالله تا آخر سال قراره بشم. خونمون بعد از سالها سکوت، پر از بچه میشه.
_: آخیییی.... هادی هم زن داره؟ احساس پیری کردم یه دفعه! وای خدا... چه بامزه! نصف من بود! خب... بزرگ خانواده چرا ازدواج نکرد؟
+: چون به ترشی لیته علاقه داشت.
هومن قاه قاه خندید. نگاهش روی مانتوی آبی بنفش او نشست. لبش را گاز گرفت. دوباره به ترافیک پیش رویش چشم دوخت و گفت: یه جا میخوام ببرمت... استیک با سس آناناس بخوری.
زیبا با خنده پرسید: واقعاً؟ دیگه هیچوقت تو هیچ رستورانی ندیدم.
_: چند بار باهم استیک خوردیم؟
+: نمیدونم. بچه بودیم که نداشت. شاید اولین دفعه من ده سالم بود.
_: شاید... اصلاً یادم نیست. منوی روز به دیوار آسانسور رو یادمه. روزایی که هنوز نمیتونستی بخونی هم یادمه!
+: الان دیگه میتونم بخونم.
_: براوو! چی خوندی حالا؟
+: هنرهای سنتی. دو سه ساله که برای یه شرکت طراحی نقشه قالی انجام میدم.
_: چه قشنگ! عالیه! کرمان هم شهر قالی! خیلی خوبه. هی... الان یادم اومد... کرمان هم جزو پیشنهاداتشون بود...
+: چه پیشنهادی؟
_: پیشنهاد انتقالی. شرکت داره تعدیل نیرو میکنه. بعضیا رو که نمیخواد اخراج کنه به شعبههای شهرستان منتقل میکنه. به منم گفتن میتونم بین مشهد و تبریز و کرمان و بندرعباس یکی رو انتخاب کنم.
+: من بودم میرفتم مشهد.
_: خودم هم داشتم به مشهد فکر میکردم. البته دلم هوای دریا رو هم داشت. الان فکر کردم کرمان هم یه گزینه است.
+: شغلت چیه؟
_: سخت افزار کامپیوتر خوندم. کار شبکه و کابل کشی و نگهداری و اینا میکنم. الان برای همین ابزار همراهم بود. اومده بودم تو پاساژ کابل بخرم ببرم یه جا کار کنم، که زنگ زدن گفتن فردا بیا.
+: فکر کردم کارت نگهداری آسانسوره.
_: نه بابا فقط داشتم رد میشدم. حین تحصیل دورههای فنی مختلفی رو دیدم. یکیش هم آسانسور بود.
+: خدا رو شکر که اونجا بودی. اینقدر خلوت بود که بنظر نمیومد هیچکس از اونجا رد بشه.
_: بدجوری ترسیدی.
+: خیلی...
سلام سلام شاذه خانم میبینم که برگشتی، اونم چه برگشتنی😍😍 چه خاطرات قشنگی برام زنده شد، سر خوردن روی نرده راه پله ها و دویدن وقایم شدن تو آبدارخونه طبقات بااون در سنگینش. ممنون که برای چنددقیقه هم که شده لبخند روی لبهامون آوردی. یاد باد آن روزگاران یادباد💓💓🥰🥰